همکاران این قسمت

آزاده ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

لیندا کیانی
صداپیشه نقش نازلی

هادی حسنعلی
صداپیشه نقش کامران

آیدا میربابایی
مدیر اجرایی

سپیده ذوقی
کارشناس اجرایی

گیتی صفرزاده
نویسنده قصه های خونه باغی

خانه فرهنگی ما
بخش کدوم کتاب

محمدحسین کریمی پناه
تدوینگر

دکتر علیرضا سپیانی
پزشک میهمان
اسپانسر

حامی مالی فصل چهارم
توضیحات
قسمت سی و هشتم
پارت اول
نازلی
سلام. من نازلی هستم و صدای منو از تهران می شنوید (می خندد) هاها، عین برنامه های رادیویی حرف زدم. آخه بچه که بودم خیلی دوست داشتم مجری بشم. یه برگه می ذاشتم جلوم، می شستم جلوی تلویزیون و تندتند الکی یه حرفایی می زدم.اولش که رفتم کانادا هم یه مدت وسوسه شده بودم که برم تو این کار که یهو اتفاقی با یه مرکز روزانه تو کانادا آشنا شدم که دنبال کسی برای طراحی داخلیشون می گشتن. خلاصه رفتم تو این کار و دیگه غرق ماجراش شدم.
من به بخت و شانس و قسمت اعتقادی ندارم. ولی اینو قبول دارم که وقتی کائنات یه چیزی پیش پات میذاره حتما یه دلیلی داره. برای همین وقتی ماجرای الا و خرید اون خونه و راه اندازی مرکز روزانه برای آدم های بازنشسته پیش اومد به خودم گفتم نازلی این حتما یه دلیلی داره؟ نه واقعا واسه چی دوباره مرکز روزانه باید سرراه من سبز بشه؟ دلیلش اینه: من باید تجربه و کاری که اونور دنیا دیدم و کردم اینجا پیاده کنم.
باز حرف اینجا و اونجا شد. ولش کنید دیگه نمی خوام برگردم سر این موضوع. فقط می خواستم یه توضیحی بدم که چرا با وجود اون الم شنگه ای که خانواده سربرنگشتن من به کانادا راه انداختن، من همچنان رو حرفم موندم که می مونم. و موندم. در نتیجه مجددا مجبورم تکرار کنم: صدای منو از تهران می شنوید، محله آبشار، بغل خونه باغی.
الان سه روزه که با الا اینجام. با الا کار کردن خیلی خوبه. اول اینکه چون خودشم تو آمریکا تجربه کار با افراد مسن رو داشته دقیقا می فهمه من چی میگم. دوم اینکه هروقت تو توضیح چیزی گیر می کنه با هم انگلیسی صحبت می کنیم و فوری حرف هم دستمون میاد. صبح روز اول که بیدار شدیم گفتم الا تا تو یه چایی بذاری من یه دوش می گیرم و میام که بشینیم و دقیق صحبت کنیم که چه کارایی لازمه.
من با خیال راحت رفتم دوش گرفتم، لباس پوشیدم، موهام را خشک کردم و اومدم بشینم چای بخورم که دیدم چای یخ کرده. گفتم الا جون این چای چرا یخ کرده؟ الا هم خیلی جدی جواب داد: یخ نکرده، سرد شده! چون خیلی وقته ریختم. خب تعجب منم از همین بود چون می دونستم که الا چای طبیعی و بدون رنگ دهنده دوست داره واسه همین فکر کردم تا چایی دم بکشه من حسابی وقت دارم. گفتم پس دیگه بی خیال چای طبیعی بدون اضافات مصنوعی شدی؟ گفت نه، اینم طبیعیه اما با یه چای منطقه سریلانکا قاطی شده، واسه همین زود دم می کشه. استکان را برداشتم و یه قلپ خوردم. راست می گفت، طعم چای طبیعی را هم می داد.گفتم الا این خیلی چایی خوبیه، از کجا گرفتیش؟ گفت ساناز برام آورده. باید حدس می زدم. این ساناز عشق پیدا کردن چیزای طبیعی و خاص را داره. یادم باشه ازش بپرسم این چایی رو از کجا گرفته. راستش رو بگم انتظار داشتم ساناز اول وقت بیاد اینجا. عجیبه که ازش خبری نیست. حالا درسته بقیه خانواده باهام قهر کردن ولی ساناز با بقیه فرق داره. اولا جزو خانواده نیست ثانیا مثل من یه رگ دیوونه بازی داره. منظورم از دیوونه بازی تصمیم های ناگهانی و انقلابیه. هاها، دارم خودم اعتراف می کنم بهتون که چه روحیه ای دارم. اینم بگم با همین روحیه ولی خیلی هم دل نازکم.
یعنی تا ظهر که با الا حرف می زدیم و نقشه می کشیدیم، یه چشمم به گوشی بود که یکی از خونه باغی بهم پیام بده که نازلی کجایی؟ در چه حالی؟ نمیای اینجا؟ حتی حاضر بودم مش رجب بیاد و بگه که بالاخره کدوم روغن تو بازار هست که زیروترانسه و باز با هم کل کل کنیم ولی دریغ از هیچکدومشون.
تو همین فکرا بودم که از بیرون صدای شلوغی و داد و فریاد اومد. اول فکر کردم تو محل دعوا شده. اما یه کم بعد، من و الا هردو با وحشت همدیگه رو نگاه کردیم. صدای جیغ مامان می اومد.
……………………………………{موسیقی}
نمی دونید چه حالی شدم وقتی صدای جیغ مامان رو شنیدم. زن عمو؟ جیغ وسط خیابون؟ یعنی هنگ کرده بودم. تا با الا از خونه بپریم بیرون و برسیم تو کوچه هزارتا فکر تو سرم اومد غیر از اونی که دیدم. مامان ولو شده بود وسط پیاده روی سرکوچه و داشت از درد جیغ می کشید. استخون مچ دستش یه جوری خرد شده بود که از یه طرف زده بود بیرون. واااای، نمی دونید چه منظره بدی بود. مطمئن بودم که دردش وحشتناکه وگرنه مامان کسی نبود که بخاطر یه درد ساده جیغ و هوار راه بندازه. تا الا بره خونه باغی و بقیه رو خبر کنه من به اورژانس زنگ زدم و فوری رسوندمش بیمارستان و معلوم شد باید عملش کنن.
وقتی پشت در اتاق عمل منتظر بودیم تازه فهمیدم ماجرا چیه. سر کوچه یه میوه فروشی هست که تقریبا تازه باز شده. خود منم چندباری ازش خرید کردم. این میوه فروشی عادت داره میوه های کهنه ترش رو توی پیاده رو بذاره. مثلا با قیمت کمتر برای فروش. تا اینجای کار که بد نیست. اما این میوه ها که توی آفتاب پیاده رو می مونن و گاهی وقتها توی ظرف درست و حسابی هم نیستن، له میشن، آبشون راه میفته تو پیاده رو، خودشون موقع خرید مردم ولو میشن اون وسط و خالصه توی همون باریکه پیاده رو یه آشی ازشون راه میفته. مامان داشته می اومده پیش ما که ناغافل پاش میره روی یکی از این لزجی ها و لیز می خوره. سعی می کنه جلوی لیز خوردنش رو بگیره که بدتر یه وری می افته روی دستش و اینجوری میشه.
وقتی دکتر عکس شکستگی رو نشونمون داد باورمون نمیشد. چاره ای جز گذاشتن پلاتین نبود. بابا پرسید: آخه بخاطر یه زمین خوردن ساده استخون انقدر باید خرد بشه؟ دکتر گفت که علت اصلی پوکی استخوان شدید بوده و بعد توضیح داد که ممکنه از عوارض شیمی درمانی باشه و باید بیشتر مراقب این چیزا باشیم.
راست می گفت. از بس مامان با روحیه اس و خودش همه کاراش رو انجام میده ما پاک یادمون رفته که الان باید وضعیت سلامتیش رو با توجه به سرطانی که پشت سر گذاشته بیشتر چک کنیم.
پشت در اتاق عمل که بودیم ناهید اومد سراغم. گفت تقصیر توئه. یعنی همینجور الکی حرف می زنه. گفتم واسه چی من؟ گفت برای اینکه مامان خیلی ناراحت بود که تو دیشب اونجوری از خونه رفتی. تا ظهر صبر کرد، وقتی دید ازت خبری نیست یهو نگران شد، گفت یه وقت اتفاقی براشون نیفتاده باشه، دوتایی تو اون خونه به اون بزرگی و قدیمی. پاشد با عجله اومد سمت شما که اینجوری شد.
گفتم نخیر عزیزم، تقصیر من نیست. اونی که مقصره یکی دیگه اس. بعد سریع از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم سراغ صاحب میوه فروشی. اولش قبول نمی کرد که مقصره. می گفت روزی صدتا آدم از اینجا رد میشن پس چرا هیچکدوم دست و پاشون نشکسته؟ گفتم آقای محترم پیاده رو یه فضای عمومیه، مال مغازه نیست. توی این فضای عمومی صدجور آدم حق رفت و آمد دارن که توشون ممکنه بچه، مسن، بیمار یا دهها مورد دیگه باشه. اینا حق رفت و آمد دارن.
یه جوری نگام کرد انگار دارم درباره وضعیت جاذبه تو مریخ براش توضیح میدم. بعد یهو گفت: می خوای شکایت کنی؟ چقدر شده پول عملش؟
من نمی دونم چرا بعضی آدمها همه چیز رو به پول ربطش میدن. یعنی فکر می کنن هر حرفی قابلیت تبدیل به پول شدن داره. گفتم آقا من پول نمی خوام، من می خوام این پیاده رو مناسب رفت و آمد همه جور آدمی باشه.
دیگه وقت نداشتم بیشتر براش توضیح بدم. سر فرصت برمی گردم و بهش میگم چیکار باید بکنه. الان باید برگردم بیمارستان ببینم وضعیت عمل مامان چی شد. یه روشنگری هم واسه ناهید بکنم. بگم عزیزم مقصر پیاده روی نامناسبه، نه من!
……………………………………………………….
پارت دوم
کامران
همیشه همین طوره. یه اتفاق بد که پیش میاد پشت سرش بقیه اتفاق ها ردیف میشه….ببخشید، اول باید سلام می کردم. ولی یه کم اعصابم خرده. اون از ماجرای موندن نازلی که کلی حرف و حدیث داره، بعدش قضیه ساناز که حسابی منو بهم ریخت. الانم ماجرای دست زن عمو.
می دونم لابد با خودتون می گید دست زن عمو که خداروشکر چیزی نشده. ولی شما که می دونید من چقدر رو زن عمو حساسم. برام هیچ فرقی با الا نداره. یعنی بهتره بگم درسته الا مادرمه ولی زن عمو برام بیشتر حس مادری داره.
وقتی فهمیدم زن عمو روی میوه های لهیده لیز خورده داشتم می رفتم یقه میوه فروش رو بگیرم که نازلی جلوم رو گرفت. گفت خودم حلش می کنم، تو اینجا بمون. من داشت خون خونمو می خورد ولی فکر کردم راست میگه، من که اهل دست به یقه شدن نبودم. موندنم تو بیمارستان بهتر بود.
خیالم که از عمل دست زن عمو راحت شد فوری رفتم و وسایلی که به نظرم لازم می اومد خریدم و بردم خونه. خان عمو گفته بود که خودش زن عمو رو میاره. خداروشکر روحیه زن عمو همیشه خوبه. می دونستم که حتما دستش خیلی درد می کنه اما تا رسید خونه شروع کرد خندیدن و سربه سر گذاشتن با مش رجب. مش رجب هم با یه حالت متفکرانه ای یه نگاه به دست زن عمو کرد و بعدش گفت: ایشالا دستش بشکنه کسی که این بلا رو سر شما آورد!
زن عمو گفت وا مش رجب، این چه حرفیه که میگی؟ اتفاقیه که افتاده، خودمم باید حواسم رو جمع کنم و انقدر سربه هوا راه نرم. خان عمو چشمکی زد و گفت: آخ آخ، شما از اولش هم سربه هوا بودی خانوم! زن عمو هم بلند بلند خندید و عشوه ریزی برای خان عمو اومد.
آخی! عاشق همین کاراشونم. هنوزم مثل دوتا کفتر عاشقن. هی…منم دلم می خواست می تونستم همچین زندگی داشته باشم. یه زمانی فکر می کردم که با …ولش کنید. نمی خوام مثل پیرمردها غر بزنم. ولی یه جورایی احساس پیری می کنم.
زن عمو یهو گفت آخ. گفتم چی شده؟ گفت هیچی یه کم درد دارم. گفتم مسکن دارید؟ تازه معلوم شد که خان عمو انقدر هل بوده یادش رفته داروهای زن عمو رو بگیره. گفتم خودم میرم می گیرم، شما بمونید خونه.
از در خونه باغی که می خواستم بیام بیرون ساناز رو پشت در دیدم. یه لحظه مثل مجسمه وایسادم. اونم همینطور.
یهو متوجه شدم که داره می پرسه حال زن عمو چطوره؟ عملش کردن؟ از بیمارستان برگشته یا نه؟ سری تکون دادم و یه چیزایی گفتم و بعد تند دور شدم.
راستش فکر نمی کردم که دیگه خونه باغی بیاد. یعنی به نظرم دیگه دلیلی نداره که بیاد. به نظرتون آدم بدجنسی میام؟ نخیر. وقتی برگشتم ساناز هنوز اونجا بود. باورتون میشه؟
………………………………….{موسیقی}
ساناز نشسته بود کنار زن عمو و داشتن با هم حرف می زدن. من داروهای زن عمو را گذاشتم بغل دستش و یه مسکن درآوردم که بخوره. بعد از اتاق اومدم بیرون. اما سانازم دنبالم اومد بیرون. می خواستم برم تو اتاق مطب که صدام کرد که میشه یه لحظه با هم حرف بزنیم؟
یه آن عصبانی شدم. اومده بود وسط خانواده من و حالا بدون توجه به کاری که با من کرده بود داشت گل می گفت و گل می شنید. واقعا چه فکری با خودش می کرد؟ اومدم بگم من حوصله حرف زدن ندارم که مهلت نداد و گفت: می دونم که از دستم ناراحتی ولی این دوتا موضوع ربطی بهم ندارن.
از نظر من که دوتا موضوعی وجود نداشت ولی دلم نمی خواست که زن عمو حرفامون رو بشنوه واسه همین راه افتادم سمت حیاط که اونجا حرف بزنیم.
وقتی رسیدیم حیاط قبل از اینکه من چیزی بگم خودش شروع کرد. گفت که با خودش قرار گذاشته بوده که دیگه اینجا نیاد، گرچه خیلی براش سخت بوده ولی نمی خواسته من اذیت بشم. اما وقتی فهمیده که زن عمو زمین خورده و حالش بد شده نتونسته جلوی خودش رو بگیره و فوری اومده.
بی اختیار گفتم پس دیگه ناراحتی من مهم نبود…
یهو انگار منفجر شد و تند تند شروع کرد به حرف زدن. گفت که اینجام چون خونه باغی برام مهمه. فضاش، آدمهاش و دنیاش. خونه باغی جاییه که برای اولین بار معنی خونه رو احساس کردم.
گفت که آدم های اینجا رو دوست داره، حسی که بینشونه، مدل ارتباطشون. حتی مش رجب که اینهمه از کاراش ایراد می گیره براش دوست داشتنیه. و…اینجا یه کم نفس گرفت و ادامه داد: نمی دونم چطور توضیحش بدم. خونه باغی بهم حس خانواده رو می ده. برای اولین بار تو زندگیم صبحها که از خواب بیدار می شدم یه حس گرمی توی قلبم داشتم. مثل آدمی که مطمئنه هر اتفاقی بیفته یه جای امنی توی دنیا داره که می تونه بره سراغش.
نمی دونم چم شده بود ولی با پوزخند گفتم: خوبه، هنوزم جای امنت رو داری دیگه.
اینبار موقع حرف زدن صداش لرزید، گفت: من برای چیزی نقشه نکشیده بودم کامران، فقط یه روز چشم باز کردم و دیدم بیشتر از یه علاقه ساده دوستت دارم.
سرم رو انداختم پایین. از حرفی که زده بودم پشیمون شدم. دلم نمی خواست اذیت بشه. سرم رو بلند کردم که یه حرف خوبی بزنم که دیدم زل زده بهم و میگه: الانم دارم میرم به الا سر بزنم. براش یه چای ایرانی خوب خریدم چون می دونم عاشق چای ایرانیه. و در ضمن الا رو هم خیلی دوست دارم.
بعد هم راهش رو کشید و رفت.
این ساناز همیشه منو با کاراش بهت زده می کنه….فکر کنم عاشق همین چیزاش شدم.
نویسنده: گیتی صفرزاده
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.