قسمت 4 | اولین مهمان
به قسمت چهارم رادیو ریشه خوش اومدین.
تو این قسمت سفری میکنیم به دنیای آدمهای بالای ۶۰ سال و با هم میشنویم از:
ماراتون کمدی بین عمو و مش رجب و ورود ناگهانی مهمانهای شیرازی
داستان زندگی خواننده محبوب ، ایرج و…
همکاران این قسمت

آزاده سادات ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

هدیه هاشمی
مدیر پروژه

وحیده علی میرزایی
کارشناس تحقیقات

هادی حسنعلی
هاست و صداپیشه نقش کامران

آرزو کبیر
نویسنده

بنفشه صمدی
نویسنده

میثم عبدی
صدابردار و تدوینگر
اسپانسر

جای شما اینجا خالیست ...
توضیحات
قسمت چهارم:
پارت اول
بالاخره بعد از یک ماراتون هیجان انگیز، وقت ناهار شد و همه خسته و کوفته توی اتاق نشیمن نشستیم و استانبولی پلو و سالاد شیرازی دستپخت زن عمو رو نوش جان کردیم.
من عاااااشق استانبولی ام با کره! میتونم هر روز بخورم. نمیدونم چه معجزه ای توی این غذای به این سادگیه که داغش خیلی خیلی خوبه و سرد که میشه تازه عالی تر میشه. یعنی ناهار که استانبولی بخوری، عصری بری سر قابلمهای که روی گاز مونده و مشت کنی برنجهای گوله شده رو بذاری دهنت، اونقدر میچسبه که به اون دادِ مادرت که میگه دست نکن تو قابلمه می ارزه!
خدائیش شما اینجوری نیستین؟ مامانا خودشون یواشکی اینکارو میکنن. شک ندارم. فکر کنم به تمیز بودن دستهای ما اعتماد ندارن، که حق هم دارند. حالا اینکه چرا حق دارند رو نمیشکافم که کار به جاهای باریک نکشه.
برگردیم سر قضیۀ شیرین استانبولی. به نظر من استانبولی تنها غذاییه که اگه برنجش شفته هم بشه، باز هم میچسبه. لامصب ساده ترین غذاست با کمترین متریال. البته خیلی ها توش گوشت هم میریزن که من خیلی دوست ندارم. شما رو نمیدونم. من استانبولی رو با همون پیاز داغ و گوجه و سیب زمینی دوست دارم. پوست گوجه ها هم باید توش باشه که همه خوشگلی پلو به اوناست. وای دهنم آب افتاد.
بعدش هم سالاد شیرازی. تا حالا شده پیش دو نفر شیرازی بشینید و حرف سالاد شیرازی به میون بیاد و خیلی تخصصی راجع بهش باهاتون صحبت نکنند؟ امکان نداره. یعنی امکان نداره ها!
اولین چیزی هم که میگن اینه که تهرانی ها خوب درست نمیکنن چون همه چیزو درشت درشت خرد میکنند. درستش اینه که گوجه و خیار و پیاز ریز ریز ریز بشن و فقط و فقط هم با آبغوره! مبادا که آبلیمو بریزین!
قضیه سالاد شیرازی برای شیرازیهای عزیز خیلی جدی و ناموسیه و شوخی هم نداره. هر کار دیگه ای باهاش بکنی نوآوری کردی و نوآوری نزد این یدونه سالاد هیچ جایگاهی نداره.
( ترانه دختر شیرازی )
خلاصه جاتون خالی سر سفره اونروز هم همین صحبتهای تخصصی من باب عالی جناب استانبولی و وزیر محترمشون سالاد شیرازی اتفاق افتاد و تا ته قابلمه رو درنیاوردیم دست از خوردن نکشیدیم. دیگه هیچی هم نموند که عصری که سرد شد، دوباره کیفشو ببریم. از این نظر، بنده واقعاً ضربۀ سختی خوردم.
بعد از ناهار، دیگه کسی توان کار کردن نداشت. هر کسی یک گوشه ای ولو شده بود و همه در سکوت خدا خدا میکردند یکی پیشقدم بشه چایی بریزه. ولی خدا خدا کردنمون بی دلیل بود. یادمون رفته بود یک یار جدید بیش فعال به نام مش رجب به جمعمون اضافه شده که بصورت اتومات همه کارها رو بدنبال هم انجام میده.
بعد از میل کردن چایی زعفرونی با نبات که نگم براتون چجوری رفت تو خونمون، خان عمو گفت من برم چرت بزنم. مش رجب گفت آقا کلی کار مونده. مگه مهمون ندارین شما؟ خان عمو گفت من عادت دارم همیشه بعد از ناهار قیلوله کنم. مش رجب گفت آقا خدا شبو واسه خواب آفریده، روزو واسه کار. تازه آقای دکتر هم اینجاست. دکترها میگن خواب نیمروزی باعث سکته میشه. خان عمو گفت دکترها میگن خواب زیاد توی روز باعث سکته میشه اما یک چرت کوتاه برای سلامتی خیلی هم مفیده. باعث میشه مغز تر و تازه بشه.
بعد هم دوتاشون رو کردن به من که ببینن کدومشونو تأیید میکنم.
منم گفتم خواب بلافاصله بعد از غذا که کلا خوب نیست. باعث سوهاضمه و ریفلاکس معده میشه. بهتره بعد از غذا دراز نکشید. اما اگر شکمتون پر نبود و در طول روز احساس خواب آلودگی کردین، اندازه ده تا بیست دقیقه استراحت کنید، انرژیتون رو برمیگردونه و مفیده.
مش رجب رو به خان عمو کرد و گفت، خب الان شکممون از این پرتر نمیشه. پس بریم کار اتاقو تموم کنیم تا مهمونا نیومدن. بعد هم دست خان عمو رو گرفت و گفت یا علی بگو بلند شو. خان عمو هم بلند شد اما گفت من نمیدونم تو صاحبخونه ای یا من؟ تو رئیسی یا من؟ تو سرایداری یا من؟ چند چندیم کلاً!
مش رجب هم تند تند جواب میداد شما آقا، شما. شما رئیسین، تاج سرین و کلی هندونه داد زیر بغل خان عمو و با خودش بردش.
بدین ترتیب کار اتاق مهمان ظرف دو سه ساعت بعدی تقریباً تموم شد. اما از اونجایی که بعضی از وسایل از اون اتاق حذف شدند و بعضی وسایل دیگه از اتاقهای دیگه به اونجا آورده شدند، بقیه اتاقها هم یجورایی به هم ریخته شدند. به همریختگی هم که کلاً توی قاموس زن عمو نیست و شب خوابش نمیبره. بنابراین ما مجبور شدیم برای مرتب کردن اتاقهای دیگه هم اقدام کنیم و چون به لطف مش رجب دست به جمع کردنمون حسابی گرم شده بود، کلی از وسایل اضافی اتاقها کارتون شدند و به انباری فرستاده شدند.
اتاقها نفسی تازه کردند اما انباری دیگه حسابی پر از وسیله شده بود و داشت منفجر میشد، ولی خب خان عمو از اینکه چیز زیادی دور ریخته نشده راضی بود.
پارت دوم:
شب شد و هنوز اتاقهای جانبی کاملاً جمع نشده بودند. اما ما همگی دیگه له و لورده بودیم.
زن عمو صدامون کرد برای شام. عطر دیوانه کننده کتلت، یکساعتی بود که دیگه هوش و حواس برامون نذاشته بود. همون لحظه بود که علی آقا همسر ناهید خانم هم از راه رسید و خان عمو گفت بیا که مادرزنت دوستت داره.
نون سنگک و کتلت و گوجه و خیار و سبزی خوردن، خدائیش خستگی رو از تنمون بیرون آورد.
دیگه الان از قوانین مخصوص درست کردن بهترین کتلتهای دنیا میگذرم چون واقعاً دل ضعفه گرفتم از بس امروز درباره غذا حرف زدم. اما قول میدم بزودی درباره این غذای شگفت انگیز هم صحبت کنیم.
بعد از شام، زن عمو گفت خیلی نگرانه که تا قبل از اومدن مهمونها اتاقها مرتب نشن. ما هم گفتیم ما تلاشمونو میکنیم که اینطور نشه، اما اگر شد، غصه نداره. در اتاقهای نامرتب رو میبندیم و لزومی نداره اونها رو به مهمونها نشون بدیم. اما بازم دلش آروم نشد و گفت خدا کنه فردا قبل از ورودشون همه چیز آماده بشه.
ما هم گفتیم انشالله انشالله و چون دیگه نای حرف زدن هم نداشتیم همه به تماشای تلویزیون نشستیم.
(آهنگ سریال اوشین )
پنج دقیقه بعد صدای خروپف بود که از گوشه و کنار اتاق شنیده میشد. مش رجب هم تکخوان این گروه سرود خسته و از پا افتاده بود.
اینوسط فقط من و علی آقا و ناهید بیدار بودیم که کلی زیر زیرکی خندیدیم و گفتیم این بلاییه که ما به سر این طفلکی ها آوردیم. مدتها بود اینقدر پشت سر هم کار نکرده بودند. تازه مش رجب اجازۀ خواب وسط روز هم بهشون نداده بود. پس حق داشتند بیهوش بشن.
وسط همین گفتگوها بودیم که ناگهان یک صدای مرموزی از جانب مش رجب بنده خدا شنیده شد. درست مثل قسمت اول سریال دائی جان ناپلئون. منتها اونجا، اون صدای مشکوک باعث شد بین شخصیتهای داستان اعلام جنگ بشه، اما صدای مشکوک مش رجب همزمان خودش رو هم از خواب بیدار کرد و از هولش بلافاصله با سرفه های پشت سر هم سعی کرد قضیه رو بپیچونه به بازی و ما هم که شتر دیدی ندیدی.
ناهیدم برای اینکه بهش کمک کرده باشه، یهو بی ربط پرسید: مش رجب شما زن و بچه که نداری نه؟
مش رجب هم که از خداش بود حواسها رو پرت کنه نشست و با اشتیاق دوباره داستان از اول برامون تعریف کرد که قسمت نشده ازدواج کنه چون دختر مورد علاقه اشو بهش ندادن و اونم از اونجایی که ذاتاً مرغش یک پا داشته، گفته یا این دختر یا هیچ دختری و بنابراین همون هیچ دختری، شده سرنوشتش.
من گفتم از دختری که عاشقش بودی خبر هم نداری؟ گفت نه والا. من دیگه طاقت نداشتم وایسم تماشا کنم ببینم قسمت کی میشه. گفتم خب چرا بهت ندادنش؟ گفت نمی دونم والا! به من که نگفتن. فقط گفتن ” نه”. گفتن دخترمون پسندت نکرده. شایدم خواستگار از من بهتر داشته و بهم نگفتن.
ناهید گفت: پس عشق یکطرفه بوده. اگه عاشقت بود حتماً اونم یه حرکتی انجام میداد، یه سراغی ازت می گرفت.
مش رجب گفت: شانس ما دیگه…
علی آقا گفت: حالا هم که دیر نشده. هنوز میتونی تشکیل خونواده بدی. مش رجب گفت ای آقا کی دیگه به من زن میده؟ تو این سن و سال هیچی از خودم ندارم. با یدونه ساک هی سرایدار این خونه میشم، سرایدار اون اداره، سرایدار اون مطب. کیو دنبال خودم بکشونم اسیر کنم؟ همینطوری دو سوم عمرمون طی شده، باقیش هم طی میشه دیگه آه و نفرین زن و فامیل زنو برای خودم نمیخرم.
ناهید گفت تو صبر کن، خودم برات آستین بالا میزنم. یکیو برات پیدا میکنم که یارت باشه و بارت نشه.
راستش مش رجب گل از گلش شکفت اما خوشحالیشو پنهان کرد.
ما هم پاشدیم و خان عمو و زن عمو رو صدا کردیم که برن سرجاهاشون بخوابن. ناهید خانم اینا هم بچه هاشونو که طفلکی ها بیهوش شده بودند بغل کردند و خداحافظی کردند و رفتند.
فردای اونروز، ساعت هشت صبح بود که مش رجب دستپاچه پرید توی اتاق که پاشید پاشید بدبخت شدیم و کلی هم به خودش بد و بیراه گفت که چرا خواب مونده!
منم که به حالت بدی از خواب پریده بودم گفتم چیه؟ چرا بدبخت شدیم. گفت: مهمونا آقا! مهمونا اومدن!
زن عمو… آی زن عمو…. سق سیاه که نه…. ولی خوب سق سفیدی داری…
تا همینجا رو داشته باشین تا دفعه بعد بگم چی به سرمون اومد.
پس تا بعد….
مانلی –
سلام
می خواستم تشکر کنم از مطلب جالبی که تو این اپیزود بهش پرداختین “شباهت هاو تفاوت های سیستم خواب بالای ۶۰ ساله ها”