همکاران این قسمت

آزاده سادات ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

هدیه هاشمی
مدیر پروژه

هادی حسنعلی
هاست و صداپیشه نقش کامران

آرزو کبیر
نویسنده

بنفشه صمدی
نویسنده

شیما حسنزاده
تصویربردار و تدوینگر

میثم عبدی
صدابردار و تدوینگر

وحیده علی میرزایی
کارشناس تحقیقات

محبوبه سرچشمه
طراح گرافیک
اسپانسر

جای شما اینجا خالیست ...
توضیحات
قسمت سیزدهم
………….
تو فصل یک شنیدیم که خانوادهی شریفی یه خونهی قدیمی باصفا تو محلهی قدیمی آبشار تهرون دارن.
عاشقشن و بهترین اتفاقای زندگیشون تو این خونه افتاده و خونهی امیدشونه.
خونه معروفه به خونه باغی که یه حیاط باصفا با یه حوض بزرگ داره و هممممممهی بساز بفروشای محل، دندون براش تیز کردن و منتظر یه اشارهن تا بکوبنش و کلی سود کنن از زمینش.
فرید خان شریفی پدر خانواده با زهره خانم کرمانی مادر خانواده سه تا دختر به نامهای ناهید و نیکی و نازلی دارن که هر سه تاشون، ازدواج کردن .
حالا خونه باغی بزرگ تبدیل شده به یه آشیونهی سوت و کور و خلوت.
من کامران شریفی ام.
برادرزادهی فرید خان شریفی که تو این دنیا بعد از خدا دلم به عمو و خونوادش گرمه و بیشتر اوقاتم تو خونه باغی میگذره.
بعد از ازدواج نازلی، دختر ته تغاری خونه، عمو و زنعمو اون قدر دلشون گرفته بود که حتی به فروختن خونه باغی هم فکر کردن.
ما شریفی کوچیکترا- یعنی من و دخترعموها- پیشنهاد دادیم خونه رو بکنن اقامتگاه.
یه محیط با صفا و امن برای آدمای بالای 60 سال که دیگه دوران بازنشستگیشونه و از صدا و هیاهو و شلوغی خستهن و دلشون آرامش میخواد.
منم که پزشک عمومیام تصمیم گرفتم مطبمو منتقل کنم به اینجا که خدای نکرده شبی نصفه شبی وقتی کسی مشکلی داشت کمکش کنم.
خب! این سناریوی ما با مخالفت خانعمو و زنعمو مواجه شد.
اما ما ناامید نشدیم و آروم آروم عمو و زنعمو رو راضی کردیم که تو فصل یک، قصههاش هست.
حالا تو فصل جدید، خونه باغی شده اقامتگاه باغی.
خلاصه که سه چهارماهی طول کشید که خونه رو بازسازی کردیم و مجوز اقامتگاه شدنش رو گرفتیم.
حالا براتون بگم از اقامتگاه باغی:
دلتون نخواد خیلی خوشگل شده؛ اصن یه وضی.
حوض بزرگ وسط حیاط رو درنظر بگیرین.
اون طرفش 4 تا اتاق مستره و طبقهی بالا هم دو تاسویئت که آشپزخونه هم دارن.
یعنی 6 تا اتاق برای اجاره داریم.
کنار اینا عمارت عمو و زنعموئه و طبقه ی بالا اتاق خوابهاشون.
این طرف حوض بزرگ فیروزه ایمونم -که یه جورایی شناسنامهی اقامتگاه باغیمونه- مطب منه.
ایشالا که گذارتون نیفته ولی خدای نکرده مریض شدین من در خدمتم.
پشت مطب منم اتاق جناب آقای مش رجبه.
حتمن فصل یک رو گوش بدین تا با مش رجبمون آشنا بشین.
سرایدار و تاج سر اهالی خونه باغی.
کنار این ها هم چن تا سرویس بهداشتیه.
این طرف و اون طرف هم پلههای زیر زمینمونه.
زیر زمین بزرگ خونه باغی که پره از خاطرههای بچگی ماس.
یادش به خیر.
خسته تون نکنم.
خلاصه که اولین مهمونای اقامتگاهمون اومدن.
دوست نازلی و همسرش از کانادا.
( افکت زنگ در )
خانم و آقای مدنی پشت درن.
یک آقای هیکلی با اخمای درهم و یک لبخند در تضاد با اخمهاش.
سلام من کیاام ایشونم همسرم ملی.
این طرف مش رجب با یه کتاب انگلیسی در سفر هلو و سلام رو قاطی کرد و گفت ما منتظر خانوادهی مدنی ایم از خارج.
ملی خانم گفت ماایم دیگه. کیا و ملی اسم کوچیکمونه.
مش رجب که هول کرده بود گفت : اختیار دارین من کوچیک شمام. بفرمایین.
………………..( موسیقی کوتاه)
ساعت کار مطب جدیدم، مثه مطب قبلی بعد از ظهراس.
صبحا به روال قبل میرم بیمارستان.
خلاصه که من میرم و به مش رجب میسپرم از مهمونای جدیدمون عکس بگیر بفرست برا نازلی بذاره تو پیج اینستامون.
اولین مهمونامونن.
حسابی ازشون عکس بنداز، تا یه عکاس واسه اقامتگاهمون پیدا کنیم.
-: اوکی؛ اوکی؛ فتو میگیرم ازشون.
یا خدا! خیلی رفته تو جو، فکر مهاجرت به سرش نزنه حالا این وسط مش رجب.
…………………( موسیقی خیلی کوتاه)
( افکت زنگ موبایل)
ای بابا اگه گذاشت یه فشار بگیرم این مش رجب.( مکث )
بلهههههههه. علت داشته زنگای پشت همش.
گویا از راه نرسیده تو آشپزخونه بحث و جدل راه افتاده.
(خطاب به مش رجب)
دیگه خودت یه کاریش بکن مش رجب.
من یه ساعت دیگه کار دارم اینجا، خونهی خالهم نیست که.
خلاصه که نفهمیدم این یه ساعت چجوری گذشت.
گویا آقای مدنی یا همون کیارش خان، تو ونکور رستوران دارن و به شدت رو غذا حساسن. خانعو گوشت گوساله خریده بوده و زنعمو مشغول درست کردن غذا بوده که ملی خانم مچشو میگیره که گوشت گوساله ممنوعه.
بعدم یه لیست از ممنوعات غذایی میده دست زنعمو.
مش رجب هم آب و تاب قضیه رو زیاد میکرد و برای من تعریف میکرد.
خلاصه که گویا یه لیست داده دست خانعمو از چیزای مفید برای بدن.
علت ممنوعیت گوشت گوساله هم این بوده که باعث استرس و اضطراب میشه و تو این سن و سال دیگه وقت آرامشه.
خانعمو جان هم که عادت نداره کسی رو حرفش حرف بزنه، چه برسه به اینکه بخواد براش تعیین تکلیف هم بکنه، بهش برمیخوره و به زنعمو میگه : آشپزی نکن. رستوران واسه این جور وقتاس دیگه . اصلا اینا خودشون رستوران دارن. .
زنعمو خواسته غذا سفارش بده اما با توجه به این که فست فود هم جزو ممنوعیت ها بوده، مش رجب آبدوغ خیار درست میکنه.
ای بابا! اول کاری داره بد پیش میره که!
………. پایان پارت 1
پارت دوم:
……………..
مهمونای جدید بعد از کلی بحث دربارۀ بالا پایین رفتن از پله ها تو یکی از سوییت های بالا ساکن شدن. البته خیلی راحتم قانع نشدن و من مجبور شدم با دوست فیزیوتراپم تماس بگیرم و اون بعد از یه سری پرسش و پاسخ قانعشون کرد که پله براشون هیچ ضرری نداره. اینجوری شد که یکی از سوییتای بالا در اجارۀ خانوادۀ مدنی درومد که دلشون میخواست خودشون آشپزی کنن و غذاهای خیلی سالم بخورن.
من برای اینکه کدورت ها رو کم کنم عصری گفتم دور هم جمع شیم تو حیاط و یه چایی بخوریم و گپی بزنیم.
مش رجب کروات قرمزش رو زده و یه سینی قهوه آورد و تا کمر، به قول خودش جلو مادام موسیو خم شد و تعارف کرد.
یه هو جیغ ملی خانم رفت هوا: حیف این آرامش و فضا و این همه قشنگی نیست؟!!!!
این همه دمنوش گیاهی.
قهوه چیه؟ استرس میده به آدم.
من قهوه رو میخورم ضربان قلبم میره بالا؛ استرس میگیرم.
ما اومدیم اینجا به یاد قدیما صفا کنیم.
کیا پاشو بریم بالا.
ای بابا! مش رجب برو سریع گل گاوزبونی چیزی دم کن.
اخمای عمو و زنعمو رفت تو هم.
ای وای! اوضاع بدجوری بد بود.
آقا کیا که متوجه وخامت اوضاع شده بود اومد مدیریت بحران کنه و شروع کرد از موقعیت های خوب تحصیلی و شغلی تو کانادا گفتن و اینکه من چرا اینجا موندم و این حرفا.
اخمای عمو بیشتر رفت تو هم و یه هو پرید وسط حرف آقا کیا و گفت: این بچه خودش متولد امریکاس؛ اونجا به دنیا اومده، خارج ندیده نیست.
همهی نگاهها اومد سمت من و مش رجب نصفهی راهو نرفته برگشت؛
ای قربونت برم آقا کامران!
شما که خارج به دنیا اومدی یه قهوه بردار شاید شما رو مضطرب نکنه.
آخه شما بچهی اونجایی. -اینا رو با تعجب و چشمای از حدقه دراومده میگفت.
عمو هم که انگار داشت از اطفارای خانوادهی مدنی انتقام میگرفت ادامه داد: بللللله! مادرش امریکاییه.
هیچی؛ مش رجب قهوه ی دوم رو داد دست من و با دهن باز نیگام کرد.
فنجونو پسش دادم و گفتم اینو بگیر بابام ایرونیه. یه قهوه بسمه.
بعدم اخمام رفت تو هم و گل گاوزبون لازم شدم.
زنعمو پاشد که خودش بره گل گاوزبونو دم کنه.
ملی خانم گفت: آخی ! پس چرا اینجا موندی؟
عجیبه والا.
مش رجب به جبران کنجکاویای قبلش پشت من دراومد و گفت: کامران خان خوشش نمیاد کسی تو زندگیش دخالت کنه.
اینبار به ملی خانم برخورد و گفت: یعنی ما فضولیم؟
من به بهونهی اینکه آدرس جدید رو دادم به مریض های سابقم و هر آن ممکنه مراجع داشته باشم، رفتم تو مطب و نفهمیدم اینا چیا گفتن و شنیدن.
اما غروب که از مطب اومدم بیرون دیدم کنار هم خوش و خرم میگن و میخندن.
خدا رو شکر انگار ترکیب مادر و پدر من کنار هم بالاخره یه کار مفید انجام داد و اینا با هم آشتی کردن.
زنعمو داشت از ملی خانم لیست محصولات استرس زا رو میگرفت و با دقت تو دفترچهش یادداشت می کرد تا سر فرصت تو تلگرام بفرسته واسه همسایهها و دوست و آشنا.
مش رجب هم داشت با آقا کیا تمرین انگلیسی میکرد.
گویا به آقا کیا خیلی خوش میگذشت چون با هر کلمهای که مش رجب میگفت یه ساعت میخندید.
……………موسیقی کوتاه
از اوضاع مطب بگم براتون.
امروز تو محلهی آبشار همه مریض بودن.
گویا زنعمو جان! برای تبلیغ مطب من تو گروهای دوستانهشون با اهالی محل، اعلام کرده اولین روز کاری و افتتاحیهی مطب ویزیت رایگانه.
خیلی هم خوشحال بود از تبلیغاتش.
خلاصه که اینقدر فشارخون گرفتم و معاینه کردم و ویتامین تجویز کردم که دیگه نا ندارم.
دریغ از یه دونه مریض! همه سالم سالم بودن.
و البته از شنیدن این که سالمن و نسخه لازم ندارن ناراحت میشدن.
ویزیت که نداده بودن که بگن پولمون حروم شد میگفتن این همه راه الکی اومدیم.
در مورد این همه راه هم حرفی ندارم چون همهی مسیرا بین یک . سه . و پنج دقیقه بود.
خلاصه برای هر کدوم یک قرص جوشانی، میتامین سیای، چیزی نوشتم تا بدون نسخه مطبو ترک نکنن.
اگه کار تبلیغاتیای چیزی داشتین سرکار خانم زهرهی کرمانی -زنعمو جان بنده – در خد مت هستن.
……………………………..
پایان پارت 2
پارت سوم:
امروز عصر ناهید و دوقلوها و افشین اومدن هم یه سری به مطب بزنن هم به مهمونای جدید.
اول که مهراد-نیکراد با دستای روی لپ و اخمای توهم اومدن مطب که دندونمون درد میکنه.
ای خدااا! من که دندون پزشک نیستم.
اخماشون بیشتر تو هم رفت و رفتن بیرون.
ناهیدم برای دلبری از مهمونای جدید چند مدل کیک درست کرده بود و به مش رجب گفت: “چایی بریز با کیک بخوریم.”
بهش اشاره کردم که چای سیاه جزو ممنوعات ملی خانومه و بسپر به مش رجب.
که یه هو زنگ زدن و مش رجب گفت: “آقا واسه آگهی شما اومدن.”
“واسه منشی ” و رفت سمت در.
ناهید هم رفت خودش چایی بریزه و منم رفتم برای مصاحبه با منشی.
خدایی مصاحبه کردن در حضور مش رجب خیلی سخته.
تا از دم در خانم رو همراهی کرده بود صد تا سوال خصوصی هم پرسیده بود.
خانم ریاحی به محض این که نشست مش رجب با سینی چایی وارد شد.
چه فرز شدی مش رجب! ناهید خانوم گفت دمنوش درست کنی چی شد؟
“هیچی آقا تا رفتم درو برا فرنوش خانم باز کنم خود ناهید خانم چایی رو ریخته بود و ملی خانومم ناراحت شده بود که چن بار باید بگم ما چایی خور نیستیم.
خلاصه خوب پیش نرفت آقا.”
اینا رو مش رجب گفت و نشست رو صندلی و خانم ریاحی یا به قول مش رجب فرنوش خانم هم چن کلمهای حرف زد و بلند شد و گفت: ” ببخشید من باید برم؛ محیط کارتون رو دوست ندارم؛ بهم حس خوبی نمیده.”
…………..( موسیقی کوتاه)
خیلی عصبی بودم.
مش رجب گفت: “ملی خانم راست میگه چای سیاهم آدمو استرسی میکنه؛
دختره نگاش به چایی افتاد استرس گرفت؛
خوب شد چایی رو نخورد وگرنه خدا عالمه چه میکرد.”
خیلی عصبانی بودم.
مش رجب! کسی با نگاه کردن به چایی این شکلی نمیشه.
دختره از از راه نرسیده، اسم و آدرس و مشخصاتشو پرسیدی.
به اسم کوچیک صداش میکنی.
زشته دیگه.
این شکلی نمیشه.
کلامون میره توهم. یه ذره به حریم خصوصی آدما احترام بذار.
دیگه کسی برای مصاحبه اومد لطفا شما نه درو باز کن، نه چایی بیار، نه از این در بیا تو.
مش رجب قیافهی حق به جانب گرفت و گفت: تقصیر منه به فکر شمام .
میخوام مثه من یه هفتاد سالهی عذب اوقلی نشی.
ممنون.
خودم بلدم به خودم فکر کنم.
پس چی شد دیگه؟ چه برای مصاحبه چه برای ویزیت کسی اومد شما کاری نداشته باش.
مش رجب یه خنده ای کرد و رفت.
تو راه زیر لب زمزه میکرد چای خورده استرس گرفته اخلاقش عوض شده.
ای خدااااااا! کسی با یه لیوان چایی این شکلی نمیشه. ولی با کارای تو میتونه دق کنه.
…………….موسیقی کوتاه
قرار شده افشین خان همه فن حریف ما، از فردا بشه رانندهی خانوادهی مدنی و ببرتشون تهرون گردی به یاد قدیماشون.
افشین ما، فکر کنم تا حالا سی- چهل تا شغل رو امتحان کرده و تو همه هم ناموفق بوده.
همین روزها اسمش تو کتاب رکوردهای گینس میاد.
مثه اینایی میمونه که میرن رستوران غذا تست میکنن، افشین هم کارای مختلف رو تست میکنه.
در همین حد تست.
الان هم یه هفتهس رفته تو اسنپ.
و به خاطر این سابقهی کاری، اعلام کرد که تهران رو مثه کف دستش میشناسه و از فردا میشه رانندهی شخصی خانم و آقای مدنی.
الان هم تورلیدری رو به مجموعهی افتخارات شغلی و رزومهش اضافه میکنه.
خیلی خوشحاله و از الان داره برای پولی که از ملی خانم و آقای کیا نگرفته نقشه میکشه و به دوقلوها قول میده که چی براشون بخره.
نمونهی کامل یک پدر موفق!
خدایی من موندم اگه این هنر کیک و شیرینی پزی ناهید نبود زندگی اینا چجوری میرفت جلو.
نگرانی تو چشمای عمو و زنعمو و ناهید و خوشحالی تو چشمای افشین و مهراد و نیکراد موج میزد.
من نه نگران بودم نه خوشحال.
من از دیروز با حرفای زنعمو پرت شدم تو خاطرههای بچگیام.
الا جون! با چشمای آبی و موهای فرفری قرمزش.
پاپا فرهاد.
چقدر دوست ندارم این قصه رو. قصۀ خشک و بی روح؛ بگذریم ازش.
خونه باغی بعدی رو گوش بدین ببینیم افشین خان! تا آخر سفر مهمونا میتونه تو شغل رانندگی بمونه یا بازم دسته گل به آب میده.
…………….
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.