همکاران این قسمت

آزاده ترابی
هاست

هادی حسنعلی
هاست و صداپیشه نقش کامران

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

هدیه هاشمی
مدیر پروژه

آرزو کبیر
نویسنده

گیتی صفرزاده
نویسنده

سپیده ذوقی
کارشناس تحقیقات

عبدالکریم سرودی
تدوینگر
اسپانسر

جای شما اینجا خالیست ...
توضیحات
قسمت 36
پارت یک: کامران
پر
یروز ساناز مسابقه ی زبان چرخان گذاشته بود و اِلا اصرار داشت برنده شه : قوری گل قرمزی افتاد به اِلا و صدای خنده ی کاراگاه صفدر رو هوا بود. آخه سمعکشو گذاشته و افسردگیشم خوب شده ( خنده ) بعد سمعک اقامتشو یه هفته ی دیگه تمدید کرد آخه تازه فهمید چه خبره و دنیا دست کیه.
راه میره از اِلا تشکر میکنه، طفلی فکر می کنه فامیلای اِلا سمعکشو از اونور آب فرستادن.
( می خنده ) عجب حکایتیه .
بریم سراغ مرد پرماجرای خونه باغی مون جناب “مش رجب”.
که داره واسه خودش اینفلوئنسر معروفی میشه.
حتماً پیج اینستاشو دارین نه؟
من دیروز تصادفی پیجشو دیدم، شاخام دراومد.
کلی دنبال کننده داره.
از روزمرگی هاش می نویسه، از انجمن ” هان ”
خدایی یه جوری از انجمن “هان” می نویسه انگار یه انجمن درست درمونه با یه عالمه عضو( خنده ) ..
خلاصه که تو اینستاگرام بروبیایی داره واسه خودش، راجع به همه ی آدما و مهمونای خونه باغی هم پست گذاشته. حالا چرا پیجشو به ما نشون نداده خدا می دونه.
البته شایدم دلیلش اینه که هر چی دل تنگش خواسته پشت سر ما گفته( می خنده )
من البته یواشکی رفتم تو صفحه ش اما فالوش نکردم که متوجه نشه دارم دنبالش می کنم، بذار هر چی دل تنگش می خواد اون تو بنویسه.
حالا از دیروز مش رجب معروف ما با این همه دنبال کننده، یه مشکلاتی پیدا کرده.
یه کم غمگین شده،
یه کم سر به هوا شده،
راستش دیشب که خیلی خیلی عجیب شده بود، خان عمو رو با حسرت نیگا می کرد و می گفت : آقا جون!
آره به خان عمو می گفت : آقا جون.
بهش گفتم: خدا رحمت کنه آقا جونتو، عمو فرید تو رو یاد آقاجون خدابیامرزت می ندازه؟
با غضب نیگام کرد و گفت: دهنتو آب بکش. استغفار کن.
ایشالا آقاجونم صد ساله بشه. خدا سایه شو از سر ما کم نکنه.
باورتون میشه؟
مگه میشه؟ یه روزه آدم آلزایمر بگیره به این شدت؟
رفتم سراغ صفحه ی اینستاگرامش ببینم چیزی دستگیرم میشه.
پست آخرش یه عکس از شمعدونی های کافه شمعدونی بود یه گوشه از میز با دوتا فنجون چایی و زیرش نوشته بود: ” که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها”
یعنی چی؟
یعنی مستوره رو میگه؟
یعنی بعد 50 سال دوباره یادش افتاده؟
مستوره، آقا جونش، یعنی چی؟
یه هو رفته تو قدیما؟
نگرانشم.
مش رجب دیگه یکی از اعضای خانواده ی ماست، یکی از اعضای پررنگ خانواده،
الان که غم داره و بی حوصله س و حافظه شم اینجوری شده خیلی نگرانشیم.
از دکتر محسنی براش وقت گرفتم متخصص مغز و اعصابه همین روزا میبرمش ببینم چی شده این مرد جذاب اقامتگاه باغی مون.
هیچی دیگه مشکل دکتر رفتن کاراگاه صفدر حل شد حالا باید تلاش کنیم مش رجب رو راضی کنیم.
کاراگاه صفدر تو رودرواسی اِلا و سمعک خارجی و اینا راضی شد اما این مش رجب که با کسی رودرواسی نداره که. با اِلا که اصلاً. انگار صد ساله میشناستش.
تازه خیلی هم با هم جر و بحث دارن. همشم سر سانازه.
حالا باید یه فکری بکنم، شاید خان عمو بتونه راضیش کنه، یا زن عمو زهره.
یا نازلی .. بقیه رو که اصلاً حساب نمی کنه. نگران نباشین هر جوری شده میبرمش دکتر.
حالا خبرشو بهتون میدم.
………………………
پارت 2: زن عمو
زندگی همینه دیگه، آدم یه روز میاد، یه روز میره….سلام، سلام به روی ماه تک تکتون. تعجب کردید اینجوری شروع کردم؟ ببخشید، یهو هل نشید فکر کنید خبر بد می خوام بهتون بدم. درباره مش رجب؟ آره، می دونم یه چیزای عجیب و غریب گفته و کامران می خواد ببرتش پیش دکتر مغز و اعصاب ولی من که باور نمی کنم این مش رجب چیزیش باشه. به قول قدیمیا سردیش کرده (می خندد) هاها. مادرشوهرم خدا بیامرز هروقت بچه ها یه چیزیشون میشد می گفت مادر سردیشون کرده، یه چایی نبات بده درست میشه. چندبار امتحان کردم، درست شد. یه بار بهش گفتم مادرجون (به مادر فرید مادرجون می گفتیم) حکمت این چای نبات چیه که همه چیو درمون می کنه؟ گفت مادر نصف مریضی های بچه ها برای جلب توجهه. بهشون توجه کن، یه لیوان آب خالی هم بدی دستشون درست میشه.
راس میگفت خدا بیامرز. حالا مش رجب هم همینطوره. درسته بچه نیست ولی روحیه اش مثل بچه ها می مونه. اصلاً نصف درد و مرضهای آدمها مال کمبود توجهه. اینو به کامران هم گفتم. گفت زن عمو ضمن احترام به شما یعنی علم پزشکی همش کشک؟… هاها، بچه ام رفته اینهمه درس خونده دکتر شده بعد من….فهمیدم چی میگه، گفتم نه عزیزم، نگفتم همه مریضی ها که، گفتم نصفشون. البته تو دلم گفتم اون نصف دیگه اش هم اگه همراه دارو، توجه هم اضافه بشه زودتر خوب میشن. والا.
حالا ایشالا که مش رجب رو هم می برن دکتر و چیزیش نیست. ولی اون جمله اول من واسه مش رجب نبود. واسه کل زندگی بود. اصلاً همه زندگی همین اومدن و رفتنه. چی شد که یهو یاد همچین چیزی افتادم؟ آخه امروز صبح اومدم برم تو ایوون که دیدم گلدونهای شمعدونیم نیست. یه عالمه گل شمعدونی داشتم که همه رو چیده بودم تو ورودی ایوون. نمی دونید چقدر خوشگلن، چقدر بهشون می رسم. یعنی هرکی میاد خونه باغی اول از همه چشمش به این گلدونها می افتاد و گل از گلش می شکفت. بعد یهو دیدم نیست. شانس آوردم تمرین های آلزایمر رو انجام میدم وگرنه باز فکر می کردم دچار فراموشی شدم. اما خوب که نگاه کردم دیدم یه ذره رد خاک گلدون کشیده شده تا… تا دم حیاط خلوت. آخه ما تو خونه باغی یه حیاط خلوت هم داریم. اصلش حیاط پشتیه ولی ما بهش می گیم حیاط خلوت. واسه اینکه جلو چشم مهمونا نیست، استفاده حیاط هم ازش نمیشه. یه کارایی که نمیشه تو حیاط اصلی انجام داد یا نمی خوایم جلو چشم همه باشه، میره تو حیاط خلوت.
خلاصه رفتم تو حیاط خلوت. بهتون میگم چی دیدم. همه گلدونها اونجا بودن. ولی….
{موسیقی}
بعله، گفتم براتون که همه گلدونها اونجا بودن ولی پخش و پلا. یه لحظه خون جلو چشمام رو گرفت. به قول بچه ها مامان این گلدونهاش رو از ما هم بیشتر دوست داره. نه بابا، اینجوری ها هم نیست ولی اگه خودتون اهل گل و گیاه باشید می دونید که آدم بهشون چه حالی پیدا می کنه.
از ماجرا دور نشم، دیدم گلدون ها پخش و پلا اونجان و فرید با یه بیلچه بالا سرشون وایساده. منو میگی یه جوری فرید رو نگاه کردم که گفت چرا اینجوری نگاه می کنی زهره؟ انگار یه قاتل رو سر صحنه قتل گرفتی!
والا برا من همین حال رو هم داشت. گفتم فرید، چیکار داری می کنی؟ چرا اینا رو جابجا کردی؟ این چه بلائیه داری سرشون میاری؟
یه بلبشوی راه انداختم که بیا و ببین. سرتون رو درد نیارم. تهش معلوم شد که فرید اون روز صبح زود وقتی پا شده که بره نون بخره، پاش خورده به یکی از این گلدونها و شکسته. اول فکر کرده همونجا گلدون رو با یکی دیگه عوض کنه. ولی بعدش به این فکر کرده که اگه پای خودش به یکیشون گیر کرده چه بسا فردا روزی پای یکی دیگه هم بهشون گیر کنه.
من داشتم با چشمهای گرد نگاهش می کردم. گفت زهره جان، والا من بخاطر بقیه می گم. اینجا مگه اتاق به سالمند کرایه نمی دیم؟ خب سالمند ممکنه یهو چشمش نبینه، یا تلوتلو بخوره یا حواسش نباشه بخوره به این گلدونها. حالا خودش هیچی، گلدونهای شکسته تو رو چیکار کنیم؟ دلت میاد؟
همیشه یه جوری زبون می ریزه که منو آروم کنه. خوب می شناستم. یه آهی کشیدم و گفتم: حالا می خوای چیکار کنی؟
خیلی پر جبروت سرش رو گرفت بالا و گفت: می خواستم چندتا چندتا تو باکس بکارمشون که بشه رو لبه پنجره و ایوون گذاشت که دیگه سر راه کسی نباشن.
حرفش درست بود ولی راستش از وقتی شمعدونی هام رو کاشته تو باکس، هی نگاهشون می کنم و آه می کشم. من از اون گلدون های گلی قبلی بیشتر خوشم می اومد. آخر سر فرید گفت عزیزم یه چندتا شمعدونی تو همون گلدون قدیمی ها می کارم میذارم تو اتاق خودمون جلو پنجره که هر روز ببینی و خوشحال بشی.
خیلی مهربونه این فرید. این کارو کرد. بعدش خجالت کشیدم. به خودم گفتم زهره انقدر دل نبند به همه چی، حتی یه گلدون. والا، شکستنی باید بشکنه، تموم شدنی باید تموم بشه، رفتنی هم باید بره…. حالا فهمیدید اون جمله اولم بابت چی بود؟
ولی بابت گلدونها نبود. بابت یه چیز مهمتر بود. اینکه این قسمت، قسمت آخر فصل سوم هست. تو این مدت بدجوری بهتون عادت کردم. دلم گرفت وقتی فهمیدم این سری تموم میشه. اما کامران گفت خیلی زود فصل بعدی رو شروع می کنیم. منم خودم رو جمع و جور کردم. بالاخره هر اومدنی یه رفتنی داره. همینه.
این مدت به من که خیلی خوش گذشت. ببخشید اگه خیلی پرحرفی کردم. عمری باقی باشه بازم میام و بازم پرحرفی می کنم!
مراقب خودتون باشید.
………………………………….
پارت 3: کامران
تو خونه باغی همه نگران مش رجبن.
خونه باغیمون سوت و کور شده.
مش رجب وقتی می فهمه از دکتر مغز و اعصاب براش وقت گرفتم، حسابی شاکی میشه.
الم شنگه به پا می کنه و خونه باغی رو به هم می ریزه.
اِلا جون میاد واسطه میشه و کلی باهاش حرف میزنه، زن عمو زهره طفلی با اون حالش میاد و دل به دلش میده و براش حرف میزنه و از دوا دکترای خودش میگه.
نازلی قربون صدقهش میره و براش زبون میریزه.
اما مرغ مش رجب ما یه پا داره : دکتر نمیاد.
فوری هم یه پست میذاره تو صفحه ش که : دکتر شریفی فکر میکنه من دیوونه شدم.
وااااای باید کامنت ها رو بخونین.
یه موج نفرتی از من به سرعت تو صفحه ش شکل گرفته.
والا اصلاً منو نمیشناسن. چه وضعیه تو این اینستاگرام . ندیده و نشناخته عاشق یکی میشن از یکی متنفر میشن . همینه که من بدم میاد از این فضاها.
…………………………………..موسیقی
ساعت چهار وقت دکتر مش رجبه، میرم آخرین تلاشمو بکنم.
نتیجه :
مش رجب اعلام کرد که من دیوووونه نیستم و به دکتر مغز و اعصاب نیاز ندارم.
من فقط آلزایمر گرفتم و به یک پرستار نیاز دارم که با این بیماری آشنا باشه و تجربه ی پرستاری از یک بیمار آلزایمری رو داشته باشه.
فوری هم اضافه کرد: مثلا همین گلرخ خانم پرستار پروانه خانم.
( خنده ی کامران ) عجببببببب!
اعضای محترم خونه باغی رو صدا کردم که همه بیان و بیماری مش رجب رو بهشون اعلا کنم.
………………موسیقی کوتاه
” که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ”
که این طور.
مش رجب جان! گلرخ خانم پرستار پروانه خانمه و قرار هم نیست از کارش استعفا بده.
شما هم آلزایمر مصلحتی داری و آلزایمر مصلحتی هم پرستار لازم نداره.
البته که دکتر هم لازم نداره.
پس وقت دکتر محسنی کنسله ..
لطف کن اون پست اینستاگرام رو هم حذف کن.
بلههههه!
من یه مدته پیج اینستاتو پیدا کردم.
نازلی و ناهید پریدن رو گوشی هاشون و بقیه هم به دنبال اونا ..
آیدی مش رجب رو بهشون گفتم و همه فالوش کردن و هرکی دنبال یه ردپا و نشونی از خودش می گشت تو پستای مش رجب!
مش رجب هم یه جوری شرمنده سرشو انداخته بود پایین.
بهش نمی خوره اینقدر مظلوم باشه.
طفلی حسابی خجالت کشیده آخه تو پست هاش حسابی از خجالت ماها دراومده و هر چی دلش خواسته گفته( خنده)
این قضیه ی صفحه ی مش رجب اینقدر صدا کرد که قضیهی گلرخ و آلزایمر مصلحتی کلاً رفت تو حاشیه.
نازلی میگه : مش رجب زیرپوستی حسابی واسه خونه باغی تبلیغ کرده.
( صدای زنگ در)
مش رجب برو ببین کیه؟ والا بعید نیست فالوورای عزیزت باشن اومده باشن سروقت من.
( صدای زنگ در)
باز کن دیگه مش رجب!
به به پروانه خانمه. مش رجب با چشماش دنبال گلرخه.
اما پروانه خانم تنهاست.
همین طوری که میاد، مش رجب آمارگرفتن رو شروع می کنه.
پروانه خانم میگه مادر گلرخ تصادف کرده زنگ زدن گفتن سریع خودتو برسون، منو رسوند اینجا و رفت که بره شهرشون حالا تا بیاد من چند روزی مهمون شمام.
چه خوبه با اقامتگاه شما آشنا شدم.
مش رجب اخماش میره تو هم و گوشیشو می گیره دستش.
غلط نکنم می خواد پستی استوری ای چیزی بذاره.
( صدای زنگ خوردن موبایل)
بله بله دکتر کامران شریفی ام. ساناز … بله بله میشناسم..
بیمارستان؟
کدوم بیمارستان؟
الان میام الان میام .
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.