قسمت 6 | خوشگذرونی یواشکی

(1 بررسی مشتری)

به قسمت ششم رادیو ریشه خوش اومدین.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدمهای بالای 60 سال و با هم می‌شنویم از:
خوش گذرونی‌های مهمونهای شیرازی
داستان زندگی بانوی آواز دلها، مهستی

همکاران این قسمت

Picture of آزاده سادات ترابی

آزاده سادات ترابی

هاست

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of وحیده علی میرزایی

وحیده علی میرزایی

کارشناس تحقیقات

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of بنفشه صمدی

بنفشه صمدی

نویسنده

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

 

قسمت ششم :

 

تو قسمت قبل شنیدیم که اهالی خونه باغی یک روز تمام اختیارات مهمانداری خونه رو به مش رجب سپردند تا به آرزوی چندین و چند ساله اش برسه و

اون هم سنگ تموم گذاشت و سفره ای پهن کرد رنگارنگ و پر از غذاهای لذیذ شمالی و اینجا بود که استعداد عجیب و غریب مش رجب در آشپزی هم

کشف شد . ( موسیقی)

فردای مهمانی با شکوه مش رجب ، سیاتیک مش رجب گرفت و دراز به دراز افتاد توی جا !

اینجور موقعها اول کیو صدا میکنن ؟ بنده رو !

همراه بنده همه اهل خونه هم دور مش رجب جمع شدند و معلوم بود که بنده خدا خیلی معذبه . همش میگفت اینجوری که زشته من خوابیدم اینوسط

. مردم از خجالت . صبحانه هم که آماده نکردم .

خان عمو یه نیمچه تشری بهش زد و گفت آروم بگیر یه کم . چقدر بیش فعالی تو . بگیر بخواب ببینیم چته آخه .

زن عمو گفت : راست میگه دیگه . انگار تا قبل از اومدن شما ما خودمون بلد نبودیم سفره بندازیم صبحانه بخوریم . الان من خودم میرم سفره میندازم که خیال تو هم راحت بشه .

من با یه سری معاینات بالینی فهمیدم عصب سیاتیکشه و فوری بهش گفتم : از بس که حرص خوردی تو ! چقدر دیروز اضطراب داشتی آخه ! مگه قرار

بود چه اتفاقی بیفته ؟ این فقط و فقط عصبیه . الان بهت دو تا قرص میدم تا ول کنه .

سوری خانم حرف منو تأیید کرد و گفت : بله . ریشه همه بیماریها در روان آدمهاست . من تو اینستا خوندم تمام مشکلات بدن ما از روح و روان ماست .

من گفتم : بله . بهشون میگن روان تنی .

مش رجب بهش برخورد و گفت : دستی دستی تن ما رو روانی کردین رفت . راحت باشید ، دکتر بنویس من مشکل روحی دارم و بفرستم بیمارستان روانی .

گفتم : کی گفت شما روانی هستی مش رجب . دارم میگم ذهن آدم میتونه باعث بیماری در بدن بشه . شما دیروز اینقدر حرص و جوش سفره رو

خوردی ، امروز عصب سیاتیکت گرفته . فقط هم دلیلش استرسه . به همین راحتی . حالا هم حرص صبحانه رو بخور ببینیم دیگه کجات میگیره .

سوری خانم گفت : من یه کتابی خونده بودم در این رابطه . الان اسمش یادم نمیاد … شادمان تو یادته ؟

آقای شادمان گفت : خانم شما که خوندی یادت نیست ، من یادم باشه ؟

سوری خانم گفت : حالا هر چی . ما تو شیراز یه دکتر داریم دستش طلاست . یعنی من خودم سالیان سال دیسک و سیاتیک داشتم . هر دکتری

میرفتم میگفت باید عمل کنی . اما این دکتر منو خوب خوب کرد . میخوای تورم ببریم شیراز پیش این دکتر مش رجب ؟

مش رجب خنده اش گرفت و گفت : خانم شما از شیراز کوبیدی اومدی بری پیش دکترهای تهرون ، حالا میخوای منو ببری شیراز دکتر ؟ همه میان تهران

برای دکتر ، من برم شیراز ؟ برعکس شده ؟

سوری خانم که غیرتی شده بود گفت : اشتباه نکن مش رجب ! اصلاً اشتباه نکن . شیراز بهترین دکترها رو داره . شیرازیها خیلی کم پیش میاد برای دوا

درمون بیان تهران . مگه اینکه چی بشه و چه دکتر خاص و عجیب غریبی باشه یا یه دستگاه جدیدی اومده باشه که فقط توی تهرون باشه ، ما مجبور

شیم پاشیم بیایم تهران .

مش رجب : هااااا پس الان شما برای چی چی تشریف آوردین تهرون برید دکتر ؟ دکتر خاص پیدا کردین ؟

زن عمو گفت : مش رجب زشته . چیکار داری تو ؟ عجبا !

مش رجب گفت : چی گفتم مگه ؟ خب میگم یعنی بگن کدوم دکتر تهرون اینقدر خوبه ، که ما هم بریم پیشش .

من گفتم : مش رجب شما مگه الان مشکل خاصی داری ؟ شما هر مشکلی داری به خودم بگو ، بتونم حل میکنم ، نتونم میفرستمت پیش متخصص .

گفت : نه والا . گفتم واسه مبادا .

خندیدم و گفتم ، بعداً رو بعداً بهش فکر کن. الانم دیگه من باید برم مطب .

آقای شادمان گفت : سوری میخوای ما هم با کامران جان بریم ؟

سوری خانم گفت : اشکالی نداره ؟ مزاحم نیستیم ؟

گفتم چه اشکالی داره ؟ شما امر بفرمایید . میرید همون کلینیک دیروزی ؟

آقای شادمان در اومد که بگه نه اما سوری خانم پرید توی حرفش که : بله بله لطفا .

این حرکتش یه کم برام عجیب اومد اما سریع فضا رو عوض کردم . پاشدم  قرصهای مش رجب رو بهش دادم و سفارشهای لازم رو کردم و گفتم

استراحت کنه و باز راه نیفته پذیرایی کنه .

خان عمو بهم اطمینان داد که خودش با چماق بالای سرش وایمیسته که خاموشش کنه .

گفتم همش هم نخوابه . یواش یواش یه قدمی بزنه تا این عصب ول کنه . خوابیدن بیش از حد خودش باعث گرفتگی میشه .

خلاصه اونا رو به همدیگه سپردم و با آقا و خانم شادمان از خونه باغی خارج شدیم .

( موسیقی کمی خجسته )

غروب ، موقع برگشتن از مطب ، آقای شادمان بهم زنگ زد و خواهش کرد سر راه اونارم بردارم و ببرم خونه . من خیلی تعجب کردم که اینهمه ساعته

توی شهرن و هنوز به خونه برنگشتن .

کنار خیابون پیداشون کردم و دیدم یا خدا ، کوله باری از خرید همراهشونه . با خودم گفتم این خانمها برای دکتر هم برن مسافرت امکان نداره دست

خالی برگردن . حتماً حتماً باید خرید کنن .

پیاده شدم خریدهاشونو توی صندوق جا دادم و نشستم تو ماشین گفتم ، قشنگ خسته شدین ها. چند ساعته شما تو شهرین ؟

آقای شادمان گفت : نگم برات کامران جان ، نگم برات . ایشالا خودت زن میگیری میفهمی با اینهمه کیسه خرید دور شهر گشتن چه حالی داره .

سوری خانم گفت : نصف این خریدها مال شماست که .

آقای شادمان گفت : بله ، ولی اگه خودم تنها بودم عمراً حوصله میکردم برم خرید .

سوری خانم گفت : مگه قرار بوده تنهایی بری گردش ؟ چشمم روشن …

آقای شادمان با دلبری گفت : قلم پام بشکنه بی شما برم تفریح خانم . بی شما اصلاً خوش نمیگذره که .

گفتم : امروز خوش گذشت ؟

آقای شادمان گفت : به اندازه دیروز نه ، ولی بازم خوب بود .

سوری خانم یه سقلمه به آقای شادمان زد که یهو توی ماشین سکوت برقرار شد . دیگه تا مقصد هیچکس هیچی نگفت و یک علامت سؤال بزرگ توی

ذهن من نقش بست .

( موسیقی پوآرو )

پایان پارت اول

 

وقتی رسیدیم خونه دیدیم ناهید و مهراد و نیکراد هم اونجان و همگی توی حیاط نشستند روی تخت و مش رجب هم انگار نه انگار که صبح نمیتونست

تکون بخوره اون وسط معرکه گرفته و داره یک خاطره رو بصورت تصویری تعریف میکنه و همه هم از خنده غش کردند .

تا منو دید گفت دیر اومدی آقای دکتر، دیر اومدی . من دیگه نمیتونم از اول تعریف کنم .

گفتم نمیخوام تعریف کنی . همینکه میبینم ماشالله اینقدر سرحالی ما را بس .

مش رجب گفت : والا کامران خان ، شما که گفتین تن ما روانی شده ، دیگه نتونستم تحمل کنم. گفتم باید هر طور شده از جام بلند شم وگرنه همه فکر

میکنن ما یه چیزیمونه خدای نکرده. این آقای خان عمو هم که آزمونش تموم نمیشه ، بلکه هم دنبال بهانه باشه مارو بفرسته بریم.

خندیدم گفتم : روان تنی! تن روانی چیه آخه هی میگی؟

گفت فرقش چیه؟ چه علی شاه ، چه شاه علی!

گفتم : اونوقت میتونم بپرسم راز بهبودی سریعت در چیه ؟

گفت : بله … اول از همه دست شما برام خوب بود و داروهاتون افاقه کرد ، دوم هم از صبح یکسره دارم جوک میگم و میخندم و میخندونم .

خان عمو با خنده گفت : کامران مش رجب خوب شد ، ولی الان باید بیای مغز همه مارو درمان کنی باور کن از صبح هیچ صدایی غیر از صدای مش رجب

نشنیدیم . یعنی کسی مهلت پیدا نکرد.

آقای شادمان گفت : جای ما خالی بوده پس .

سوری خانم گشت از توی کیسه های خریدش یک کتاب بیرون آورد و داد به مش رجب .

گفت ” بیا مش جب . این همون کتابیه که صبح اسمش یادم نمیومد . تا دیدم شناختم و برای شما خریدم . اینو بخون تا بفهمی دیگه واسه چیزهای

بیخودی حرص نخوری .

ناهید گفت : آهان . این کتابو من میشناسم . شفای زندگی . خیلی کتاب خوبیه . ریشه تمام بیماریها رو میگه . همه چیز از این ذهن لامصبه . یعنی اگه

میخواین مریض نشین فقط اون ذهنتونو کنترل کنید .

خلاصه مش رجب دیگه حسابی درگیر کتاب شد و ساکت شد .

خان عمو گفت خدا خیرت بده . یه کم سکوت . نیکراد و مهراد که خیلی با مش رجب بهشون خوش گذشته بود اعتراض کردند که اتفاقا مش رجب خیلی

بامزه است و اگه پدربزرگشون نمیخوادش اونو به خونه خودشون ببرن . خان عمو هم گفت عمراً مش رجبو به کسی بدم . مال خود خودمه .

گفتم مش رجب آزمونو قبول شدی . دیگه موندگار شدی رفت . مش رجب لبخند زد اما فکر و ذکرش پیش ما نبود و توی کتاب غرق شده بود .

این سکوت دوامی نداشت . برای اینکه کمی بعد مش رجب شروع کرد به اشتراک گذاشتن مطالب جالب کتاب با ما . همه جملاتش هم با یه عجب

شروع میشد . عجب ! آقا میدونستین ، علت آبریزش بینی میتونه گریه درونی باشه ؟ عجب میدونستین ، ترکیدن آپاندیس میتونه از ترس باشه ؟ آقا،

ناراحتیهای مثانه هم میتونه بخاطر اضطراب باشه . فکر کنم واسه همین هر کی اضطراب داره تند تند میره دست به آب ! عجب! بوی بد بدن میتونه بخاطر

دوست نداشتن خودتون باشه ؟ یعنی خودتونو دوست داشته باشین دیگه اسپری هم نخرین .

ناهید گفت : کامران بپا . مش رجب همینجوری پیش بره ، خودش میشه یه پا دکتر و کار و کاسبی تو رو کساد میکنه . منکه خودم میرم پیش مش رجب

. گفته باشم .

بعدش هم دست بچه ها رو گرفت و خداحافظی کرد که بره به شام همسر برسه .

جاتون خالی شام دو پیازه آلو داشتیم . دستپخت سوری خانم . البته زن عمو قبلاً سیب زمینی هاشو پخته بود و گذاشته بود تا سوری خانم تخصصی

درستش کنه . سر سفره که نشستیم مش رجب یه لقمه خورد و گفت پس آلوش کو ؟

آقای شادمان خندید و گفت ، شیرازیها به سیب زمینی میگن آلو .

مش رجب خندید و گفت : واقعاً ؟ چه جالب .

سوری خانم گفت : دخترم میگه هندیها هم به سیب زمینی میگن آلو .

خان عمو گفت : افغانستانیها هم بهش میگن کچالو .

گفتم : جالبه . باید دید این اشتراک از کجاست ؟

مش رجب گفت منکه عاشق این غذا شدم . دستتون درد نکنه .

سوری خانم گفت : ببین پس ساده هم میشه سفره ای انداخت که آدم ازش لذت ببره .

وسط شام آقای شادمان یهو در اومد که : عجب پردیسهای سینمایی توی تهران ساختن . خیلی شیک و تر و تمیز . صندلیهای راحت ، مسلط به پرده .

واقعا فیلم دیدن توی سالنهاشون خیلی لذت بخش بود .

زن عمو پرسید : امروز رفتین سینما ؟

آقای شادمان گفت : نه . دیروز .

اینو که گفت سوری خانم لبشو گزید و با چشم و ابرو نطق آقای شادمان رو کور کرد . بعدش هم با من چشم تو چشم شد و منهم برای اینکه معذب

نشه زودی نگاهمو دزدیدم و مشغول بشقابم شدم.

خان عمو گفت : خوب از وقتتون استفاده میکنید ها . خوشم اومد . دیروز هم به دکترتون رسیدین هم به گردش و تفریح . امروزم هم دکتر هم خرید .

بیخودی نمیگن شیرازیها اهل زندگی و لذت بردن از عمرشون هستند . آفرین . ما هم باید از شما یاد بگیریم .

زن عمو گفت : الهی که دیگه هیچوقت واسه دوا و دکتر به تهران نیاین . فقط و فقط واسه تفریح بیاین .

سوری خانم که انگار از این دعای زن عمو عذاب وجدان گرفته باشه من و منی کرد و گفت : راستش من میخوام یه چیزی به شما بگم ، اما لطفاً به بچه

ها نگید .

همه دست از خوردن برداشتن و خیره شدند به سوری خانم که ببینند جریان چیه ! منم راستش خیلی خوشحال شدم که بالاخره زمان گرفتن جواب

سوالهام رسید .

سوری خانم گفت : راستش من اصلاً دوست ندارم دروغ بگم . واسه همین ، حالا که بحث به اینجا کشید خواستم راستشو به شما بگم .

زن عمو که نگران شده بود گفت : خیره انشالله .

سوری خانم گفت : خیره خیره . نگران نشو .  حقیقتش ما اصلاً برای دکتر به تهران نیومدیم . ما در واقع اومدیم یه نفسی بکشیم .

مش رجب پرید وسط که : نفس؟ تهران ؟ جای خوش آب و هواتر نبود ؟

آقای شادمان گفت : نه از اون لحاظ ، از یه لحاظ دیگه . صبر کنی میفهمی .

سوری خانم ادامه داد : از وقتی کرونا اومده ، بچه هامون خیلی نگرانمونن . دائم ما رو چک میکنن. اگه یکبار زنگ بزنن و ما جواب ندیم از نگرانی دور از

جونشون به مرز سکته میرسن . هیچ جا نمیذارن تنها بریم . یعنی تا از دهنمون در میاد میخوایم یه تره بار بریم ، یکیشون کار و زندگیشو ول میکنه پا

میشه با ما میاد . ما هم دیگه خیلی خسته شدیم .

آقای شادمان تأیید کرد که : خیلی خسته شدیم . اصلاً کلافه شدیم . منم به سوری گفتم پاشیم بریم مسافرت ، یه شهری هم بریم که نزدیک نباشه و

نخوان دنبالمون راه بیفتن . یه کم ما رو به حال خودمون رها کنن .

سوری خانم گفت : اونا از روی محبتشون اینکارو میکنن اما من میگم ما هنوز سر حال و سرپاییم . اصلاً نیاز به مراقبت نداریم . اینطوری هم به ما

استرس میدن ، هم دیگه کم کم دارن اعتماد بنفسمونو ازمون میگیرن . گاهی فکر میکنم اگه اینا نباشن نکنه من نتونم کارامو انجام بدم .

آقای شادمان گفت : از دیروز که برای خودمون رفتیم توی شهر ، اگه بدونید چقدر حالمون بهتر شد ، با هم سینما رفتیم ، رستوران رفتیم ، توی پارک قدم

زدیم . امروز توی راهمون یه کاخ موزه دیدیم ، رفتیم موزه ، خرید کردیم ، چلوکباب بازار خوردیم . اصلا روحمون تازه شد . اگه بچه ها میدونستند ، هی

میخواستن زنگ بزن و سفارش کنن که خودتونو خسته نکنید و فلان چیزو نخورید و بار بلند نکنید و کلا نذارن خوش بگذرونیم . آدم استقلالشو با هیچی

نمیتونه عوض کنه . تصمیم گرفتم وقتی برگشتیم شیراز خیلی جدی بشینم باهاشون صحبت کنم . دیگه اجازه نمیدم برگردیم به اون سیستم . جای

بچه و اولاد که نباید عوض بشه . حتی از روی محبت .

راستش هممون بهشون حق دادیم و بابت این تصمیم تحسینشون کردیم . خانم و آقای شادمان هم که از شر رازشون راحت شده بودن سر حال تر

شدن و یه نفس راحتی کشیدن .

( موسیقی آرامش )

بعد از شام نازلی خانم زنگ زد و گل از گل خان عمو و زن عمو شکفت . نازلی گفت زودتر تصمیمتونو بگیرید ، من دارم اینجا براتون تبلیغ میکنم مسافر

بفرستم . خان عمو گفت تا قسمت چی باشه . بعد از تماس نازلی بحث اقامتگاه دوباره باز شد . آقا و خانم شادمان که کلی استقبال کردند و گفتند

بهترین فکره .

آقای شادمان گفت بخدا اگه من حیاطی مثل شما داشتم تمام روز خودمو با گل و گیاه سرگرم میکردم . دیگه شیراز هم همه جا پر از آپارتمان شده .

زن عمو گفت آره بخدا . این چند روز خیلی فکر کردم . من عاشق مهمونم . ببینید شما اومدین چقدر حالم خوبه .  فکر کنید آدم همیشه مهمون داشته

باشه . همیشه آدمهای تازه ، حرفهای تازه هیچوقت هم تنها نیستی .  منکه دیگه راضی ام . میمونه رضایت آقامون .

خان عمو گفت : بی گدار نمیشه به آب زد . من تا همه فکرامو نکنم هیچ تصمیمی نمیگیرم .

بحث همینجا بسته شد و حواس همه رفت توی تلویزیون و خیلی زود همنوازی خروپف آغاز شد .

با خودم فکر کردم اگه بیام اینجا اول از همه باید مشکل تنفسی همه اینا رو حل کنم . بلکه هم در سکوت بخوابیم .

بریم ببینیم چی انتظارمونو میکشه .

این قسمت از داستانمون هم تموم شد . همچنان همراهمون باشید .

 

 

1 دیدگاه برای قسمت 6 | خوشگذرونی یواشکی

  1. هیما

    اتفاقا ماجرایی شبیه این اپیزود شما، ما هم تو دوران کرونا داشتیم و خیلی داستان برام جذاب شد، ممنون❤️

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *