قسمت 40 | چهل سالگی، خیلی دور خیلی نزدیک
به اپیزود 40 رسیدیم. 40، این عدد یادآور چه تجربه هایی در شما می تونه باشه؟ در این اپیزود با هم می شنویم:
صداهای شما که از احساس یا تجربتون درباره چهل سالگی گفتید
قسمت دیگری از قصه های خونه باغی “خیلی دور، خیلی نزدیک”
گفت و گو با دکتر سپیانی حول موضوع “تاثیر هنر در کیفیت نیمه دوم زندگی/ نگاهی اجتماعی به روابط عاطفی زن و شوهری”
همکاران این قسمت

آزاده ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

لیندا کیانی
صداپیشه نقش نازلی

هادی حسنعلی
صداپیشه نقش کامران

آیدا میربابایی
مدیر اجرایی

سپیده ذوقی
کارشناس اجرایی

گیتی صفرزاده
نویسنده قصه های خونه باغی

خانه فرهنگی ما
بخش کدوم کتاب

محمدحسین کریمی پناه
تدوینگر

دکتر علیرضا سپیانی
پزشک میهمان
اسپانسر

حامی مالی فصل چهارم
توضیحات
قسمت چهلم
پارت اول
نازلی
سلام. سلام گرم، صمیمی، پر از حرارت. سلام مثل روزای داغ تابستون یا مثل بارون خنک پاییزی، مثل همه لحظه هایی که می تونه حال آدم رو خوش بکنه. چقدر سلامم شاعرانه شد،نه؟ لابد بخاطر حال و هوای خودمه. امروز از صبح که پاشدم یه حال و هوای خوبی دارم. نمی دونم برای شما هم پیش اومده یا نه. وسط گرفتاری و شلوغی های زندگی، یهو انگار پرت می شید به خاطره یه روزایی که جوون و بی قید و آزاد از همه چی بودید. یه حال سبکی پیدا می کنید. انگار دست و پاتون آزاده، ذهنتون رها میشه، با خودتون می گید….
فکر می کنم تاثیر دیدن ساسانه. پسر منیرخانم. از وقتی که دیروز توی دورهمی مامان دیدمش این حال اومده سراغم. یهو رفتم تو گذشته. سال های نوجوونی. من و سوگل خیلی صمیمی بودیم. دائم خونه هم. با هم درس می خوندیم، با هم مدرسه می رفتیم، همه جیک و پیکمون با هم بود.
می دونستم که یه برادر بزرگتر از خودش داره، خیلی بزرگ نه، چهار پنج سالی بزرگتر از ما. اما هیچوقت نمی دیدمش. گاهی وقتها گذری. سوگل می گفت ما هم زیاد نمی بینیمش. اهل هنره، دائم با دوستاش توی تمرین و کارگاه و سفر بود. می گفت ساسان یه روحیه خاصی داره، مثلا یهو یه ماه غیبش می زنه بعد که برمی گرده میگه رفته بودم توی یه غار تنها زندگی کنم. بعد من می گفتم مگه خرسه؟ اونوقت دوتایی قاه قاه می خندیدیم. به نظرمون می اومد که خله. آخه کی خونه و جای راحتش رو ول می کنه تا بره یه ماه تو غار بمونه؟
تا اینکه موقع انتخاب رشته رسید و سوگل گفت میگم ساسان بیاد کمکمون کنه. گفت ساسان کله اش خوب کار می کنه، به کارای خل چلیش نگاه نکن، برای همه جوونای فامیل انتخاب رشته کرده، براساس روحیه و شرایطشون و رتبه، قبول هم شدن و راضی ان. من روم نشد بگم پس چرا خودش اینجوریه. گفتم باشه. قرار گذاشتیم که بیاد و با هردومون صحبت کنه.
اون روز برای اولین بار بود که درست و حسابی ساسان رو دیدم. راستش با اونچیزی که فکر می کردم فرق داشت. یه پسر آروم و سربه زیر بود. اومد نشست و اول نگاهی به وضعیت رتبه و درصدهامون کرد. بعد شروع کرد سوال پرسیدن از من. سوال هاش عجیب و غریب بودن، مثلا می پرسید وقتهای بیکاری چه جوری سر خودت رو گرم می کنی؟ چی خیلی شادت می کنه؟ چه آدمی به نظرت خیلی خوشبخته؟
اولین بار بود کسی از اینجور سوال ها ازم می پرسید. واسه همین خیلی هیجان زده شده بودم و داشتم حسابی پرحرفی می کردم. یهو دیدم چشماش برق زدن. گفت تو یه روحیه هنرمندانه داری. سوگل بی نمک پخی زد زیر خنده. منم گفتم هنر که واسه آدم نون و آب نمیشه. اونوقت بود که یه مرتبه یه آدم دیگه شد. شروع کرد حرف زدن درباره هنر، درباره زندگی، درباره معنی زندگی، درباره اینکه هنرمندا چی به زندگی اضافه می کنن، یا نمی دونم شاید اینکه به چی وصلن. دروغ نگم خیلی نمی فهمیدم چی میگه فقط حرفاش و حالت نگاهش طوری بود که انگار منو با خودش می برد. می برد تو یه دنیای دیگه. یه دنیایی که خیلی متفاوت بود. یعنی زمین تا آسمون فرق داشت با چیزی که من تا اون سن دیده بودم و می شناختم. درسته که بابام یه آدم کتابخون و حسابی بود، مامانم هم یه خانم معلم تحصیلکرده اما در هرحال تو یه چارچوبی مثل همه خونواده های متوسط زندگی می کردیم. همه چیز یه تعریف مشخصی داشت: خوب باشی، درست رو خوب بخونی، یه مسیر درست انتخاب کنی، یه شغل مشخص و تعریف شده و خلاصه ازاینجور چیزا. ولی حرف های ساسان انگار مال یه دنیایی بود که هیچکدوم از این چیزا توش اهمیتی نداشت. رفته بودم یه جای دیگه. فقط آخرش به خودم اومدم و دیدم که میگه: باز انتخاب با خودته. با این رتبه می تونی مهندسی برق قبول بشی ولی من میگم برو هنر. حتی اگه لازمه یه سال صبر کن. تو حرف برای گفتن داری. نگاهت متفاوته. هنر جای آدمهایی مثل توئه.
از اتاق رفت بیرون. منم همینجور لال مونده بودم. سوگل گفت چته؟ گفتم هیچی. گفت نمی دونم چرا ساسان این حرفها رو بهت زد ولی من فکر می کنم همون مهندسی رو بری بهتره. بعدشم خندید و گفت: احتمالا فکر کرده کیو می تونم مثل خودم گرفتار این حرفها کنم، خر تر از تو پیدا نکرده. با بالش کوبیدم تو سرش و کلی با هم خندیدیم ولی از فکر حرفهای ساسان بیرون نیومدم. شب که برگشتم خونه به مامان و بابا گفتم به نظرتون چطوره برم هنر بخونم؟ بابا گفت: چی شد یهو به هنر علاقه پیدا کردی؟ گفتم نمی دونم احساس می کنم یه استعدادی تو هنر دارم. مامانم همون حرفی رو زد که همه خانواده ها اونموقع می گفتن: یه رشته خوب انتخاب کن، کنارش هنر رو هم بخون.
تا انتخاب رشته و فرستادن فرم چند روز وقت داشتیم. توی اون چند روز ساسان مرتب می اومد خونه و به من و سوگل سر می زد. هربار کتابی، نواری، فیلمی می گرفت دستش و به بهانه اون می اومد و شروع می کرد به حرف زدن. از همون مدل حرفها که برای من مثل خواب و رویا بود. مثلا می گفت می دونید این فیلم رو پولانسکی تو چه شرایطی ساخته؟ یا متوجه شدید که اینجای داستان شازده احتجاب منظورش چی بوده؟ بعد شروع می کرد به حرف زدن. تو یه لحظه اون پسر آروم و سربه زیر تبدیل به یکی دیگه می شد، پر از شور و حرارت. آدم فکر می کرد یکی دیگه اس تو یه زندگی دیگه. همینش منو شیفته می کرد. می خواستم منم اینجوری بشم. درستتر بگم، دلم می خواست با اون این شکلی بشم. دوتایی بریم با هم توی اون دنیای جادویی.
اما وقتی برمی گشتم خونه و پای حرفهای مامان و بابا می شستم، دوباره می اومدم تو دنیای واقعی. سوگل هم فهمیده بود مردد شدم. می گفت چته نازلی؟ تو یه سال زحمت کشیدی. خر نشی مهندسی برق رو ول کنی.
تو بد وضعیتی گیر کرده بودم. هم اینور رو می خواستم هم اونور رو. دلم یه چیزی می گفت، عقلم یه چیزی. آخرسر تصمیم خودم رو گرفتم. به هیچکس هم چیزی نگفتم. فرم رو پر کردم و صبر کردم تا جواب ها بیاد. تا آخر تابستون وقت داشتم. عجب تابستونی بود!
………………………………….{موسیقی}
گلوم خشک شد انقدر حرف زدم براتون. رفتم یه چایی برای خودم ریختم. از همون چایی بدون اسانس ها که گفتم دم کشیدنش طول می کشه. ولی واقعا عطر چایی داره. اصلا آدم وقتی می خورتش حالش جا میاد. داشتم چایم رو سر صبر مزه مزه می کردم و احساس می کردم وسط یه مزرعه چای تو گیلان یا مازندران یا سریلانکام که یهو الا با یه قیافه ای اومد دم در و گفت نازلی… که از جام پریدم. رنگش شبیه گوجه فرنگی شده بود. گفت میشه فشارخون منو بگیری. فوری رفتم و دستگاه فشارسنج رو آوردم. فشارش 16 روی 10 بود. می خواستم ببرمش اورژانس اما قبول نکرد. خودش یه قرص فشار خورد و کم کم آروم شد. خیلی نگران شده بودم. اما گفت سابقه نوسان فشار خون داره اما این مدتی که ایران بوده نذاشته کسی بفهمه. اصلا نمی فهمیدم چرا. گفت نمی خواسته اومدنش برای کسی مایه گرفتاری بشه، بخصوص کامران.
میگن مادری به داری، دقیقا همینه. یعنی به جای اینکه اول به فکر سلامتی خودش باشه به فکر نگرانی بچشه. من که بچه ندارم شاید بگین تو نمی فهمی ولی واقعا این درسته؟ خب الا جان اگه یه بلایی سرت بیاد که کامران بیشتر ناراحت میشه. بهش گفتم شاید فشار کار اینطورت کرده؟ می خوای این ماجرای مرکز روزانه رو یه مدت عقب بندازیم؟ سرتکون داد که نه. گفت دلیلش کامرانه. چشام گرد شد، پرسیدم چرا؟ گفت یه مدته بهم ریخته اس، حالش بده. فکر می کنم به ساناز مربوطه.
عجیبه چرا من متوجه نشده بودم. حال بد کامران رو نمی گم، اینکه چند وقته خبری از ساناز نیست. یعنی از بس تو ایران تعداد ماجراها زیاده که آدم وقت نمی کنه به همشون برسه.هاها، گفتم که، ایران ماجرا خیزه. ولی واقعا چرا ساناز پیداش نیست؟ الا هم نمی دونست ماجرا چیه فقط حس کرده بود که بین ناپدید شدن ساناز و حال بد کامران حتما یه ارتباطی هست. که حتما هست، مادرم نباشی اینو می فهمی. گفتم از کامران نپرسیدی چیه ماجرا؟ گفت پرسیدم جواب داد: زن های زندگی من هیچکدوم عادی نبودن از مادر بگیر تا…بعدم اشک تو چشماش پر شد و هیچی نگفت.
ای بابا، حتما همین حرفش حال الا رو بد کرده. یادآوری مادری. برای اینکه حال و هواش رو عوض کنم گفتم منو بگو که فکر کردم ماجرای هزینه های راه اندازی مرکز روزانه نگرانت کرده الا جون و فشارت رفته بالا. خنده اش گرفت. گفت خان عمو بهش نشونی چندتا مرکز رو داده که بره سراغشون. گفته اینا قاعدتا باید از همچین مراکزی حمایت کنن. خوشم میاد از روحیه بابام. همیشه خوشبینه به انجام وظایف سازمان ها. منم نخواستم تو ذوق الا بزنم، گفتم چه خوب، از فردا می ریم دنبالش. الا هم سری تکون داد و از جاش بلند شد. قبل از اینکه از اتاق بره بیرون گفت: اگه تونستی با کامران حرف بزن.
نمی گفت هم این کار رو می کردم. گرچه معلومه که هر چی هست سر ماجرای سانازه. حالا خدا می دونه چه اتفاقی بینشون افتاده. هر کی یه داستان عجیبی تو زندگیش داره. داستان من یادتونه؟ نصفه گفتم براتون ولی اگه دوست دارید بقیه اش رو هم بدونید براتون می گم که اون تابستون چرا انقدر برام خاص شد. من از هر فرصتی برای صحبت با ساسان استفاده می کردم. ازم پرسید درست انتخاب رشته کردی؟ گفتم آره. فکر کنم ته دلش مطمئن بود که من یه رشته هنری انتخاب کردم. برای همین باهام برنامه میذاشت که جاهای هنری بریم.
مثلا می گفت گالری فلان یه نمایشگاه عالی گذاشته بیا بریم. یا این فیلم رو دیدی؟ یا کتاب می آورد برام. منم مثل یه آدم تشنه یا کسی که پا گذاشته به سرزمین عجایب دنبالش راه می افتادم. سوگل می گفت قاطی کردی. مامان و بابام سردر نمی آوردن که چطوری یهو عاشق هنر شدم. ولی من خود ساسان برام جالب بود. ازش خوشم می اومد. تا اینکه جواب انتخاب رشته اومد. من قبول شدم. چه رشته ای؟ معماری. گفتم که خیلی برای انتخاب رشته درگیر بودم. آخر سر فکر کردم اگه بخوام یه رشته ای انتخاب کنم که به هردو دنیا نزدیک باشه معماریه. مامان و بابام وقتی فهمیدن به جای مهندسی برق این رشته رو انتخاب کردم خیلی تعجب کردن، حتی یه کم ناراحت شدن گرچه چیزی نگفتن. اما ساسان وقتی فهمید که من رشته معماری رو علامت زدم یه جوری نگاهم کرد انگار که بهش خیانت کرده باشم. فقط یه جمله بهم گفت: جسارتش رو نداشتی. و بعد رفت. وقتی می گم رفت یعنی اساسی رفت ها. دیگه هیچوقت ندیدمش. نه سراغم اومد نه تو خونه سوگل دیدمش. انگار یهو آب شد رفت زیرزمین. یه بار از سوگل پرسیدم ساسان کجاست؟ دیگه تو خونتون نمی بینمش؟ گفت چه بدونم، باز یکی از این دوره های خل بازیهاش لابد شروع شده رفته تو یه غار.
هر چی بود من از سرزمین عجایب پرت شدم بیرون، تا….دیروز. وقتی دیدمش یهو احساس کردم دوباره سر از سرزمین عجایب درآوردم. تازه فهمیدم چقدر دلم برای اون روزا، اون سرزمین و خود ساسان تنگ شده بود. آره، تنگ شده بود.
……………………………………………………
پارت دوم
کامران
سلام. کامران هستم با یه عالمه تجربه های تازه. نگران نشید. اتفاق بدی نیفتاده ولی خیلی عجیبه که انگار توی یه دوره از عمرم هستم که هرروز دارم چیزهای تازه متوجه می شم. اونم درست وقتی که فکر می کردم دیگه به سن ثبات و کمال رسیدم. ناسلامتی دیگه چهل رو رد کردم. ولی اشتباه می کردم. انگار تازه معنی خیلی چیزها رو آدم تو این سن و سال می فهمه. چیزایی که توی عجله و سرعت سال های جوونی متوجه نمی شده.
مثلا یکیش …بهتر اول اینو بگم که من همیشه فکر می کردم آدمها از روی تخصص به همدیگه اعتماد می کنن. مثلا خود من اگه برق خونه ام مشکل پیدا کنه میرم سراغ کسی که تخصص برق داره نه کسی که بهش اعتماد دارم ولی متخصص برق نیست. چون اونجوری با خودم فکر می کنم درسته که بهش اعتماد دارم ولی از کجا معلوم راهنمایی که داره برای حل مشکلم می کنه درست باشه؟
اما حالا متوجه شدم که برای آدمها قضیه اعتماد و تجربه مهمتر از تخصصه.
اینو از اونجا فهمیدم که صبح اول وقت ناهید اومد سراغم. با اینکه من کنار ناهید تو خونه زن عمو بزرگ شدم ولی همیشه یه فاصله ای بینمون بوده. هیچوقت نتونستم اونجوری که مثلا با نازلی صمیمی و راحت هستم با اونم باشم. اونم با من همینطوره. از کارها و حرفهاش متوجه می شم. برای همین وقتی اومد سراغم و گفت که می خواد باهام حرف بزنه اول یه کم معذب شدم که یعنی چی می خواد بگه.
اولش خیلی با خجالت حرف زد. گفت که خیلی وقته با افشین مشکل داره، می دونسته که باید یه تصمیمی بگیره ولی نمی تونسته تنهایی از پسش بربیاد. احتیاج به مشاوره داشته، به کسی که کمکش کنه. خیالم راحت شد. با خودم فکر کردم که حتما از من می خواد که یه مشاور یا روانشناس قابل اعتماد رو بهش معرفی کنم، برای همین گفتم حرفت رو کاملا می فهمم، بگو چی می خوای؟
ولی ناهید گفت که به این نتیجه رسیده که نمی تونه این کمک رو از اعضای خانواده بگیره چون به هرحال خانواده ان، هم ممکنه از روی احساس و علاقه بخوان نظر بدن و هم اینکه بعدا دچار عذاب وجدان بشن.
یه کمی مکث کرد و بعد گفت یادم افتاد که یه بار ساناز داشت حرف می زد و درباره مشاور گفت. گفت که تو دنیای امروز نمی تونیم خودمون تنهایی از پس همه چی بربیایم. گفت همونقدر که برامون عادیه برای کمر درد بریم دکتر، برای مشکل های دیگه زندگی هم باید از متخصصش کمک بگیریم.
این ماجرای ساناز دست از سر من برنمی داره. یا خودش میاد جلوی چشمم یا دیگران یادآوریش می کنن. کلافه گفتم خب.
ادامه داد که رفته با ساناز صحبت کرده، گفته که می خواد درباره زندگی مشترکش با افشین تصمیم بگیره و خواسته که بهش مشاور معرفی کنه.
یه لحظه هل شدم و از دهنم پرید که ساناز مشاور خودش رو بهت معرفی کرد؟
ناهید با تعجب نگام کرد و گفت که ساناز بهش گفته مشاورها تخصص های مختلف دارن و برای این موضوع باید پیش مشاور خانواده بره. بعد بهش شماره یه مشاور خانواده رو که می شناخته داده ولی گفته که بهتره نظر من را هم بپرسه.
باورم نمیشد. یعنی دختر عموی خودم ترجیح داده بود که از یه غریبه مشورت بگیره و بعد برای چک کردن ماجرا بیاد سراغ من. البته دروغ نگم ته دلم یه جورایی خوشم هم اومد. از کار ساناز. راهنماییش خوب بود.
به ناهید گفتم من مشاور خانواده نمی شناسم، اگه ساناز این رو می شناسه همین خوبه.
وقتی ناهید رفت با خودم فکر کردم که توی ماجرای من و ساناز، اون داره بالغانه تر رفتار می کنه. راستش روز مهمونی که بهم پیام داد با هم صحبت کنیم جواب ندادم. نمی دونم چرا اینجوری کردم.
الان بهش پیام میدم که قرار رو بذاریم.
…………………………………..{موسیقی}
قرار رو گذاشتیم یکی از اون جاهایی که با هم می رفتیم عکاسی.
اولش سخت بود و انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. یه کمی راه رفتیم، از اوضاع خونه باغی و دست زن عمو حرف زدیم. من گفتم الا داره حسابی برای مرکز روزانه کار می کنه. ساناز گفت می دونم، چندروز پیش که براش چای بردم، کلی از طرحهاش حرف زد.
نمی دونم فکرم کجا رفت که همینجور زل زده بودم بهش. گفت: چیه؟ مگه کار بدی کردم رفتم پیشش؟
اومدم چیزی بگم که یهو تبدیل شد به همون ساناز هیجانی و بی آروم و قرار و تند تند شروع کرد گفتن که تو زندگیش همیشه کارای معمولی که برای همه آدم ها عادیه براش سخت بوده. و در عوض چقدر زود می تونسته درباره خیلی کارا تصمیم بگیره و انجامش بده. گفت که روزایی هست که انقدر هیجان داره که احساس می کنه می تونه دنیا رو جابجا کنه ولی یه وقتایی مثل شیشه می شه. با هر تلنگری می تونه ترک بخوره و هزارتیکه بشه. گفت یه لحظه هایی می رسه که انگار دارن روحش رو خراش می دن. تو اون لحظه ها جز داد زدن، هیچی نمی تونه آرومش کنه.
گفت که هیچوقت پشت آدم هایی رو که دوست داره خالی نمی کنه اما اونا لحظه های سختِش رو نمی تونن تحمل کنن چون یه چیزی توش هست که آروم و قرار نداره و همین آدمها رو می ترسونه. بعد با صدای بلند داد زد: کاش تو ازم نمی ترسیدی.
و بعد رفت…
اشتباه بود که فکر می کردم رفتار ساناز بالغانه شده.
نویسنده: گیتی صفرزاده
آیدا میربابایی –
قسمت چهل رو خیلی دوست دارم:)