همکاران این قسمت

آزاده ترابی
هاست

هادی حسنعلی
هاست و صداپیشه نقش کامران

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

هدیه هاشمی
مدیر پروژه

آرزو کبیر
نویسنده

گیتی صفرزاده
نویسنده

سپیده ذوقی
کارشناس تحقیقات

عبدالکریم سرودی
تدوینگر
اسپانسر

جای شما اینجا خالیست ...
توضیحات
قسمت 35
پارت یک: کامران
هر روز بیشتر از دیروز با اِلا جون سنگامونو وا می کنیم. از اون ورم اِلا جون داره نابلدی های منو در روابط احساسی جبران می کنه و رابطه ی من و ساناز رو جوش میده.
حالا از این چیزا بگذریم انجمن «هان» مش رجب یادتونه که ؟
دو تا عضو داشت مش رجب و صفی خانم و قرار بود دوشنبه ها دور هم جمع شن و یه جلسه هایی مثه گروه درمانی زن عمو زهره اینا تشکیل بدن .
مش رجب هم بی وقفه تو صفحه ی اینستاگرامش در مورد ” انجمنش” مینویسه.
حتمن به صفحه ش یه سری بزنین.
خلاصه که دیروز یه خانمی اومد خونه باغی و گفت شرایط عضویت انجمن «هان» رو داره و می خواد تو این انجمن عضو بشه.
ما هم فرستادیمش تو کافه تا بشینه و منتظر مش رجب باشه که رفته بود بیرون نون بخره.
تا اومد و شنید عضو جدید اومده بشکن زنان و در حالی که از اون قرهای معروفش میداد دوید تو کافه و خانم تا مش رجب رو دید پرید بغلش که بابا این جا چی کار می کنی؟
چشمای همه گرد شد؟
بابا؟ مش رجب ؟
راستش به سن و سال خانم می خورد همسن و سال مش رجب باشه، شایدم بزرگتر حتی!
چشمای مش رجب هم گرد بود .
عصبانی شد و گفت : این بازی کثیف رو تموم کنید.
این تهمت ها به من نمی چسبه.
نکنه شما پرستویی چیزی هستی زود بگو کی فرستادت سروقت من ؟
خانمه هم گفت : من پرستو نیستم . من پروانه م و پرستو خواهر بزرگمه.
مش رجب هم سری تکون داد و گفت : پروانه هم لابد بازی جدیده.
دیدن دیگه پرستو بازی حسابی لو رفته رفتن تو کار پروانه.
والا من یه انجمن زپرتی ” هان” رو دارم با دو تا عضو.
اطلاعاتی چیزی هم ندارم که واسه من پرستو پروانه می فرستن.
بعدم هی به خودش فحش داد که کاش نمی رفتم تو کار معروفیت و اینکه از روزی که این انجمن رو راه انداخته دایرکت های مشکوک داره و اینکه شاید دولت می خواد وزارت ازدواجی چیزی راه بندازه و برای تشویق ازدواج و فرزندآوری و اینا دیده کی بهتر از مش رجب که این قدر پیگیره.
کلی هم غر زد که حال و حوصله ی وزارت و این جینگولک بازیا رو نداره.
پروانه خانومم مات و مبهوت نیگاش می کرد.
…………………..موسیقی کوتاه.
مش رجبو کشوندم یه کناری و گفتم: مش رجب، داره بهت میگه بابا.. یعنی با باباش اشتباه گرفته، چرا توهم میزنی؟
پاسخ جناب مش رجب این بود که : کامران جان ! تو با این سادگیت چطوری دکتر شدی؟
بلههههه! اینم جواب ما!
خب! حالا اونور پروانه خانم داره واسه ناهید و ساناز تعریف می کنه که : از اولم باباش پرستو رو بیشتر دوست داشته و اون سالهاست گذاشته رفته خارج و اونور واسه خودش خونواده تشکیل داده و من موندم به پای این پیرمرد و نه ازدواج کردم نه چیزی اینم دستمزدمه. منو با پرستو اشتباه می گیره.
یه چایی سفارش میده و کیف پولشو درمیاره حساب کنه که یه هو یه تیکه کاغذ از توی کیف دستیش می افته بیرون که روش نوشته : گلرخ پرستار و یه شماره تلفن روشه.
کاغذ و نیگا می کنه و میزنه زیر خنده که معلوم نیست کدوم شیرپاک خورده ای عاشقش شده و شماره شو رو کاغذ نوشته و انداخته تو کیفشو واسه رد گم کنی نوشته گلرخ.
ساناز فوری شماره رو حفظ می کنه و میزنه تو گوشیش.
منو صدا میکنه و میگه : احتمالاً گلرخ پرستارشه من برم بهش زنگ بزنم ماجرا رو بگم تا نگران نشدن.
………………………..موسیقی کوتاه
بلههههه!
قضیه از این قراره که پروانه خانم آلزایمر داره و برگشته به قدیما و فکر کرده مش رجب بابای خدابیامرزشه.
گلرخ تعریف کرد که امروز خیلی حالش خوب بود و آگهی انجمن ” هان ” رو که دید شال و کلاه کرد بیاد اونجا.
گلرخم حس کرده واسه روحیه ش خوبه .. بهش گفته برو منم یکی دو ساعت دیگه میام دنبالت.
خب! حالا گلرخ خانم راه افتاد که بیاد این سمتی دنبال پروانه خانم.
مش رجب! بازم سوتی دادیا..
مش رجب می خنده و میگه : والا دکتر هر جور فکر می کنم می بینم من باید قاضی می شدم.
صب تا شب دارم قضاوت می کنم. والاااااا.
پروانه خانم میاد سمتمون و مش رجب شروع می کنه براش توضیح دادن که : آبجی شما آلزایمر داری و ….
ای داد! چشم و ابرو میام که ساکت بابا مش رجب! بیا بیرون بهت بگم چی کار کنی…
ادامه شو براتون می گم .
………………………….
پارت2: زن عمو
سلام. حال و احوالتون چطوره؟ من که خوبم. یعنی امروز بعد از مدت ها تصمیم گرفتم یه آش خوشمزه درست کنم. آخه این مدت بعد از شیمی درمانی اصلا آشپزی نمی کردم. گفته بودم بهتون؟ یادم نمیاد. شایدم گفته بودم که بیشتر ناهید و نازلی زحمت آشپزی رو می کشیدن. حتی گاهی فرید هم یه چیزایی درست می کرد. گفتم براتون اون باری رو که اومد پلو درست کنه چی شد؟ بجای پلو، آش برنج تحویلمون داد. بمیرم براش، انقدر آشپزی نکرده فکر می کرد همین که برنج و یه دیگ آب بریزه روهم میشه پلو. خب مردای قدیم همینن، هیچکدوم آشپزی بلد نیستن. عوضش کامران، بچه ام یه غذاهایی درست می کنه که آدم انگشتاش رو هم میخواد باهاش بخوره. یه بار یه غذا درست کرده بود، اسمش بود …. یادم نمیاد چی بود ولی چه عطری، چه رنگی، چه طعمی. والا خوش بحال زنش.
اصلا داشتم چی می گفتم رسیدم به اینجا؟ آها گفتم که بعد از مدتها تصمیم گرفتم آش درست کنم. تو خونه باغی ما یه آب انبار قدیمی داریم که قفسه بندیش کردیم برای لوازم. لوازم که میگم یعنی هرچیزی، از وسایل شوینده گرفته که برای تمیز کردن اتاق های اجاره ای همیشه باید داشته باشیم تا حبوبات. آب انبارهای قدیمی که یادتونه؟ کلی پله می خوره تا برسه پایین. منم امروز اونهمه پله رو رفتم پایین تا حبوبات برای آشم بردارم. آخه می خواستم یه دیگ بزرگ درست کنم که همه بخورن. وقتی رسیدم پایین، هرچی فکر کردم دیدم یادم نمیاد چه بنشنی می خواستم.
حالا حتما با خودتون می گید چه فرقی می کنه؟ همه آش ها بالاخره نخود و لوبیا و احتمالا عدس رو دارن. درسته، یعنی تا یه جاییش درسته. ولی اصل کاری همون بنشن اصلیه که باعث میشه یکیش بشه آش جو یکیش بشه آش گندم. آدم مخش صوت میکشه انقدر که ما آش داریم تو این مملکت. اصلا با خودتون فکر کردید چرا می گیم آشپزی؟ ها، همینه دیگه. یعنی آش انقدر غذای مهمی برای ما ایرونی ها بوده و انواع و اقسامش رو داشتیم که به پختن غذا می گیم آشپزی. فرید که می دونید عشق استاد باستانی پاریزیه. حتی یه بار نشسته بود از تو کتاباش پیدا کنه که تو کرمان چندجور آش داشتیم. راستش نفهمیدم بالاخره این کارو کرد یا نه ولی از من می شنوید اگه شما جایی زندگی می کنید که یه آش خاص داره یا اصلا خودتون یه آش مخصوص بلدید حتما دستورش را یه جا بنویسید و نگه دارید. خدا رو چه دیدید، شاید یه بار جشنواره آش پزون تو خونه باغی راه انداختیم.
اصلا چی شد به اینجا رسیدم؟ …صبر کنید…آها، داشتم می گفتم رفتم تو انبار بعد یادم نیومد می خواستم چه آشی بپزم. هی این ظرفها رو نگاه کردم باز یادم نیومد. زورم می اومد دوباره از اونهمه پله برم بالا و بعد برگردم. گوشیم رو هم برنداشته بودم که اقلا یه زنگ به ناهید بزنم ازش بپرسم که صبح گفته بودم میخوام چه آشی بپزم.
چشمتون روز بد نبینه، اصلا یه حالی شده بودم. یهو تموم تنم عرق کرد. احساس می کردم نفسم بالا نمیاد. که چی؟ بخاطر یه بنشن؟ نه، این نبود ماجرا. فکر کردم آلزایمر گرفتم. من که چیزی از شماها پنهون نمی کنم، از وقتی که اون خانمه اومد تو کافه و به مش رجب گفت بابا و آخرشم فهمیدیم که آلزایمر داره، نمی دونم چرا یهو ترس آلزایمر گرفتن افتاد به جونم.
شانس آوردم که همون موقع نازلی اومد که از آب انبار یه چیزی برداره. گفت وا مامان، چرا این شکلی شدی؟ گفتم مادر من قرار بود آش چی بپزم؟
نازلی یه نگاهی به رنگ و روم کرد گفت حالا بیا بریم بالا، بعد هرچی خواستی من میارم.
هنوزم یاد اون حالم می افتم، بهم می ریزم. نمی تونم حرف بزنم. شما یه آهنگ گوش بدید تا من یه کم حالم سرجاش بیاد.
راستی من باهاتون سلام علیک کردم؟
{موسیقی}
الان حالم بهتره. یعنی هم الان حالم بهتره هم کلا حالم بهتر شده. سر همون قضیه آلزایمر نازلی کلی نشست باهام حرف زد. گفت مادرجون ترسیدی. همین ترس آدم رو یهو بهم می ریزه، وسواس پیدا می کنه، فکر می کنه داره آلزایمر می گیره. وگرنه فراموش کردن برای هر کسی می تونه پیش بیاد.
همون موقع اتفاقی اِلا از در اومد تو و گفت: رمز ایمیلم رو فراموش کردم. زدم رو دستم. گفتم خاک به سرم، اِلا تو هم؟ اِلا بنده خدا همینجور هاج و واج منو نگاه می کرد. نازلی گفت مامان، توروخدا انقدر جو نده. اِلا گفت: چی نده؟ گفتم اِلا جان، من و تو همسنیم، داریم آلزایمر می گیریم. اِلا یهو زد زیر خنده، گفت: من از وقتی که اولین بار ایمیل ساختم تا الان هر شش ماه یه بار رمز ایمیلم یادم میره!
پناه بر خدا، آدم انقدر بی حواس میشه؟ تازه با خنده می گفت تو آمریکا که بودم همه دوستام سر این موضوع باهام شوخی می کردن. نازلی گفت: بفرما مامان خانم، دیدی ربطی به آلزایمر نداره. بعد به اِلا گفت خب شما چرا پسوردتون رو ذخیره نمی کنید. خدا نکشه این اِلا رو ، میگه چون نگرانه هکش کنن و به اطلاعاتش دسترسی پیدا کنن. کسی ندونه فکر می کنه تو ناسا کار می کرده. البته این اِلا از همون اول هم وسواسی بود. یعنی وسواس حریم شخصی داشت. دیگه هرکی یه جوریه.
اما نازلی میگه زندگی مدرن همه ما رو کم حافظه کرده. بدم نمیگه، یعنی هر روز انقدر اطلاعات و حرف و خبر دوروبر آدم ریخته که دیگه مغزمون گنجایش اینهمه چیز رو نداره. اصلا زندگی ها هم یه جوری انگار سرعتش رفته بالا. ولی گفت نگران نباشید. نازلی رو میگم. یه عالمه تمرین و بازی بهمون یاد داد که مال تقویت حافظه اس. باور می کنید، بازی! من یکیش رو ریختم تو گوشیم. خیلی جالبه. هم بازی می کنی هم حافظه ات تقویت میشه.
فرید که دید یه ساعته پای گوشی نشستم گفت داری چیکار می کنی زهره؟ گفتم دارم بازی می کنم، برای تقویت حافظه. می خوای برای تو هم بریزم. گفت نخیر، من خودم جدول سودوکو حل می کنم، خیلی هم برای حافظه خوبه.
منم اصراری نکردم. هر کی با هر چی راحته باید همون رو انجام بده. ولی خدایی خیال خودمم راحت شد. تازه بعدش نشستم با خیال راحت یه آش خوشمزه درست کردم. حبوباتش هم همونایی بود که تو همه آش ها هست. فقط فرقش تو یه چیز بود. تو چی؟…ها؟…وای چی بود؟… (می خندد) نترسید، یادمه. خواستم سربه سرتون بذارم. تو گوجه. بعله، آش گوجه درست کردم. خیلی خوشمزه اس. شما هم امتحان کنید.
……………………………
پارت سه: کامران
بلههه!
مش رجب رو کشوندم تو حیاط و براش توضیح دادم که پروانه خانم آلزایمر داره و اینکه الان تو براش توضیح بدی که داری اشتباه می کنی و اینجوری نیست حالشو خیلی بد می کنه.
کوتاه بیا و بذار چند دقیقه فکر کنه تو باباشی.
قاطی کرد که من اگه می خواستم بابای کسی باشم خودم ازدواج می کردم بچه دار می شدم.
قبلاً هم بهتون گفته بودم این مش رجب ما خدای منطقه.
من برم تو افق محو شم … البته مش رجبم با خودم میبرم تا نپیچه به پروپای پروانه خانم.
………………….موسیقی خیلی خیلی کوتاه
همین طوری تو حیاط راه میره و میگه : من هنوز ازدواج نکردم یه بچه پیدا کردم از خودم بزرگتر و به شانس خودش لعن و نفرین میفرسته.
( افکت زنگ در)
مش رجب درو باز می کنی یا من برم. احتمالاً پرستار پروانه خانمه.
( زنگ در)
نه خیر! مش رجب از غصه ی پدر شدنش اصلاً صدای منو نمی شنوه.
…………………موسیقی خیلی خیلی کوتاه
بله! گلرخ خانم اومد.
یه خانم قد بلند با موهای پر کلاغی. چشم و ابروی مشکی. کفش پاشنه بلند. یه پالتوی سبز مغرپسته ای و شال و کلاه مشکی.. قیافه شم شبیه اسمش بود: گلرخ
مش رجب یه هو کدورت هاشو از پروانه خانم و پدر شدن ناگهانی و پرستو و همه چی فراموش کرد و بدو بدو با گلرخ خانم از پله ها رفت پایین تا دست پروانه و گلرخ رو بذاره تو دست هم.
به گلرخ خانم گفتم : این پروانه خانم حسابی مش رجب ما رو کفری کرده بود که مش رجب با هر چی ابرو که تو دنیا هست یه اخم به من کرد و گفت : البته که آلزایمره که منو کفری کرده، من پدر خودم آلزایمر داشت میدونم چه کوفتیه. بمیرم الهی برا پروانه خانم. برا اطرافیانش.
تو این خونه فقط من می فهمم شماها چی می کشین.
وااای! بارباپاپا عوض شد…
امان از این مش رجب!
خلاصه که میریم پایین و ساناز و پروانه خانم رو مشغول کیک خوردن و خندیدن می بینیم.
مش رجب ! با خنده میره جلوی پروانه خانم و میگه : دختر گلم چطوره؟
پروانه خانم اخم می کنه و میگه : واا ! از کی تا حالا من دختر شما شدم؟
خدا رحمت کنه آقاجانم رو.
من اومدم اینجا واسه اون انجمنه.. اسمش چی بود؟
هان بود هان.
چشمای مش رجب گرد میشه.
گلرخ خانم میگه : اینجوریه دیگه خدا رو شکر شما به خاطر پدرتون آشنایید با این بیماری.
مش رجب تایید می کنه اما حسابی رفته تو لک.
بعدم برای گلرخ خانم چای سفارش میده و خودشم میشینه دور همون میزی که گلرخ نشسته و خطاب به گلرخ خانم میگه : شما هم شرکت کنین تو جلسه ها! به خاطر پروانه خانم میگم شما کنارشون باشین بهتره.
گلرخ هم استقبال می کنه و میگه: حتماً . امروزم باید خودم می اومدم.
پرستو خانم و بچه هاش پروانه جونو دست من سپردن . بهش میگم : از شما بعیده آخه یه بیمار آلزایمری رو تنها فرستادین ؟
میگه : آخه امروز حالش خیلی خوب بود ولی اشتباه کردم خودمم پشیمونم. میگم بگذریم و
به مش رجب میگم : راستی تو پرستو خانم رو می شناختی نه ؟
کارد بزنی خونش در نمیاد ( خنده ی کامران)
اخماشو میکنه تو هم و میگه: من از کجا باید بشناسم..
خلاصه که گویا ” هانی” ها دارن زیاد میشن.
مش رجب با ذوق زنگ میزنه به صفی خانم تا بگه جلسه ی دوشنبه با حضور عضو جدید تشکیل میشه.
امااااا! گویا این انجمن باید همیشه با دو تا عضو تشکیل بشه.
ماشالا صدای صفی خانم اینقدر بلنده که هممون صداشو شنیدیم که به مش رجب میگفت:
یه اتفاقایی داره تو زندگیش می افته که دیگه شرایط عضویت تو انجمن رو نداره با صدای شاد و خندونش خدافظی می کنه.
هممون با تعجب به هم نگاه می کنیم و مطمئنم تو ذهن هممون قیافه ی شاهین با یه پوزخند نقش بسته …
وای .. شما چی فکر می کنین؟
خدا به خیر کنه.
……………………
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.