همکاران این قسمت

آزاده ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

لیندا کیانی
صداپیشه نقش نازلی

هادی حسنعلی
صداپیشه نقش کامران

آیدا میربابایی
مدیر اجرایی

سپیده ذوقی
کارشناس اجرایی

گیتی صفرزاده
نویسنده قصه های خونه باغی

خانه فرهنگی ما
بخش کدوم کتاب

محمدحسین کریمی پناه
تدوینگر

دکتر علیرضا سپیانی
پزشک میهمان
اسپانسر

حامی مالی فصل چهارم
توضیحات
قسمت سی ونهم
پارت اول
نازلی
می خوام بگم سلام ولی خنده ام می گیره. آخه از وقتی اومدم ایران متوجه شدم مردم دو دسته شدن، دسته اول همون اول میگن سلام. دسته دوم وقتی بهشون میگی سلام با صدای رسا میگن درود. حالا من تعصبی بین سلام و درود ندارم ولی شده مثل قضیه روبوسی. یه زمانی با ماچ کردن دوطرف صورت قضیه روبوسی تموم می شد، اما یهویی نمی دونم از کجا روبوسی سه تایی مد شد. وسط روبوسی یهو گیر می افتادی، نمی دونستی سومی رو بری، نری، اون صورتش رو میاره جلو، نمیاره…وسط همین ماجرا که مغزت می خواست حل و فصلش کنه یهو می دیدی اشتباه شد داری دماغ طرف مقابلت رو ماچ می کنی…هاها، راستش رو بگم از این خوشم میاد که هرچیزی تو ایران می تونه یه ماجرا بشه. یعنی تو ایران آدم هیچوقت حوصله اش سر نمیره. برعکس اونجا که گاهی ماه می گذره و انقدر همه چی ثابت و مرتب و تعریف شده اس که آدم گاهی یادش میره زنده اس!
می دونم الان با خودتون می گید نفسش از جای گرم درمیاد. باشه، هرجور میخواید فکر کنید ولی منم خارجی نیستم ها. منم فقط چندسالی خارج ایران زندگی کردم. شایدم ژنم اینجوریه. یعنی ژنم هیجان طلبه. دوست دارم هی یه ماجرا بسازم. واسه همینم الان از این شلوغی پلوغی که اومده تو زندگیمون بدم هم نمیاد.
این طرف من و الا نشستیم و حسابی برای مرکز روزانه نقشه کشیدیم. اول به الا گفتم می خوای اینجا چه کارهایی بکنی؟ رفت و با یه پوشه برگشت. باورم نمی شد. همه چیزایی که می خواست رو مرتب و منظم دسته بندی کرده بود. خب همینجا پس لازمه بگم که این نظم و ترتیب خارجی ها تو کار خیلی خوبه. بعله، به قول مامان بدش رو گفتی، خوبش رو هم بگو.
الا یه پوشه گذاشت جلوم که خودش یه کتابچه بود. توش یه عالمه عکس بود از مراکز روزانه ای که خودش تو آمریکا دیده بود یا توشون کار کرده بود. بعد یه دسته بندی منظم هم انجام داده بود از اینکه چه فعالیت هایی باید تو مرکز انجام بشه، از ورزشی بگیر تا هنری، ساعت ناهار تا ساعت تفریح، آموزش تا بازی. آخه مرکز روزانه یه چیزی مثل مهد کودکه. وقتی شما بچه تون را می ذارید مهد خیالتون راحته که تا بعدازظهر که می رید دنبالش هم بازی کرده، هم آموزش دیده هم بهش خوش گذشته و هم غذاش رو خورده. مرکز روزانه برای آدم های پا به سن گذاشته هم دقیقا همینطوره، با این فرق که آموزش و ورزش و تفریح و غذا براساس سن و شرایطشون تعریف شده. راستش من خیلی توی برنامه هایی که الا برای مرکز فکر کرده بود دخالت نکردم. یعنی در کل که خوب بودن ولی در جزئیات به نظرم خود الا واردتر بود. چیزی که فکر منو مشغول می کرد اون پنج تا پله لعنتی بود. همون پله هایی که درست از تو حیاط می خورد به ساختمون.
ناهید عقیده داشت پله ها مهم نیستن، کنارشون میله می ذاریم تا بتونن با دستشون میله رو بگیرن و آروم و راحت بیان بالا. ولی اشتباه می کرد. اولا تو همچین مرکزی ممکنه آدم هایی بیان که مشکل حرکتی داشته باشن. دوم اینکه کافیه یه بارون یا برف بیاد که پله ها خیس و لغزنده بشن. گفتم ناهید جون هر آدم مو سفیدی از در بیاد تو و اون پله ها رو ببینه بی خیال مرکز روزانه میشه.
وقتی نشستیم ماجرای پله رو حل کنیم، تازه متوجه شدیم که داخل ساختمون هم باید کلی تغییرات بدیم. یعنی فضا باید یه جوری باشه که آدم سن و سال دار راحت بتونه توش حرکت کنه، از یه اتاق بره یه اتاق دیگه، بشینه، بلند بشه، خستگی درکنه.
همینقدر بهتون بگم که تهش رسیدیم به اینکه باید یه بازسازی اساسی تو ساختمون انجام بدیم. نشستیم و سر حوصله همه چیز رو مشخص کردیم. بعد من یه طرح بازسازی داخلی خیلی کاربردی آماده کردم. هرچی باشه این کارمه. وقتی گذاشتمش جلوی الا خیلی ذوق کرد. و بعد پرسید هزینه این کارها چقدر میشه؟ بهش گفتم قیمت دقیق ندارم. آخه یکی از هیجانات زندگی تو ایران اینه که قیمت ها هرروز تغییر می کنه! فکر کنم الا نفهمید چی گفتم وگرنه شاکی می شد. حالا شما هم عصبانی نشید. می دونم که این یکی هیجان دیگه خیلی رو مخه و زندگی رو سخت می کنه. ولی خب همینه. برای همین به الا گفتم به هرحال هزینه اش کم نیست.
الا رفت تو فکر. شاید داشت فکر می کرد از پسش برمیاد یا نه. احتمالا اگه پولی هم داشت دیگه برای خرید این خونه داد. دلیلی هم نداره که همه هزینه ها رو بخواد از جیب بده. بالاخره راه های دیگه ای هم هست. منتهی وقت نداشتم بهش توضیح بدم چون باید می رفتیم خونه باغی. تو این دو سه روز هم سرگرم کار اینجا بودیم و هم عمل مامان که به سلامتی پلاتین رو گذاشت و از بیمارستان آوردیمش خونه. اما امروز قراره یه عده از دوست ها و آشناها بیان دیدنش. از صبح هم وقت نکرده بودیم که بریم کمک. به الا گفتم پاشو زودتر بریم وگرنه ناهید دوباره تصمیم می گیره منو نصیحت کنه.
الا خندید، گفت ناهید خیلی مهربونه. راست می گه، افشین هم از همین خصلتش سواستفاده می کنه. ولی مهربونی که نباید دلیل بشه که بقیه سوار آدم بشن. مهربون باش ولی حقتم بگیر. والا!
………………………..{موسیقی}
وای که چقدر آدم اومده بود. دیدن مامان رو می گم. آخه مامان وقتی که ماجرای سرطان اش پیش اومد نذاشت کسی خبردار بشه. می گفت هر کی واسه خودش هزارجور گرفتاری و دردسر داره، حالا من بدو بدو برم خبردارشون کنم که چی؟ کاری هم که از دستشون برنمیاد، بیخودی فکر و خیال براشون درست میشه.
این مامان همیشه به فکر دیگرانه. البته راستش رو بگم منم استقبال کردم. یعنی وقتی از ماجرای سرطان مامان خبردار شدم اول از همه بلیط گرفتم که خودم بیام ایران بعد هم به بابا گفتم به کسی چیزی نگید. به نظر من تو اینجور موقع ها آدم نهایتا دلش یه فضای آروم و امن می خواد. اینکه هرکی از راه برسه و بخواد یه حرفی بزنه، حتی از روی محبت و خوبی، آرامش آدم رو بهم می ریزه. یه دایره امن کوچیک که بدونن وضع آدم چه جوریه کافیه. بابا بهم گفت نازلی جان من خودم هستم. گفتم پدر من، شما خودت الان بیشتر از همه تحت فشاری، من میام. بعد که اومدم چیزی نگفت ها ولی از چشماش خوندم که خوشحال شد. من نمی دونم ما ایرانی ها چرا انقدر تو گفتن نیازهامون بهم دیگه تعارف می کنیم. عزیزدل من وقتی احتیاج به کمک داری، بگو کمک می خوام. هیچ اشکالی هم نداره.
دقت کردید، مثل همون خارج رفته ها از ایرونی ها انتقاد کردم..هاها…اشکالی نداره. شما که منو می شناسید، من رکم، حرف حق رو میگم. اینور و اونور هم نداره. عیب اونوری ها رو میگم، اینوری ها رو هم میگم. همه آدمیم بالاخره.
همینه که بقیه فکر می کنن من زیادی شفافم و ناراحت میشن. مثلا رفتیم خونه باغی، می بینم مش رجب یه گوشه وایساده، یه پیرمرد دیگه ای مثل خودش هم کنارش وایسونده. میگم مش رجب اوضاع خوبه؟ همه چی مرتبه؟ هی واسه من چشم و ابرو میاد. میگم قرار بود واسه مامان فلان چیز رو بخری خریدی؟ هی کله تکون تکون میده.
آخرش کشیدمش کنار میگم مش رجب چرا پانتومیم بازی می کنی؟ میگه اینی که بغل دستمه از اهالی روستامونه اومده اینجا دیدن من. گفتم خب؟ گفت نازلی خانوم یه کم جلوی غریبه ها رعایت شأن آدم رو بکن. موندم بهش چی بگم. یعنی اینکه بهش گفتم فلان چیز رو خریدی یعنی بی شأن شده؟ حالا خدا می دونه چی به این هم ولایتیشون گفته یا تو اون صفحه اینستاگرامش نوشته که نگرانه. احتمالا گفته مدیر خونه باغیه و ماها کارمندای زیردستشیم.
داشتم اینو می گفتم که خونه باغی حسابی شلوغ بود. چون اینبار بابا به همه دوستها و آشناها گفته بود که مامان زمین خورده و دستش شکسته و جراحی کرده و پلاتین گذاشته. گفت نازلی جان، احساس کردم مامانت یه کم به توجه و معاشرت دوستانه نیاز داره. راست می گفت. یعنی دیدن اون همه دوست و آشنا یه جوری مامان رو هیجان زده کرده بود که اگه صدتا قرص و دوا می خورد انقدر حالش خوب نمی شد. انگار جوون شده بود. همین چند وقت پیش بود که یه مقاله خوندم که هیچ چیز به اندازه معاشرت و جمع های دوستانه روی سلامتی و طول عمر اثر نداره. به نظرم بابا هم این مقاله رو خونده بود. بیخود که بهش نمیگن خان عمو!
بابا البته کار خبررسانی رو سپرده بود دست ناهید. انتخاب خوبی بود! ناهید یه گروه تلگرامی زده بود و هر کسی رو که میشد آورده بود توش. بعد ضمن اطلاع ماجرای مادر گفته بود که فلان روز عصر اگه خواستید تشری ف بیارید تو کافه شمعدونی دورهم چای و شیرینی می خوریم و گل می گیم و گل می شنویم. از این کارش خوشم اومد. یه جوری نامحسوس تبلیغ کافه شمعدونی رو هم کرده بود. از اون جالبتر اینکه برای مهمونها شیربرنج پخته بود. چه شیربرنجی، هرچی از بو و مزه اش بگم کم گفتم. گفتم ناهید از کجا به فکرت رسید که شیربرنج واسه امروز بپزی؟ خیلی فکر جالبی بود. گفت رفته بودم سوپر که برای خونه باغی برنج بخرم. یهو دیدم یه برنجی هست که چندجور بسته بندی وزنی داره و به گفته فروشنده یکی از با اصالت ترینهاش برنج هاشمی ایرانی هست. فکر کردم یه متوسطش رو می خرم و به بهانه شیربرنج استفاده می کنم. اگه خوب بود اونوقت بسته های بزرگش رو برای مصرف خونه باغی می خرم.
به نظر من که ناهید تو برنامه ریزی و بیزنس خیلی استعداد داره. اگه خودش رو از دست افشین و ماجراهاش خلاص کنه و بزنه تو این کار کلی پیشرفت می کنه. همونجا اینو به بابا هم گفتم. برگشت گفت زندگی خودشه، خودش باید تصمیم بگیره. گفتم درسته پدرجان ولی ناهید می ترسه، خودش رو باور نداره. شما که پدرشی اشکالی نداره که باهاش حرف بزنی، حمایتش کنی، بهش مشورت بدی. یه جوری نگام کرد انگار دارم چی میگم. دروغ نمی گم که؟ از بس این مامان و بابا پاشون رو پس کشیدن و گفتن زندگی خودشونه و ما نباید دخالت کنیم که افشین انقدر پررو شد. مامان بابای روشنفکر داشتن هم گرفتاریه والا!
بگذریم، ناهید رو داشتم می گفتم که کیا رو دعوت کرده بود. یعنی از فلان خیاطی که مامان زمان جوونیش می رفت پیشش و سفارش لباس می داد بگیر تا مامان های دوست های دوران بچگی ما. اصلا نمی دونم اینا رو از کجا پیدا کرده بود. خودش می گفت از فضای مجازی. بفرما، اونوقت میگن فضای مجازی بده. نه عزیزم، خوبی هم داره، بستگی داره چه جوری ازش استفاده کنی. ناهید که خیلی خوب استفاده کرده بود. من همینجور داشتم بین آدم ها چرخ می خوردم و شاد و شنگول می شدم که یهو چشمم خورد به منیر خانم. منیر خانم مامان سوگل بود، دوست دوران مدرسه ام. ولی راستش من تا منیر خانم رو دیدم یاد سوگل نیفتادم، یاد ساسان افتادم. یعنی بعد از اینکه پریدم تو بغل منیر خانم و ماچ و احوالپرسی کردم بلافاصله گفتم بچه ها چطورن؟ ساسان کجاست؟ منیر خانم گفت سوگل که خیلی ساله رفته سوئیس، همونجا ازدواج کرد و صاحب یه دوقلو شده. بعد سرش رو چرخوند و گفت: ساسان هم اینجاست.
وای باورم نمیشد. ساسان بود. قیافه اش خیلی عوض شده بود. ریش گذاشته بود و انگار بلندتر شده بود. اما وقتی به چشمهاش نگاه کردم، هنوز همون نگاه رو داشت. همون نگاهی که قلب آدم رو سوراخ می کرد.
…………………………………………………………………………
پارت دوم
کامران
چه خبر بود خونه باغی. یه چیزی می گم یه چیزی می شنوید. معلوم نبود ناهید اینهمه آدم رو از کجا پیدا و خبر کرده بود. ولی دستش درد نکنه. زن عمو حسابی گل از گلش شکفت. خیلی تو روحیه اش تاثیر داشت.
نگفتم سلام؟ از بس فکرم پیش این مهمونی بود. ولی مهمونی باشه و مش رجب ماجرا درست نکنه؟ قبل مهمونی دیدم با عجله اومده دم اتاق من و میگه یه مساله ای رو باید بگم. گفتم مش رجب بذار برای بعد، می بینی که امروز چه خبره؟ راستش خیلی دل و دماغ حرف زدن هم نداشتم. گفت دکتر جون اگه واجب نبود که الان نمی اومدم. فکر کردم حتما دوباره دارویی می خواد یا به چیزی مشکوک شده. ولی قبل از اینکه فکرم به نتیجه ای برسه شروع کرد به صحبت. گفت یکی از آشناهای دور از ولایتشون داره امروز میاد اینجا. گفتم مش رجب امروز؟ وسط مهمونی زن عمو؟ نه اینکه فکر کنی من مشکلی دارم، قدمش رو چشم ولی…حرفم رو برید و گفت: مساله این نیست آقا کامران. شما باید امروز خیلی حواستون جمع باشه.
باز این مش رجب کارآگاه بازیش رو شروع کرد. گفتم چیه مش رجب، واسه چی حواسم باید جمع باشه؟ مگه طرف کیه؟ سری تکون داد و گفت: طرف مهم نیست، من مهمم.
یعنی چی؟ مش رجب درس اخلاقی میخوای بهم بدی؟ تو مهمی، من مهمم، بله همه آدم ها مهمن….نه دیگه، این نبود ماجرا. باز مش رجب یه دسته گل دیگه به آب داده بود. یادتون هست اون ماجرای صفحه اینستاگرامش را. معلوم شد که مش رجب یه سری استوری می ذاره که برای ما دیده نمیشه. به اصطلاح امروزی ها هایدش کرده. چرا؟ چون اون تو عکس هایی از خودش می ذاره به عنوان مدیر داخلی مجتمع خونه باغی. باورتون میشه؟ حتی یه چندتاش رو که هایلایت کرده بود بهم نشون داد. آخه چرا مش رجب؟ این چه کاری بود کردی؟ میگه آقای دکتر، شما چون خودت دکتری نمی فهمی!
داشتم عصبانی می شدم ولی بلافاصله گفت: منظورم اینه که شما چون تو جایگاه یه دکتر هستی و همیشه همه احترامت گذاشتن متوجه نیستی که عنوان و جایگاه چقدر مهمه. مردم عقلشون به همین چیزاست.
بله دیگه. مش رجب با اون استوری ها کاری کرده بود که اهالی ولایتشون فکر کنن یه پست خیلی مهم تو خونه باغی داره. از شانس بدش یا شایدم شانس بد ما، همین امروز توی مهمونی خونه باغی، یکی از هم ولایتی ها رسیده بود تهران و قرار بود بیاد اینجا.
خنده ام گرفته بود. گفتم مش رجب خب بهش بگو امروز نیاد. یه چینی به ابروش داد و گفت: آقای دکتر، ما تو شهر غریب نمی تونیم هم ولایتیمون رو تنها بذاریم. قیافه اش رو یه جوری کرده بود انگاری راس راستی صاحب خونه باغیه. حوصله جروبحث باهاش نداشتم، گفتم خیله خب، حالا باید چیکار کنیم؟ گفت هیچی، شما فقط حواستون باشه که امروز به من امر و نهی نکنید که فلان کار رو بکن، یا اینو بیار، اینو ببر. یه جور خیلی محترمانه ای باهام رفتار کنید.
از دست این مش رجب! کسی ندونه فکر می کنه ما تابه حال باهاش نامحترمانه رفتار می کردیم. خواستم بگم مش رجب اومدیم و امروز هم بخیر گذشت ولی بعدش چی؟ آخه چرا باید یه تصویر دروغ از خودت بدی؟ اما یهو یاد ساناز افتادم. اصلا فکرم رفت یه جای دیگه. اونم همین کار رو کرده بود؟ بهم تصویر دروغ از خودش داده بود؟
یه وقت دیدم مش رجب داره صدام می زنه: آقا کامران، آقا کامران، حواست کجاست؟ گفتم چیه؟ چی شده؟ گفت دارن زنگ در را می زنن. شما بی زحمت برو باز کن. زشته من برم دم در.
خدا آخر و عاقبت ما رو با مش رجب بخیر کنه.
……………………………{موسیقی}
بله دیگه، اینجوری شد که تو مهمونی خونه باغی هممون داشتیم کار می کردیم الا مش رجب. البته من که راضی بودم. همیشه وقتی ناراحتم با کار زیاد سعی می کنم حالم رو خوب کنم. خوب که نه، سعی می کنم بهش فکر نکنم.
وسطهای مهمونی یه فرصتی شد و من و الا کنار هم نشستیم. از وقتی که نازلی تصمیم گرفته بمونه و بهش تو راه اندازی مرکز روزانه کمک کنه خوشحاله. اینو می فهمم. برام از ایده هاش برای مرکز گفت ، از چیزایی که اونور برای آدم های بازنشسته و پا به سن گذاشته انجام میدن. برام جالب بود. راستش از وقتی که خودمم دارم طب سالمندی می خونم متوجه شدم که چقدر این ماجرا بزرگ و مهمه. مهمتر هم میشه. همین دو سه سال پیش برای اولین بار تو دنیا، تعداد آدم های بالای 60سال از تعداد بچه های زیر 5سال بیشتر شد. این یعنی دنیا داره به سمت کهنسالی میره و باید براش فکر کنیم. یهو ازش پرسیدم الا چی شد که خواستی این کار رو بکنی؟ یه خنده ریزی کرد و گفت: به قول شما ایرونی ها خواستم عاقبتم بخیر بشه.
آدم عجیبیه الا. از کاراش و فکراش سر درنمیارم. مثل همه نیست. ولی درهرحال خواستم نگران نباشه. گفتم بخش پزشکی اونجا رو بسپره به من. فکرایی دارم. خیالش راحت باشه.
بعد یهو یاد ساناز افتادم. اینجور موقع ها همیشه بهم می گفت تو مثل پدربزرگها می مونی، حواست به همه چی هست، به چیزایی که قراره پیش بیاد. آدم با تو خیالش راحته.
متوجه شدم چشمام داره می سوزه. نمی دونم بخاطر این بود که یاد ساناز افتادم یا دلم به حال خودم سوخت. فکر کردم خودم با چی خیالم راحته؟ با کی؟ اصلا کسی به راحتی خیال من فکر می کنه؟
الا فهمید که حالم یه جوری شده. گفت کامران چیه؟ اتفاقی افتاده؟ سرم رو تکون دادم که یعنی نه. الا آدمی نیست که بخواد اصرار کنه برای دونستن چیزی. فقط گفت: ساناز امروز نیومده. گفتم زن های زندگی من هیچکدوم عادی نبودن از مادر بگیر تا… اونوقت پاشدم و رفتم. نمی خواستم الا اشک هام رو ببینه.
رفتم قاطی مهمونها و سعی کردم حال و هوام رو عوض کنم. زن عمو صدام کرد و گفت کامران جان بیا ببین کی اینجاست. رفتم جلو و گفتم به به منیر خانم خوش اومدید. منیر خانم خندید و گفت وای چه حافظه ای. زن عمو گفت معلومه که می شناخت، شما که ماشالا تکون نخوردید منیر جون.
معلومه دیگه، بعدش زن عمو و منیرخانم شروع کردن به تعارف که کی بیشتر تکون نخورده و کی هنوز همون آدم قبلیه. خنده ام گرفته بود. راستش به نظرم جفتشون حتی اگه گذر سن رو صورتشون معلوم بود ولی دلشون خیلی جوونتر از من بود. خواستم همین رو بگم که زن عمو شروع کرد تعریف از من که دکتر شدم و الان دارم طب سالمندی می خونم و …. زن عمو عاشق اینه که از من تعریف کنه. یه جوری از من حرف می زنه که خودم خجالت می کشم. می دونم که از دوست داشتنه. انگار که من ثمره عمرش باشم. حقم داره، برام مادری کرده.
منیر خانم تا فهمید من طب سالمندی می خونم گفت وای کامران جان تو رو خدا کمکم کن، دارم آلزایمر می گیرم. بدی دکتر بودن اینه که هرجا باشی، حتی وسط مهمونی، انگار سر کاری. یعنی همه ازت توقع دارن همون موقع یه نسخه براشون بپیچی. ولی مثلا اگه لوله کش باشی هیچکس وسط مهمونی ازت توقع نداره کار کنی.
خندیدم و گفتم منیر خانم نگران نباشید، الان همه فکر می کنن آلزایمر دارن ولی اینجوریام نیست. دروغ نگفتم، از هر 5تا مریضی که تو روز می بینم حداقل یکیشون فکر می کنه داره آلزایمر می گیره. اونوقت برای منیر خانم توضیح دادم که خیلی از این حواسپرتی ها مال زندگی مدرن و سرعتش و تکنولوژیه و خلاصه هر حواسپرتی آلزایمر نیست. منیر خانم که خیلی خوشحال شد و با زن عمو صحبتشون درباره قدیم و خاطرات اون روزا گل انداخت. یه نگاهی به دوروبر کردم و دیدم ساسان پسرش هم اومده. از ساسان یه چیزای گنگی تو خاطرم بود، خیلی تو محل نمی دیدمش. خواستم برم جلو و چاق سلامتی کنم که دیدم نازلی حسابی باهاش گرم گرفته. نرفتم. تو حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم یه پیام اومد. از ساناز. نوشته بود باید باهام حرف بزنه.
نویسنده: گیتی صفرزاده
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.