همکاران این قسمت

آزاده سادات ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

هدیه هاشمی
مدیر پروژه

وحیده علی میرزایی
کارشناس تحقیقات

هادی حسنعلی
هاست و صداپیشه نقش کامران

آرزو کبیر
نویسنده

بنفشه صمدی
نویسنده

میثم عبدی
صدابردار و تدوینگر
اسپانسر

جای شما اینجا خالیست ...
توضیحات
قسمت هشتم
خب … تا اونجای داستان شنیدیم که نیکی و حبیب و یکتا اومدن تهران که خانم و آقای شادمان رو ببرن شیراز و اینوسط اونا هم نمیخواستن اختیارشونو بدن دست بچه هاشونو خلاصه کلی کل کل و دلخوری .
ولی آخرش به خوبی و خوشی تموم شد و نتیجه اش این شد که خان عمو اعلام کرد خونه باغی قراره اقامتگاه بشه که هر کی هر وقت خواست دکتر بره یا کله اش باد بخوره با خیال راحت بیاد و هر چقدر دلش میخواد بمونه .
بریم سراغ ادامۀ ماجرا
گفته بودم که یکتا ، دختر دردانۀ نیکی و حبیب ، پنج سالشه و خیلی شیرین و بانمکه .
اینطوری بگم براتون که راه و رسم دلبری کردن از پدر بزرگها و مادربزرگها رو خوب بلده و از اونجاییکه شیراز زندگی میکنه و دیر به دیر پدربزرگ و مادربزرگ تهرانیشو میبینه ، با اومدنش کلی حال و هوای خان عمو و زن عمو رو عوض کرد .
اینجور موقعها همه چی میگن ؟ بچه آدم بادومه ، نوه مغز بادوم . حالا چرا آدم باید به فرزندش بگه بادوم پوست نکنده رو من خودم هیچوقت نفهمیدم . آخه بادومی که پوستشو نکنی و نخوریش چطوری مورد علاقه و خوشمزه و لذتبخشه ؟ تازه بادومو اگه پوست نکنی بعد از یه مدت میبینی توش کرم گذاشته . بازم به نظر من شانس آوردیم . میتونستن بگن بچه بادوم تلخه ، نوه بادوم شیرین . واقعاً من به این اصطلاحات گاهی خیلی فکر میکنم . شما اینجوری نیستین ؟
بگذریم … همه میدونیم که یکی از معروفترین خصلتهای شیرازیها اینه که توی قربون صدقه رفتن مهارت خاصی دارند . یعنی اونقدر با جون و قربون با آدم حرف میزنن که آدم شرمنده مهربونیشون میشه . دیگه اگه فرد مورد نظر نوه اشون باشه که حدس بزنین چقدر میتونن عبارات جانانه در موردش به کار ببرن . بالاخره از نوه عزیزتر که دیگه کسی رو ندارن .
( با لهجه شیرازی ) الهی قربونت برم ، الهی فدای اون ریختت بشم ، نفسم ، همه کسم ، یکی یدونۀ من ، جونم ، عمرم ، بره ام ، همه زندگیم ، همه هستیم ، بابام ، ننه ام ، همه کس و کارم ، امیدم ، نور چشمم .
خلاصه باور کنید من تا بحال چنین تنوعی در قربان صدقه رفتن ندیده بودم و نخواهم دید .
از طرفی زن عمو خیلی آدم اهل قربون صدقه رفتن نیست . هیچوقت هم نبوده . ولی از اونجایی که معلم بوده و همیشه رابطه خیلی خوبی با بچه ها داشته ، قلق بچه ها رو خیلی خوب بلده و یک صبوری خاصی در ارتباط باهاشون داره . برای همین هم در تمام این چند سال ، حتی از راه دور هم هر روز برای یکتا خانم وقت گذاشته و من خودم بارها دیدم که از طریق تماس تصویری باهاش بازی هم میکنه . بازیهایی مثل پانتومیم و بیست سوألی . حتی اسم و فامیل کلامی . چون یکتا خانم هنوز باسواد نشده .
خلاصه تأثیر این وقت گذاشتنهای زن عمو رو در شکل رابطه صمیمی حضوریشون کاملاً میشد دید . یکتا خانم زمانهایی که مهراد و نیکراد نبودند ، گزینه بعدیش برای بازی قطعاً زن عمو بود . زن عمو هم دل به دلش میداد و دست رد به سینه اش نمیزد .
از طرفی سوری خانم هم که میخواست مادربزرگ فعالی باشه و خدای نکرده محبت نوه جان رو از دست نده ، دائم یکتا رو بغل میکرد و میبوسید و قربون صدقه میرفت و بهش خوراکی های مختلف میداد که بخوره .
یکتا خانم اما بیشتر وقتش رو دور و بر زن عمو میپلکید . خب معلومه مادربزرگی که دائم با آدم بازی میکنه ، خیلی جذاب تر از مادربزرگ مهربونیه که همش قربون صدقه میره و غذا و میوه و تنقلات توی دهن آدم میذاره . خدائیش منم باشم اولی رو برای معاشرت بیشتر انتخاب میکنم .
برای ما که از بیرون نگاه میکردیم اما ، رقابت سوری خانم با زن عمو بطور واضح و مشخصی دیده میشد .
زن عمو که کلاً سرش به کار خودش گرم بود و توی این مسائل دقیق نمیشد و البته که احترام مهمون رو خیلی نگه میداشت و دلش نمیخواست ذره ای اون رو برنجونه .
اما سوری خانم کم کم داشت احساس بی توجهی از سوی نوه و کمتر محبوب بودن میکرد و این باعث ناراحتیش شده بود . گاهی بیش فعال میشد و گاهی توی خودش فرو میرفت و گاهی به یکتا یا پدر و مادرش تیکه مینداخت و خلاصه به یک نحوی اعتراضش را به نادیده گرفته شدن اعلام میکرد .
نیکی هم دائم سعی میکرد فضا رو تلطیف کنه و سوری خانم رو از اشتباه دربیاره و به ایشون توضیح بده که بچه اصلاً توی این باغها نیست و هر کسی که باهاش بازی کنه ، میره سمت اون .
در نتیجه تلاشهای نیکی یک پچ پچ دائمی بین نیکی و خانواده شادمان برقرا بود و آقای شادمان هم از این جریان اصلاً خرسند نبود و خان عمو هم که متوجه اوضاع شده بود زیر زیرکی به زن عمو میگفت که گاهی هم با یکتا بازی نکنه تا اون بره سمت اونیکی مادربزرگش .
زن عمو طفلکی هم اطاعت امر میکرد منتها چون سوری خانم سرگرمی جز خوردنی دادن در دست نداشت ، یکتا زمان طولانی کنارش نمیموند و حوصله اش سر میرفت و برمیگشت سراغ یار هیجان انگیزش .
تا اینکه ، وسط بازی قایم باشک بین یکتا و زن عمو ، یکتا میره توی زیرزمین قایم میشه و موقع گفتن سوک سوک با عجله از پله ها میاد بالا که پاش جفت و جور نمیشه و میخوره زمین و کف هر دوتا دستهاش و سر یکی از زانوهاش خراش برمیداره و صدای جیغ و گریه دخترک به هوا میره. من توی اتاق نشسته بودم و ایمیلهامو چک میکردم که مش رجب سراسیمه وارد شد و دکتر دکتر گویان منو بلند کرد و برد بالای سر یکتا . دیدم سوری خانم کل حیاطو گذاشته روی سرش و زن عمو و نیکی و آقای شادمان و حبیب ، تقریباً یکتا رو رها کردند و مشغول آروم کردن خانم شادمان هستند .
( با لهجه شیرازی ) آی رولم ، آی عزیزم ، آی همه زندگیم ، بمیرم ، کور شم نبینم ، الهی همه دردات بیاد تو تن من . نباشم نبینم بچه ام ال شده و بل شده و از این حرفها .
منم وسط اون بلبشو که صدا به صدا نمیرسید ، بچه رو بغل کردم و بردم توی اتاق آرومش کردم و ادای دکتر بزی کارتون دهکده حیواناتو براش در آوردم تا گریه اش قطع شد و اجازه داد که معاینه اش کنم .
( موسیقی دهکده حیوانات )
خلاصه بعد از معاینه خیالم راحت شد که مشکل جدی نیست و خیال خود بچه رو هم راحت کردم . بعدش به مش رجب گفتم که جعبه کمکهای اولیه رو برام بیاره تا زخمها رو تمیز و ضدعفونی کنم و چسب بزنم روشون .
جالبیش اینجا بود که دوستان حاضر در حیاط ، اصلاً به نبودن یکتا و من عکس العملی نشون ندادند و هنوز داشتند توی حیاط ، خودشون برای خودشون شلوغکاری میکردند و به سوری خانم آب قند میدادند که عبور مش رجب با جعبه کمکهای اولیه سوژۀ اصلی رو به یادشون آورد و راه افتادند اومدن پیش ما .
یکتا هم که تازه ساکت شده بود با دیدن نیکی و سوری خانم گریان ، داغ دلش تازه شد و دوباره روز از نو روزی از نو .
همین موقع بود که ناهید و مهراد و نیکراد از راه رسیدند و ناهید از شنیدن هیاهوی داخل اتاق تقریباً داشت سکته میکرد . فکر کرد خدای نکرده کسی فوت شده . واسه همین اونم فشارش افتاد و دست و پاش شل شد و پشت در اتاق نشست وسط زمین . زن عمو هم با دیدن ناهید هول کرد و دوید آب قند بیاره و منم رفتم نبضشو گرفتم و مشغول رسیدگی به اون شدم .
خدا خیر بده آقای شادمان رو که یهو با صدای بلند گفت : همه ساکت !
ناگهان سکوت همه جا رو فراگرفت و من پاشدم از خوشحالیم آقای شادمانو ببوسم که خودشو کشید عقب گفت آقا کروناست . از شما که پزشکین بعیده .
از تذکرش هم جا خوردم ، هم خنده ام گرفت . ولی حق با اون بود . هر چند که الان ازدحام داخل اتاق خیلی خطرناک تر از بغل کردن بنده بود اما از خیر مطرح کردنش گذشتم و فقط گفتم : خدا خیرتون بده . ناز نفستون . بعدش هم رفتم سراغ آسیب دیدگان محترم .
اون سکوت معجزه آسا خیلی دوام نداشت ولی لااقل از اون هیجان بیش از حد و جیغ و داد و گریه دیگه خبری نبود . خانم شادمان دیگه به نوازش کردن یکتا بسنده کرد و قربون صدقه اش میرفت .
منم بعد از رسیدگی به حال ناهید ، زخمهای یکتا رو تمیز کردم و روشون چسب زخمهای کارتونی زدم و خیلی زود شرایط عادی شد .
زن عمو طبق عادت اسپند دود کرد و آورد دور سر تک تک ما چرخوند که قضا بلا دفع بشه . اونوسطها هم هی به من نگاه میکرد و میگفت البته بیشتر جنبه ضدعفونی کردن هوا رو داره .
منم گفتم دستتون درد نکنه زن عمو . اسپند خیلی هم خوبه . حال آدمو خوب میکنه . منو که یاد عروسی میندازه .
( موسیقی بادا بادا مبارک بادا )
پایان پارت اول
شب ، سکوت و آرامش خاصی در اتاق برقرار بود . یا اینکه بعد از اون ولوله شاید برای من آروم به نظر میرسید . همه دور اتاق نشسته بودیم و یجورایی شبیه سکوتهای وسط عزاداری شده بود . اونزمانهایی که آدمها گریه هاشون رو کردند و حالا دیگه خسته خسته اند و آروم آروم گپ میزنند و یک بزرگتر هم همیشه هست که جمع رو دعوت به صبوری میکنه . دقیقاً همونشکلی .
خانمها ردیفی نشسته بودند کنار هم و خان عمو و آقای شادمان روبروشون و نوبتی نصیحتشون میکردند .
یه بچه خورده زمین . اینهمه هول کردن نداره که . شما باید مدیریت بحران کنید که اون بچه نترسه . اون بچه هول نکنه . بزرگتر بترسه پس اون بچه چیکار کنه ؟ به کی پناه ببره ؟ بچه زمین میخوره دیگه . این طفلی ناهید داشت سکته میکرد . فکر کرد حالا چی شده . یه کم خویشتندار باشید ، یه کم توکلتون به خدا باشه ، خدا خودش مراقب بچه هاست و از اینجور حرفها .
البته همه میدونستند که روی صحبتشون شخص شخیص سوری خانمه اما نمی خواستند اشاره مستقیم کنند .
بعد که جلسه توجیه سوری خانم تموم شد ، خانمها پا شدند رفتند آشپزخونه و مش رجب سفره رو پهن کرد و غذا رو آوردند و خوردیم و بعدش همه با هم جمع کردیم و مش رجب وایستاد به ظرف شستن .
توی اتاق مهراد و نیکراد و یکتا شروع کردند به بازی پانتومیم و ناخودآگاه بزرگترها هم بنا کردند به حدس زدن و تقلب رسوندن . یکهو مهراد گفت اینجوری قبول نیست . شماها توی بازی نیستین اما کمک میکنید . اگه راست میگید خودتون بیاید بازی . بزرگترها هم طبق معمول شروع کردن به ناز کردن و نه گفتن و منم اومدم به کمک بچه ها . بالاخره راضیشون کردیم . دو تا گروه شدیم و لحظه آخر مش رجب هم پیداش شد و گفت آقا من بلد نیستم بذارید تماشا کنم اما ما کشوندیمش توی گروه خودمون .
به جرأت میتونم بگم یکی از بهترین شبهایی بود که در کنار عزیزان بزرگتر داشتیم . خیلی خوش گذشت . خیلی خندیدیم و تازه من فهمیدم چقدر همه اشون خلاق و توانا هستند و بی خودی خودشونو از بازی در جمع جوونترها کنار میکشند . البته که یک جنبه هایی از هرکدومشونو دیدیم که هرگز ندیده بودیم .
باید مش رجبو میدیدین که با اعتماد بنفس کم شروع کرد اما کم کم تبدیل شد به رئیس گروه و مجلسو گرفت توی دستش . تازه اونقدر بازی رو جدی گرفته بود که بابت تقلب گرفتن از گروه مقابل و گرفتن امتیاز تقریباً خودشو شرحه شرحه کرد .
خلاصه اونقدر به همۀ ما خوش گذشت که سوری خانم به نیکی و حبیب و آقای شادمان گفت من نمیدونم چرا تا حالا از این بازیها نکردیم . یکتا بچه ام میاد خونمون حوصله اش سر میره خب این بازی رو بکنیم که همه امون یاد گرفتیم . بدو بدو کردنی هم نیست .
یکتا با شنیدن این حرف از خوشحالی هورا کشید و بابت این فکر عالی ، مادربزرگ شیرازیشو محکم بغل کرد و بوسید . سوری خانم هم سرمست عشق شد و کل رقابتی که با زن عمو بنده خدا داشت از یادش رفت .
کمی بعد تلفن ناهید زنگ زد و ناهید بعد از مکالمۀ کوتاهی با همسر به مهراد و نیکراد گفت دیگه وقت رفتنه ، باباتون اومده خونه . یکهو مهراد در اومد که : با بابا آشتی کردین ؟ یه دفعه نگاه همه متعجب شد و زن عمو نگران شد و ناهید لبی گزید و خجالت زده گفت : مامان جان کی گفت ما قهریم ؟ بابات دیشب خسته و له اومد گرفت خوابید . قهر کدومه . بدوید بریم باباتون گرسنه است شامشو بدم .
خلاصه سوتی مهراد قاطی خداحافظی های ما گم شد اما فراموش نشد و فکر زن عمو رو حسابی مشغول کرد . خان عمو به زن عمو میگفت نگران نباش ، زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور . بعدش هم شاید واقعاً قهر نبودند و این بچه یه چیزی برای خودش گفت .
اما پیدا بود هیچکدوم این حرفو باور ندارند و بیشتر گزینه اول مورد تأییدشون بود .
خانواده شادمان که نمیخواستند دخالت کنند رفتند توی اتاقشون که استراحت کنند و یکتا رو هم بخوابونند . نیکی و حبیب و من نشستیم به گپ زدن و مش رجب هم که خیلی خسته بود شب بخیر گفت و رفت .
بالاخره زن عمو دلش طاقت نیاورد و زنگ زد به ناهید که مادر اگه چیزی شده باشه به من میگی دیگه . من نگران شدم . حواست به زندگیت باشه و از این حرفها . بعد هم گوشی و گذاشت و گفت : شوهرش پیشش بود نمیتونست هیچی بگه که . فردا ته و توشو در میارم .
خان عمو و نیکی هم دو تایی هم آوا شدند که اصلاً کار درستی نیست و بی خیال شو . اینکار ممکنه اوضاع رو بدتر کنه . بهتره اصلا دیگه به روی خودمون نیاریم .
اینارو همه امون به زن عمو گفتیم اما مطمئن بودیم که تا ناهید نیاد توی چشماش نگاه نکنه و نگه زندگیم عالیه و هیچ مشکلی نیست ، خیالش راحت نمیشه .
مادرن دیگه . هرچقدر هم بخوان دخالت نکنن ، وقتی احساس خطر میکنن نمیشه جلودارشون بود .
از شما چه پنهون شخصیت آقا افشین هم برای ماها خیلی شفاف نبود. خیلی آدم مودی بود و هیچوقت قابل پیش بینی نبود . گاهی که روز خوبش بود خیلی سرحال بود خوش صحبت و باهامون همراه میشد . با همه شوخی میکرد و همه امونو میخندوند . درست مثل اونروز که اومد و توی رنگ زدن اتاق بهمون کمک کرد .
اما گاهی اوقات هم روز خوبش نبود و دیر میومد . ساکت مینشست و زود قصد رفتن میکرد . یعنی هر کدوممون حداقل یکبار کج خلقیهاشو دیده بودیم . یجورایی دولت مستقل خودشو داشت حتی توی کار و کاسبیش هم همینطور بود . هیچوقت یک شغلو طولانی دنبال نمیکرد و دائم کار عوض میکرد . اما اعتماد بنفس خیلی خیلی بالایی داشت . معلومات عمومی خوبی داشت اما گاهی بیشتر از حدی که میدونست وانمود میکرد . در کل تکلیفمون خیلی باهاش معلوم نبود . نه ازش بدی میدیدیم ، نه خیلی بهش احساس نزدیکی میکردیم .
ناهید هم خیلی دختر تودار و آبروداری بود و هیچوقت از شوهرش گله و شکایتی نمیکرد اما همه همیشه ته دلمون حس میکردیم یه خبرهایی هست و یه چیزی اینوسط درست نیست .
برای همین هم خان عمو و زن عمو همیشه نگران بودند که آیا ناهید دختر خوشبختیه یا نه و این هرگز برای کسی کاملاً روشن و مشخص نبود .
اتفاق اونشب راستش این نگرانیها رو بیشتر کرد اما من باز هم میگم ناهید اصلاً دختر ضعیفی نیست و اگر مشکل جدی توی زندگی داشته باشه ، حتماً دست به کار میشه تا حلش کنه .
اینو به بقیه هم گفتم اما همه در سکوت تماشام کردند .
بریم ببینیم ته این ماجرا بالاخره به کجا ختم میشه .
همچنان همراهمون باشید .
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.