قسمت 37 | تصمیم های ناگهانی
در فصل جدید همچنان به سفرمون به نیمه دوم زندگی ادامه میدهیم. و این بار تلاش میکنیم تجربیات افراد بالای شصت سال را چراغی کنیم، برای راه پیش روی متولدین دهه پنجاه و شصت.
همکاران این قسمت

آزاده ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

لیندا کیانی
روایتگر نقش نازلی

هادی حسنعلی
روایتگر نقش کامران

آیدا میربابایی
مدیر اجرایی

سپیده ذوقی
کارشناس اجرایی

گیتی صفرزاده
نویسنده قصه های خونه باغی

عبدالکریم سرودی
تدوینگر

دکتر علیرضا سپیانی
پزشک میهمان

خانه فرهنگی ما
بخش کدوم کتاب
اسپانسر

حامی مالی فصل چهارم
توضیحات
قسمت سی و هفتم
پارت اول
نازلی
من واقعا دلم نمیخواد کسی فکر کنه که من میخوام پز خارج زندگی کردنم رو بدم. اصلا مگه خارج زندگی کردن چیه؟ الان تو هر خونواده که سرک بکشی (آه میکشد) یه فامیل دور یا نزدیک خارج از ایرانه. ولی من خودم انقدرم بدم میاد از اینایی که خارج ایران زندگی میکنن و وقتی یه سر بر میگردن، دائم درحال مقایسهان. یه سال زندگی کردن اونجا بعد هر چیزی که میشه میگن ای بابا اونجا که ما هستیم این کار دو سوته انجام میشه، اگه اونجا بود انقدر این ماجرا معطلی نداشت، اونجا تا فلان مشکل رو داشته باشی فلان کار رو میکنن، اونجا دیگه این چیزا از بین رفته، اونجا همه میدونن که…..اونجا اونجا اونجا….عزیزم اونجایی نیست. هر چی هست اینجاست. کجا؟ تو نگاه آدم.
خیله خب، نمیخوام بحث رو فلسفیش کنم ولی لازم بود این حرفها رو بگم تا شما متوجه بشید که من چرا تصمیم گرفتم خودم بیام حرف بزنم. حتما تا الان فهمیدید که من نازلی هستم، دختر خان عمو و زن عمو زهره. که خارج از ایران زندگی میکنم و معماری داخلی خوندم. وقتی فهمیدم مامان سرطان گرفته، برگشتم. اومدم که کنارش باشم تا این مرحله رو راحتتر بگذرونه. حالا مامان خداروشکر هم حالش خوبه هم روحیهاش. خودتون تو سری قبل حرفهاش رو شنیدید. اصلا این ماجرای سرطان کلی راه جدید براش باز کرد: راه اندازی جلسه های کافه که از تجربیاتشون بگن و بعد هم سر از کلی کار مردم مدارانه و خیریه درآورد. الانم سرش حسابی گرم اون کارهاست.
پس من چرا برنگشتم اونجا؟ مساله همینه دیگه. من موندم تا ببینم خودم چی کارم. یعنی میدونم چه کارهام. کارم اینه: فاصله بین اونجا و اینجا رو بردارم. چطوری؟ با تغییر نگاه.
خب خب حالا میدونم فکرتون کجا میره. فکر میکنید از اون مدلهام که میخوام بگم آه در لحظه زندگی کنید، صبحها که پا میشید چند تا نفس عمیق بکشید و روی دم و بازدمتون کنترل داشته باشید تا همه مسائل حل بشن، نگاهتون به آدمها رو مخملی کنید، همه خوبن، همه چی آرومه…
………………………{موسیقی}
نه عزیزم، من از اوناش نیستم. درسته که زندگی مثل طبیعته اما من میخوام بگم چشماتون رو خوب باز کنید، انقدر خوب که بفهمید اینجا خودتون چه کارهاید. من خودمم همین کار رو کردم. دقیق نگاه کردم. و بعد فهمیدم که… خودتون یه کم فکر کنید ببینید به چه نتیجه ای میرسید.
اینکه شما حدس بزنید جای درست من کجاست، کار سختیه. چون درستش اینه که هرکس خودش بفهمه در مکان و زمان واقعی، جای درستش کجاست. الان حتما با خودتون میگید عجب گیری کردیم، این نازلی چقدر همه چیز رو میپیچونه. باور کنید اینجوری نیست. البته درسته که من عاشق فلسفهام ولی فلسفه رو برای این دوست دارم که بتونم ماجرای پیچیده زندگی رو ساده کنم. زندگی ساده مثل طبیعت. اینو همیشه به مش رجب هم میگم. اگه دقت کرده باشید تو این مدت بیشترین کل کل رو من با مش رجب داشتم. از بس که این آدم به همه چیز گیر میده و پیچیدهاش میکنه. مثلا یه مدت بود که تو خونه باغی خرید و استفاده از روغن رو ممنوع کرده بود. آخه مگه میشه روغن استفاده نکرد؟ یه وری نگام میکنه و میگه: از شما که خارج بودید بعیده که این چیزا رو ندونید، روغن باعث گرفتگی قلب و عروق میشه. میگم مش رجب جان، این اتفاق وقتی میافته که چربی ترانس توی روغن باشه اما اگه روغن غیر تراریخته باشه این مشکل رو نداره. توی همین بازار اگه بگردی روغن های بدون ترانس هست.
درباره آدم ها هم همینطوره. هر کی میاد خونه باغی فورا بهش مشکوک میشه و یه داستان براش میسازه. از اون آدمهاست که فکر میکنه زیر هر کاسهای حتما نیم کاسهای هست. واسه همین من و اون همیشه با هم درگیر میشیم. بهش میگم: مش رجب، رها کن. میگه: چیو نازلی خانم؟ میگم: این همه پیچیده کردن ماجراها رو. اگه از کسی ناراحتی، برو بهش بگو. اگه چیزی خوشحالت میکنه، انجامش بده. اگه چیزی نگرانت میکنه، دربارهاش بپرس، نگاه چپ چپ بهم میندازه و میگه: ما اینجوری تربیت نشدیم خانوم! میدونم منظورش چیه. منظورش اینه که رفتار من بی ادبانهاس. چرا؟ چون هیچی رو تو دلم نگه نمیدارم. فکر میکنم آدم باید صادق و رک و پوست کنده حرفش رو بگه. مثل همین کاری که خودم کردم. رفتم سراغ الا و رک و راست حرفم رو زدم. گفتم: الا جان تو میخوای یه مرکز روزانه سالمندان راه بندازی، آفرین، خیلی هم کار خوبی داری میکنی، اصلا چی بهتر از این. اما عزیزم این کار متخصص میخواد. همینجوری با نیت خیر و ایشالا که کار خوبیه که نمیشه کار کرد. یه خونه قدیمی رو خریدی و همینجوری میخوای مرکز روزانهاش کنی؟ دست تنها؟ بدون بررسی؟ اصلا فکر کردی به مسائلش؟ به هزینه هاش؟ به آماده سازیش؟ الان همه دارن تشویقت میکنن ولی با حلوا حلوا گفتن که دهن شیرین نمیشه. خدایی حق داشت که نفهمه حلوا چه ربطی به مرکز روزانه داره واسه همین شروع کردم همین حرفها رو به انگلیسی بهش زدن که بهتر متوجه بشه. اما وسط حرفم گفت: پلیز. ساکت شدم. اونوقت با فارسی فصیح گفت: با چی شیرین میشه؟
خوشم میاد که روحیه طنز داره. یعنی ظرافت ماجرا رو گرفت. منم درجا پیشنهادم رو بهش گفتم، گفتم الا جان، من حاضرم برگشتم رو عقب بندازم و بهت کمک کنم تا این مرکز آماده بشه. بعله، بالاخره فهمیدید. اون تصمیم درست من درباره اینجا و این لحظه همین بود. من تصمیم گرفتم که فعلا بمونم ایران و به الا کمک کنم.
الا خیلی خوشحال شد ولی شبش تو خونه باغی قشقرقی راه افتاد. بابا (خان عمو رو میگم) میگفت کدوم زنی شوهرش رو یکسال تو مملکت دیگه رها میکنه؟ شوهر احتیاج به زنش داره، مامان (زن عمو زهره دیگه) میگفت دورت بگردم، بخدا من راضی نبودم واسه مریضی منم اینجا بمونی چه برسه به راه انداختن مرکز روزانه. مش رجب فکر کرد من نشنیدم ولی شنیدم که زیرلب گفت: خودش خودش رو میندازه وسط! ولی از همه بیشتر برای کامران ناراحت شدم. میگفت الا همیشه تو این خانواده ماجراساز بوده، حالا هم که بعد از عمری برگشت و تازه داشت اوضاعمون میزون میشد، دوباره یه کاری کرد که همه چی بهم بریزه، گفتم کامران جان، این ماجرا چه ربطی به الا داره؟ من خودم داوطلب کمک شدم. ساناز هم پشتم دراومد که راست میگه، الا که بهش نگفته اینجا بمون، ناهید هم اون وسط دراومد که زندگی مشترکت از هم می پاشه. من برگشتم گفتم تو نمیخواد به فکر زندگی مشترک من باشی، اول به فکر زندگی نیمه مشترک خودت باش. میدونم ناراحت شد ولی بالاخره یکی باید این حرف رو بهش میگفت. من نمیدونم واسه چی انقدر دس دس میکنه. این افشین اهل کار که نیست، سر همه رو کلاه میذاره، از کل خانواده هم تابحال یه عالمه سواستفاده کرده، باز این دلش نمیاد ازش جدا بشه. حرف منم که شنید یهو تو لب رفت و اشک اومد تو چشماش. ولی من که بهتون گفتم، به نظرم حرف درست رو باید زد. وسط این شلوغی خود الا کجا بود؟ رفته بود تو خونه قدیمی که خریده خوابیده بود. یه مدتی بود که میرفت اونجا. میگفت اینجوری راحتترم. منم پاشدم و با صدای بلند گفتم: در هرحال من تصمیمم رو گرفتم. به همسرجان هم گفتم، اگه خیلی دلتنگ میشه پاشه بیاد ایران، یه مدتی اینجا باشه.
بعدم کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در. مامان گفت: کجا؟
گفتم: میرم پیش الا. می خوایم خونه رو بررسی کنیم.
دروغ گفتم ولی گاهی وقتها دروغ لازمه. اونم وقتی که صداقت باعث زمین لرزه میشه!
………………………………………….
پارت دوم
کامران
سلام. سلام با یه فصل جدید. هم تو رادیو ریشه هم تو خونه باغی هم تو زندگی من. تو زندگی من که فصل جدید نیست، زلزله جدیده. البته نه اینکه الان اینجوری شده باشه، زندگی من کلا یه مدته دچار زلزله شده. نمی خوام غر بزنم اول فصلی ولی خودتون که در جریانید. اون از اومدن ناگهانی مامان الا و بعد هم ماجرای ساناز… اومدن مامان الا نه اینکه بد باشه ولی سخت بود دیگه. یه عمری با بی مادری سر کرده باشی بعد یهو سروکله اش پیدا بشه. می دونید مثل چی می مونه؟ مثل اینکه سر چهل سالگی بخوای تازه بچگیت رو با مادرت تجربه کنی. نمیشه دیگه. یه چیزایی از دست رفته. ولی به خودم گفتم کامران، همین که دیدیش، همین که داریش، خودش خوبه.
می تونست بدتر از اینا باشه. مثلا ، چه می دونم، الا می اومد اما یه آدم ناجوری بود. یه مدلی که اصلا خجالت می کشیدم بگم مادرمه. ولی خداروشکر اینجور نیست. زن با شخصیتیه. بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم. یادتونه که، حتی اومد اون خونه قدیمی رو خرید که مرکز سالمندی درست کنه. کی فکرش رو می کرد؟ کار و زندگیش رو اونور دنیا سپرده به امون خدا و می خواد اینجا یه کاری کنه. اما خب همینشم شد باعث گرفتاری. حتما نازلی بهتون گفت که تصمیم گرفته بمونه و به الا کمک کنه تا مرکز روزانه را راه بندازه. زن عمو خیلی نگرانه، از حالتش متوجه میشم. به هرحال اینکه نازلی امید را این همه مدت تنها بذاره درست نیست. ولی نازلی میگه مشکلی نداره. میگه امید از اول می دونسته که من چه مدلی هستم، یهو تصمیم می گیرم که یه کاری رو انجام بدم یا یه تجربه جدید پیدا کنم.
امیدوارم همینجوری باشه که میگه وگرنه من فکر می کنم که … نه اینکه فکر کنید آدم خرافاتی هستم اما از بچگی فکر کردم تصمیم الا باعث شد که خانواده مون از هم بپاشه. حالا هم این تصمیم جدیدش یه جوری نازلی رو درگیر کرده. البته که نازلی زن بالغ و عاقلیه. می دونم. خودش خواسته. اما تازه داشت همه چی با الا خوب میشد و نمی خوام که باز حرف الا تو یه ماجرای جدید باشه. احساس میکنم ظرفیت عصبیم دیگه بیشتر از این نیست. تازه تونسته بودم ماجرای الا رو به یه تعادلی تو وجودم برسونم که ماجرای ساناز پیش اومد. اصلا باورم نمیشد….صبر کنید، اینو براتون نگفتم. بذارید یه کم نفس تازه کنم. خودمم یادش که می افتم باز حالم بد میشه.
…………………………………………….{موسیقی}
لابد یادتونه آخرین باری که اینجا بودم (یعنی همون فصل قبل) یه تلفن ناگهانی داشتم. از بیمارستان بود. مشخصات ساناز رو دادن. اصلا نفهمیدم چه جوری تا اونجا رانندگی کردم. حتی ازشون نپرسیدم که ماجرا چیه. فکر کردم حتما تصادف کرده. از بس که سربه هواست. وقتی رسیدم متوجه شدم ماجرا یه چیز دیگه اس. دکتر گفت که دچار حمله پنیک شده. بهش آرامبخش تزریق کرده بودن و توی اورژانس بود. خودش شماره منو داده بود چون بهش گفته بودن که اگه سابقه داره بهتره که بستریش کنن. گیج بودم. پنیک؟ برای چی؟ اصلا مگه چقدر شدید بوده؟
در هرحال خودم رو معرفی کردم و گفتم که پزشکم و خودم به اوضاع رسیدگی میکنم. دکتر اورژانس خیالش راحت شد ولی بهم گفت حمله اش خیلی شدید بوده، شاید داروهاش رو قطع کرده، بهتره خیلی مراقبش باشید.
سرم رو تکون دادم ولی راستش نمیفهمیدم چی میگه و ماجرا چیه. بعدا فهمیدم. ساناز دچار یه اختلال عصبیه. شاید آسون ترین شکلی که ظاهرش داره اینه که بگیم نمیتونه خشمش را کنترل کنه. ممکنه بگید این که اختلال به حساب نمیاد، خیلیا اینجوری ان، اصلا کافیه یه روز پیاده تو شهر گشت بزنید و ببینید نصف شهروندان عزیز یهو عصبانی میشن. درسته، البته درست نیست. منظورم اینه که وقتی ما بخاطر یه جای پارک یا یه برخورد ساده تو خیابون انقدر عصبانی میشیم و بهم میپریم و داد و بیداد راه میندازیم نشونه اینه که نمیتونیم رفتار متعادل داشته باشیم. حالمون خوب نیست. ولی این یه ماجرای بیشتر اجتماعیه. دلیل این حال بد ما به خیلی از چیزا برمیگرده که حالا جای گفتنش اینجا نیست. برای همینه که میگم این عصبانیت هم درسته و هم درست نیست. اما ماجرای اختلال فرق میکنه. کسی که دچار این اختلاله توی جریان عادی و روزمره زندگیش ممکنه یهو از یه چیز بی علت و در لحظه دچار چنان خشمی بشه که بتونه به خودش و یا اطرافیانش آسیب بزنه. مال ساناز اینطوریه.
حالا وقتشه بپرسید پس چطور تا الان متوجه نشده بودی؟ اصل ماجرا همینجاست. توی این مدت که من و ساناز با هم بیشتر بودیم ساناز احساس کرده بوده که حالش خوب شده و دیگه داروهاش رو نمیخورده. حتی گاهی وقتها هم که دچار اون حالت فوران خشم میشده سعی میکرده با فشار زیاد روی خودش یه جوری ماجرا رو کنترل کنه. اما بالاخره یه جایی کنترل قضیه از دستش می زنه بیرون. اون روز توی خیابون بخاطر یه چیز کوچیک با یه نفر درگیر میشه. و یهو هم خشمش فوران میکنه، کنترلش رو از دست میده و بعدش دچار حمله پنیک شدید میشه.
اینا رو خود ساناز برام تعریف کرد. وقتی یه کم حالش بهتر شد و از بیمارستان اومدیم بیرون. رفتیم نشستیم تو یه کافه. همه چیز رو گفت و بعد داروهاش رو هم نشونم داد. بهم گفت حقم بوده که زودتر این موضوع رو بهم میگفته اما حضور من تو زندگیش انقدر حالش رو خوب کرده بوده که به نظرش اومده دیگه احتیاجی به دارو نداره. بهش گفتم تو که اینهمه ساله داشتی دارو میخوردی، چطور نمیدونستی که این داروها رو نمیشه یهو قطع کرد؟ اولش چیزی نگفت ولی بعد آروم گفت: من فکر میکردم عشق میتونه معجزه بکنه. اونوقت بلند شد و رفت.
حرفش خیلی دلم رو سوزوند. از یه طرف احساس کردم چقدر این رابطه براش مهم بوده و اذیت شده، از طرف دیگه ازش عصبانی بودم که چرا موضوع به این مهمی رو بهم نگفته.
شاید خودمم مقصر باشم. شاید باید بیشتر به رفتارهاش دقت میکردم. راستش ساناز همیشه هیجانی بود. یه روز میتونست تو اوج انرژی و حرکت باشه و یه روز دیگه کز میکرد یه گوشه و تو هیچی مشارکت نمیکرد. ولی من این حالتهاش رو جدی نمیگرفتم. یعنی فکر نمیکردم که ماجرای مهمیه. فکر میکردم من زن ها را خوب نمیشناسم و این رفتارها عادیه. شایدم…شایدم عشق منم کور کرده بود.
حالا دیگه عاشق نیستم؟ نمیدونم. حالا به این فکر میکنم که با آدمی که بهت همه چیز رو نگفته، آدمی که وضعیت روحیش ثبات نداره، چقدر میشه نزدیک موند؟ مثلا برای یه عمر؟
باور کنید این سوال مهمیه.
نویسنده: گیتی صفرزاده
آیدا میربابایی –
بالاخره 🙂