قسمت 13 | گل گاوزبون دم کنیم یا قهوه؟

به قسمت سیزدهم رادیو ریشه خوش اومدین.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدمهای بالای شصت سال و با هم می‌شنویم از:
اولین قسمت فصل دو داستان خونه باغی جایی که حالا دیگه اقامتگاه باغی شده و از اولین مهمونای خودش پذیرایی میکنه

 

همکاران این قسمت

Picture of آزاده سادات ترابی

آزاده سادات ترابی

هاست

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of بنفشه صمدی

بنفشه صمدی

نویسنده

Picture of شیما حسن‌زاده

شیما حسن‌زاده

تصویربردار و تدوین‌گر

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of وحیده علی میرزایی

وحیده علی میرزایی

کارشناس تحقیقات

Picture of محبوبه سرچشمه

محبوبه سرچشمه

طراح گرافیک

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

 

قسمت سیزدهم

………….

 

تو فصل یک  شنیدیم که خانواده­ی شریفی یه خونه­ی قدیمی باصفا تو محله­ی قدیمی آبشار تهرون دارن.

عاشقشن و بهترین اتفاقای زندگیشون تو این خونه افتاده و خونه­ی امیدشونه.

خونه معروفه به خونه باغی که یه حیاط باصفا با یه حوض بزرگ داره و هممممممه­ی بساز بفروشای محل، دندون براش تیز کردن و منتظر یه اشاره­ن تا بکوبنش و کلی سود کنن از زمینش.

فرید خان شریفی پدر خانواده با زهره خانم کرمانی مادر خانواده سه تا دختر به نامهای ناهید و نیکی و نازلی دارن که هر سه تاشون، ازدواج کردن .

حالا خونه باغی بزرگ تبدیل شده به یه آشیونه­ی سوت و کور و خلوت.

من کامران شریفی ام.

برادرزاده­ی فرید خان شریفی که تو این دنیا بعد از خدا دلم به عمو و خونوادش گرمه و بیشتر اوقاتم تو خونه باغی میگذره.

بعد از ازدواج نازلی، دختر ته تغاری خونه، عمو و زنعمو اون قدر دلشون گرفته بود که حتی به فروختن خونه باغی هم فکر کردن.

ما شریفی کوچیکترا- یعنی من و دخترعموها- پیشنهاد دادیم خونه رو بکنن اقامتگاه.

یه محیط با صفا و امن برای آدمای بالای 60 سال که دیگه دوران بازنشستگیشونه و از صدا و هیاهو و شلوغی خسته­ن و دلشون آرامش می­خواد.

منم که پزشک عمومی­ام تصمیم گرفتم مطبمو منتقل کنم به اینجا که خدای نکرده شبی نصفه شبی وقتی کسی مشکلی داشت کمکش کنم.

خب! این سناریوی ما با مخالفت خانعمو و زنعمو مواجه شد.

اما ما ناامید نشدیم و آروم آروم عمو و زنعمو رو راضی کردیم که تو فصل یک، قصه­هاش هست.

حالا تو فصل جدید، خونه باغی شده اقامتگاه باغی.

خلاصه که سه چهارماهی طول کشید که خونه رو بازسازی کردیم و مجوز اقامتگاه شدنش رو گرفتیم.

حالا براتون بگم از اقامتگاه باغی:

دلتون نخواد خیلی خوشگل شده؛ اصن یه وضی.

حوض بزرگ وسط حیاط رو درنظر بگیرین.

اون طرفش 4 تا اتاق مستره و طبقه­ی بالا هم دو تاسویئت که آشپزخونه هم دارن.

یعنی 6 تا اتاق برای اجاره داریم.

کنار اینا عمارت عمو و زنعموئه و طبقه ی بالا اتاق خوابهاشون.

این طرف حوض بزرگ فیروزه ایمونم -که یه جورایی شناسنامه­ی اقامتگاه باغیمونه- مطب منه.

ایشالا که گذارتون نیفته ولی خدای نکرده مریض شدین من در خدمتم.

پشت مطب منم اتاق جناب آقای مش رجبه.

حتمن فصل یک رو گوش بدین تا با مش رجبمون آشنا بشین.

سرایدار و تاج سر اهالی خونه باغی.

کنار این ها هم چن تا سرویس بهداشتیه.

این طرف و اون طرف هم پله­های زیر زمینمونه.

زیر زمین بزرگ خونه باغی که پره از خاطره­های بچگی ماس.

یادش به خیر.

خسته تون نکنم.

خلاصه که اولین مهمونای اقامتگاهمون اومدن.

دوست نازلی و همسرش از کانادا.

( افکت زنگ در )

خانم و آقای مدنی پشت درن.

یک آقای هیکلی با اخمای درهم و یک لبخند در تضاد با اخم­هاش.

سلام من کیا­ام ایشونم همسرم ملی.

این طرف مش رجب با یه کتاب انگلیسی در سفر هلو و سلام رو قاطی کرد و گفت ما منتظر خانواده­ی مدنی ایم از خارج.

ملی خانم گفت ماایم دیگه. کیا و ملی اسم کوچیکمونه.

مش رجب که هول کرده بود گفت : اختیار دارین من کوچیک شمام. بفرمایین.

………………..( موسیقی کوتاه)

ساعت کار مطب جدیدم، مثه مطب قبلی بعد از ظهراس.

صبحا به روال قبل میرم بیمارستان.

خلاصه که من میرم و به مش رجب میسپرم از مهمونای جدیدمون عکس بگیر بفرست برا نازلی بذاره تو پیج اینستامون.

اولین مهمونامونن.

حسابی ازشون عکس بنداز، تا یه عکاس واسه اقامتگاهمون پیدا کنیم.

-: اوکی؛ اوکی؛ فتو میگیرم ازشون.

یا خدا!  خیلی رفته تو جو، فکر مهاجرت به سرش نزنه حالا این وسط مش رجب.

…………………( موسیقی خیلی کوتاه)

( افکت زنگ موبایل)

ای بابا اگه گذاشت یه فشار بگیرم این مش رجب.( مکث )

بلهههههههه. علت داشته زنگای پشت همش.

گویا از راه نرسیده تو آشپزخونه بحث و جدل راه افتاده.

 

(خطاب به مش رجب)

 

دیگه خودت یه کاریش بکن مش رجب.

من یه ساعت دیگه کار دارم اینجا، خونه­ی خاله­م نیست که.

خلاصه که نفهمیدم این یه ساعت چجوری گذشت.

گویا آقای مدنی یا همون کیارش خان، تو ونکور رستوران دارن و به شدت رو غذا حساسن. خانعو گوشت گوساله خریده بوده و زنعمو مشغول درست کردن غذا بوده که ملی خانم مچشو میگیره که گوشت گوساله ممنوعه.

بعدم یه لیست از ممنوعات غذایی میده دست زنعمو.

مش رجب هم آب و تاب قضیه رو زیاد میکرد و برای من تعریف میکرد.

خلاصه که گویا یه لیست داده دست خانعمو از چیزای مفید برای بدن.

علت ممنوعیت گوشت گوساله هم این بوده که باعث استرس و اضطراب میشه و تو این سن و سال دیگه وقت آرامشه.

خانعمو جان هم که عادت نداره کسی رو حرفش حرف بزنه، چه برسه به اینکه بخواد براش تعیین تکلیف هم بکنه، بهش برمیخوره و به زنعمو میگه : آشپزی نکن. رستوران واسه این جور وقتاس دیگه . اصلا اینا خودشون رستوران دارن. .

زنعمو خواسته غذا سفارش بده  اما با توجه به این که فست فود هم جزو ممنوعیت ها بوده، مش رجب آبدوغ خیار درست میکنه.

ای بابا! اول کاری داره بد پیش میره که!

………. پایان پارت 1

 

 

پارت دوم:

……………..

مهمونای جدید بعد از کلی بحث دربارۀ بالا پایین رفتن از پله ها تو یکی از سوییت های بالا ساکن شدن. البته خیلی راحتم قانع نشدن و من مجبور شدم با دوست فیزیوتراپم تماس بگیرم و اون بعد از یه سری پرسش و پاسخ قانعشون کرد که پله براشون هیچ ضرری نداره. اینجوری شد که یکی از سوییتای بالا در اجارۀ خانوادۀ مدنی درومد که دلشون میخواست خودشون آشپزی کنن و غذاهای خیلی سالم بخورن.

من برای اینکه کدورت ها رو کم کنم عصری گفتم دور هم جمع شیم تو حیاط و یه چایی بخوریم و گپی بزنیم.

مش رجب کروات قرمزش رو زده و یه سینی قهوه آورد و تا کمر، به قول خودش جلو مادام موسیو خم شد و تعارف کرد.

یه هو جیغ ملی خانم رفت هوا: حیف این آرامش و فضا و این همه قشنگی نیست؟!!!!

این همه دمنوش گیاهی.

قهوه چیه؟ استرس میده به آدم.

من قهوه رو می­خورم ضربان قلبم میره بالا؛ استرس میگیرم.

ما اومدیم اینجا به یاد قدیما صفا کنیم.

کیا پاشو بریم بالا.

ای بابا! مش رجب برو سریع  گل گاوزبونی چیزی دم کن.

اخمای عمو و زنعمو رفت تو هم.

ای وای! اوضاع بدجوری بد بود.

آقا کیا که متوجه وخامت اوضاع شده بود اومد مدیریت بحران کنه و شروع کرد از موقعیت های خوب تحصیلی و شغلی تو کانادا گفتن و اینکه من چرا اینجا موندم و این حرفا.

اخمای عمو بیشتر رفت تو هم و یه هو پرید وسط حرف آقا کیا و گفت: این بچه خودش متولد امریکاس؛ اونجا به دنیا اومده، خارج ندیده نیست.

همه­ی نگاهها اومد سمت من و مش رجب نصفه­ی راهو نرفته برگشت؛

ای قربونت برم آقا کامران!

شما که خارج به دنیا اومدی یه قهوه بردار شاید شما رو مضطرب نکنه.

آخه شما بچه­ی اونجایی. -اینا رو با تعجب و چشمای از حدقه دراومده میگفت.

عمو هم که انگار داشت از اطفارای خانواده­ی مدنی انتقام می­گرفت ادامه داد: بللللله! مادرش امریکاییه.

هیچی؛ مش رجب قهوه ی دوم رو داد دست من و با دهن باز نیگام کرد.

فنجونو پسش دادم و گفتم اینو بگیر بابام ایرونیه. یه قهوه بسمه.

بعدم اخمام رفت تو هم و گل گاوزبون لازم شدم.

زنعمو پاشد که خودش بره گل گاوزبونو دم کنه.

ملی خانم گفت: آخی ! پس چرا اینجا موندی؟

عجیبه والا.

مش رجب به جبران کنجکاویای قبلش پشت من دراومد و گفت: کامران خان خوشش نمیاد کسی تو زندگیش دخالت کنه.

اینبار به ملی خانم برخورد و گفت: یعنی ما فضولیم؟

من به بهونه­ی اینکه آدرس جدید رو دادم به مریض های سابقم  و هر آن ممکنه مراجع داشته باشم، رفتم تو مطب و نفهمیدم اینا چیا گفتن و شنیدن.

اما غروب که از مطب اومدم بیرون دیدم کنار هم خوش و خرم میگن و میخندن.

خدا رو شکر انگار ترکیب مادر و پدر من کنار هم  بالاخره یه کار مفید انجام داد و اینا با هم آشتی کردن.

زنعمو داشت از ملی خانم لیست محصولات استرس زا رو می­گرفت و با دقت تو دفترچه­ش یادداشت می کرد تا سر فرصت تو تلگرام بفرسته واسه همسایه­ها و دوست و آشنا.

مش رجب  هم داشت با آقا کیا تمرین انگلیسی می­کرد.

گویا به آقا کیا خیلی خوش می­گذشت چون با هر کلمه­ای که مش رجب می­گفت یه ساعت می­خندید.

……………موسیقی کوتاه

از اوضاع مطب بگم براتون.

امروز تو محله­ی آبشار همه مریض بودن.

گویا زنعمو جان! برای تبلیغ مطب من تو گروهای دوستانه­شون با اهالی محل، اعلام کرده اولین روز کاری و افتتاحیه­ی مطب ویزیت رایگانه.

خیلی هم خوشحال بود از تبلیغاتش.

خلاصه که اینقدر فشارخون گرفتم و معاینه کردم و ویتامین تجویز کردم که دیگه نا ندارم.

دریغ از یه دونه مریض! همه سالم سالم بودن.

و البته از شنیدن این که سالمن و نسخه لازم ندارن ناراحت می­شدن.

ویزیت که نداده بودن که بگن پولمون حروم شد می­گفتن این همه راه الکی اومدیم.

در مورد این همه راه هم حرفی ندارم چون همه­ی مسیرا بین یک . سه . و پنج دقیقه بود.

خلاصه برای هر کدوم یک قرص جوشانی، میتامین سی­ای، چیزی نوشتم تا بدون نسخه مطبو ترک نکنن.

اگه کار تبلیغاتی­ای چیزی داشتین سرکار خانم زهره­ی کرمانی -زنعمو جان بنده – در خد مت هستن.

……………………………..

پایان پارت 2

 

 

پارت سوم:

امروز عصر ناهید و دوقلوها و افشین اومدن هم یه سری به مطب بزنن هم  به مهمونای جدید.

اول که مهراد-نیکراد با دستای روی لپ و اخمای توهم اومدن مطب که دندونمون درد می­کنه.

ای خدااا! من که دندون پزشک نیستم.

اخماشون بیشتر تو هم رفت و رفتن بیرون.

ناهیدم برای دلبری از مهمونای جدید چند مدل کیک درست کرده بود و به مش رجب گفت: “چایی بریز با کیک بخوریم.”

بهش اشاره کردم که چای سیاه جزو ممنوعات ملی خانومه و بسپر به مش رجب.

که یه هو زنگ زدن و مش رجب گفت: “آقا واسه آگهی شما اومدن.”

“واسه منشی ” و رفت سمت در.

ناهید هم رفت خودش چایی بریزه و منم رفتم برای مصاحبه با منشی.

خدایی مصاحبه کردن در حضور مش رجب خیلی سخته.

تا از دم در خانم رو همراهی کرده بود صد تا سوال خصوصی هم پرسیده بود.

خانم ریاحی به محض این که  نشست مش رجب با سینی چایی وارد شد.

چه فرز شدی مش رجب! ناهید خانوم گفت دمنوش درست کنی چی شد؟

“هیچی آقا تا رفتم درو برا فرنوش خانم باز کنم خود ناهید خانم چایی رو ریخته بود و ملی خانومم ناراحت شده بود که چن بار باید بگم ما چایی خور نیستیم.

خلاصه خوب پیش نرفت آقا.”

اینا رو مش رجب گفت و نشست رو صندلی و خانم ریاحی یا به قول مش رجب  فرنوش خانم هم چن کلمه­ای حرف زد و بلند شد و گفت: ” ببخشید من باید برم؛ محیط کارتون رو دوست ندارم؛ بهم حس خوبی نمیده.”

…………..( موسیقی کوتاه)

خیلی عصبی بودم.

مش رجب گفت: “ملی خانم راست میگه چای سیاهم آدمو استرسی می­کنه؛

دختره نگاش به چایی افتاد استرس گرفت؛

خوب شد چایی رو نخورد وگرنه خدا عالمه چه می­کرد.”

خیلی عصبانی بودم.

مش رجب! کسی با نگاه کردن به چایی این شکلی نمی­شه.

دختره از از راه نرسیده، اسم و آدرس و مشخصاتشو پرسیدی.

به اسم کوچیک صداش می­کنی.

زشته دیگه.

این شکلی نمی­شه.

کلامون میره توهم. یه ذره به حریم  خصوصی آدما احترام بذار.

دیگه کسی برای مصاحبه اومد لطفا شما نه درو باز کن، نه چایی بیار،  نه از این در بیا تو.

مش رجب قیافه­ی حق به جانب گرفت و گفت: تقصیر منه به فکر شمام .

می­خوام مثه من یه هفتاد ساله­ی عذب اوقلی نشی.

ممنون.

خودم بلدم به خودم فکر کنم.

پس چی شد دیگه؟ چه برای مصاحبه چه برای ویزیت کسی اومد شما کاری نداشته باش.

مش رجب یه خنده ای کرد و رفت.

تو راه زیر لب زمزه می­کرد چای خورده استرس گرفته اخلاقش عوض شده.

ای خدااااااا! کسی با یه لیوان چایی این شکلی نم­یشه. ولی با کارای تو می­تونه دق کنه.

 

…………….موسیقی کوتاه

قرار شده افشین خان همه فن حریف ما، از فردا بشه راننده­ی خانواده­ی مدنی و ببرتشون تهرون گردی به یاد قدیماشون.

افشین ما، فکر کنم تا حالا سی- چهل تا شغل رو امتحان کرده و تو همه هم ناموفق بوده.

همین روزها اسمش تو کتاب رکوردهای گینس میاد.

مثه اینایی می­مونه که میرن رستوران غذا تست می­کنن، افشین هم کارای مختلف رو تست می­کنه.

در همین حد تست.

الان هم یه هفته­س رفته تو اسنپ.

و به خاطر این سابقه­ی کاری، اعلام کرد که تهران رو مثه کف دستش می­شناسه و از فردا می­شه راننده­ی شخصی خانم و آقای مدنی.

الان هم تورلیدری رو به مجموعه­ی افتخارات شغلی و رزومه­ش اضافه می­کنه.

خیلی خوشحاله و از الان داره برای پولی که از ملی خانم و آقای کیا نگرفته نقشه می­کشه و به دوقلوها قول می­ده که چی براشون بخره.

نمونه­ی کامل یک پدر موفق!

خدایی من موندم اگه این هنر کیک و شیرینی پزی ناهید نبود زندگی اینا چجوری می­رفت جلو.

نگرانی تو چشمای عمو و زنعمو و ناهید و خوشحالی تو چشمای افشین و مهراد و نیکراد موج می­زد.

من نه نگران بودم نه خوشحال.

من از دیروز با حرفای زنعمو پرت شدم تو خاطره­های بچگیام.

الا جون! با چشمای آبی و موهای فرفری قرمزش.

پاپا فرهاد.

چقدر دوست ندارم این قصه رو. قصۀ خشک و بی روح؛ بگذریم ازش.

خونه باغی بعدی رو گوش بدین ببینیم افشین خان! تا آخر سفر مهمونا می­تونه تو شغل رانندگی بمونه یا بازم دسته گل به آب می­ده.

…………….

 

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 13 | گل گاوزبون دم کنیم یا قهوه؟”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *