قسمت 34 | نمی شنویم یا نمی خوایم بشنویم؟

به قسمت 34 رادیو ریشه خوش اومدید.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدم های بالای 60 سال و با هم می‌شنویم از:

یه راهکار ساده برای حفظ ارتباطاتمون
ترانه های خاطره انگیز سوزان روشن

همکاران این قسمت

Picture of آزاده ترابی

آزاده ترابی

هاست

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of گیتی صفرزاده

گیتی صفرزاده

نویسنده

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of فرید ذوالفقاری

فرید ذوالفقاری

تدوینگر

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت 34

پارت 1: کامران

هنوز خانم شریعت نیومده، نوه ش مریض شده و خانم شریعت رفته پیشش پرستاری. صبحی زنگ زد که امروزم نمیام.

گفتم : ای بابا بچه خودش پدر مادر داره . گفت : دکتر نوه یه چیزیه که تا نداشته باشی نمی فهمی من چی میگم.

به اِلا جون گفتم ایرونیا میگن بچه بادومه نوه مغز بادوم. میگن از بچه شیرین تره.

و خانم شریعت داره از مغز بادومش نگهداری می کنه و اگه میشه امروزم مزاحم شما بشم.

می خنده و میگه هیچ وقت معنی این مزاحم بشم رو نمی فهمیدم اون سالها همه میگفتن و می خنده و می خنده. یعنی با هم می خندیم. کم کم داریم با هم دوست میشیم. یه وقتایی دوتایی باهم می زنیم زیر خنده.

امروز وقتی دوتایی خندیدیم اِلا بغلم کرد و گفت مثه بچگی هات می خندی. خیلی کم می خندی ولی وقتی می خندی خیلی قشنگه .

خنده ی بچگی هام یادشه.

من از اون روزا فقط دوتا چشم آبی یادمه اونم چون چشمای خودم رو از روی اونا کپی گرفتن.

خلاصه که اِلا جون امروزم منشی میشه.

من میرم تو مطب و به توصیه ی اِلا جون یه تِرک از جناب “کلایدرمن” پلی می کنم و شروع می کنم به درس خوندن.

این روزا بین مریض و وقتای بیکاری درس می خونم برای تخصص. قبلاً بهتون گفته بودم.

تو کتابا غرق می­شم و نمی فهمم چقدر میگذره که در می زنن.

آقا صفدره. یادتونه که، کاراگاه خصوصی محله ی آبشار و حومه .

بلند می شم، از دیدنش خوشحال می شم ، کلاً کاراگاه صفدرو دوست دارم، مخصوصاً وقتی خاطره تعریف می کنه اصلا انگار زمان نمی گذره.

تعارف می کنم بشینه و حالشو می پرسم.

از ده تا سوالم یکیشو به زور جواب میده اونم اشتباه .

از اِلا میپرسه. اِلا رو شناخته ، بعد از این همه سال.

آخه آقا صفدرم از قدیمی های آبشاره.

برای سرما خوردگیش اومده اما از سوال بعدیش می فهمم درست حسابی حرفای منو نشنیده .

آدرس دکتر شهابی رو براش می نویسم تا بره پیشش برای شنوایی سنجی.

صدامو بلند می کنم تا بهتر بشنوه و بهش می گم : دکتر شهابی دوستمه ، بهش زنگ می زنم سفارش می کنم شما هر چه سریع تر برو پیشش و پشت گوش ننداز . بعدم براش توضیح میدم که احتمالا باید از سمعک استفاده کنه..

یه اخمی می کنه و میگه تو خانواده ی ما هیشکی از این ماسماسک ها استفاده نکرده منم چیزیم نیست، اگه می بینی گاهی جواب نمی دم حال و حوصله ندارم. راستش این روزا اصلا حال و حوصله ندارم انگار دارم افسرده میشم. حوصله ی بچه های خودمم ندارم. دلم می خواد با خودم خلوت  کنم. هر آدمی نیاز داره دیگه، والا.

تند تند با خودش حرف می زد و اصلاً منتظر نمی شد من جواب بدم.

انگار همین که خودش صدای خودشو میشنید براش کافی بود.

سعی کردم با ایما اشاره بهش جواب بدم اما حتی نگامم نمی کرد.

دست آخرم برگشت گفت : بهتره چند روزی خونه نرم بیام اینجا یه اتاق اجاره کنم یه مدت تنها باشم، هر آدمی تو زندگیش گاهی به تنهایی نیاز داره، بعدم خودش حرف خودشو تایید کرد و پاشد نسخه شو برداشت و رفت بیرون .

آدرس دکتر شهابی روی یه برگه بود روی نسخه اونو گذاشت روی میز و رفت بیرون .

آره رفت . انگار اصلا منو نمی دید.

انگار نیاز به خلوت و تنهاییشو داشت از همین الان تو مطب پاسخ می داد.

با خودش حرف زد و نتیجه گرفت و رفت.

بعد رفتنش اِلا فوری درو باز کرد و ذوق زده اومد تو و گفت: شناختم .آقای صفدر بود، همسایه ولی منو نشناخت.

حال اِلا دیدنی بود، یه ذوق زدگی بامزه ای داشت، از اون ذوق زدگی هایی که وقتی یه جا غریبی یه آشنا میبینی.

آشنایی که شاید مواقع عادی به هم سلامم نکنین ها ولی توی غربت از دیدن هم ذوق کنین.

تا حالا اینجوری شدین؟

حس عجیبیه .

اِلا هم این چن وقت به جز چن تا آشنا قدیمی همش آدمای جدید می دید و یه هو دیدن یه آشنای قدیمی که از چهل سال پیش اومده بود، یه همچین حسی بهش داده بود.

خندیدم و گفتم : اتفاقاً شناخته بود .

تعجب تو چشمای آبی اِلا خیلی بانمکه..

از وقتی اومده مدام این حس رو توی چشماش می بینم.

گفتم : به دل نگیر، گوشاش سنگین شده.

بعدم سنگین رو براش توضیح دادم.

خوب نمیشنوه باید از سمعک استفاده کنه.

غم جای تعجب رو تو آبی چشماش گرفت و گفت: پیر شدیم.. شعرشو آقا جان می خوند اون سالها..

آره آقاجون همیشه می خوند:

( پخش ترانه ی ای دل دیگه بال و پر نداری .. داری پیر می شی و خبر نداری ..)

…………………………

داری پیر میشی و خبر نداری؟

این ترانه رو که گوش دادم رفتم به فرداها..

این روزا زیاد به آینده فکر می کنم و از شما چه پنهون توی رویاهام ساناز کنارمه.

به یه کمپر فکر می کنم از همین کاروانها. که با ساناز می زنیم به جاده.

منی که برای ساعت از خواب بلند شدنم و چند صفحه کتاب خوندنم تو روز برنامه دارم تن می دم به بی برنامگی های ساناز و دوتایی اختیارمونو میدیم به جاده .

جاده برامون برنامه می ریزه و ما از برنامه هاش استقبال می کنیم.

دیگه باید دلو بزنم به دریا اینجوری نمیشه که فقط  تو رویا.

باید دست سانازو بگیرم از رویاهام بکشونمش توی واقعیت.

……………………………

پارت 2: زن عمو

امروز یه جوری سرحالم که می خوام عوض سلام بپرم از پشت این میکروفون همتون رو بغل کنم. حالا حتماً می گید باز چه اتفاقی افتاده که این زن عمو زهره خوشحاله؟ هیچی بابا، مگه حتما باید یه اتفاق خاصی افتاده باشه که آدم خوشحال باشه. گاهی اتفاق های ساده زندگی انقدر خوبن، انقدر قشنگن، انقدر به دل می شینن که آدم همه وجودش پر از حال خوش میشه. هاها، عینهو مجری های رادیو حرف زدم. ولی نه، به جون کامران و باقی بچه هام از ته دلم دراومد. حالا درسته من روانشناسی خوندم ولی هیچوقت حرفی رو به کسی نزدم که از دل خودم نباشه. خیلیا یه چیزایی رو یاد می گیرن، غلط هم نیست ها، ولی همونجور کتابی تحویل آدم میدن. من اینجوری نیستم. یعنی حتی دوران مدرسه هم می خواستم به بچه ها درس بدم یه جوری می گفتم که فکر نکنن درسه. از قدیم هم گفتن هر چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. از اون مهمتر با هرکسی باید با زبون خودش حرف زد. یعنی…ای بابا، چرا همش میرم به قول امروزیا تو فاز پند و نصیحت؟ نمی دونم، شاید از وقتی این آقا صفدر رو دیدم اینجوری شدم. حتماً کامران بهتون گفته که اومده پیشش و گفته که میخواد تو خونه باغی یه چند روزی اتاق کرایه کنه. اِلا میگه سمعک بگیره حالش خوب میشه ولی کامران میگه احتیاج به تنهایی داره. می فهمم چی میگه. یعنی هر دو یه جورایی درست میگن. هم سمعک میخواد هم تنهایی. آدم گاهی وقتها خلوت خودش رو احتیاج داره اما تو سن ما باید خیلی مراقب این چیزا بود. یادتونه من قبل از شروع شیمی درمانیم اینجوری شده بودم؟ همش تو اتاق خودم بودم و بیرون نمی اومدم. انگار حوصله کسی و چیزی رو نداشتم. حالا فکر نکنید باز میخوام فاز روانشناسی بردارم ولی به این می گن انزوای اجتماعی. تو سن و سال ما می تونه خطرناک باشه. یعنی یه وقت چشم رو باز می کنی می بینی افتادی ته چاه افسردگی و بی انگیزگی. اما اگه یه کسی مثل آقا صفدر بیاد اینجا اتاق بگیره خوبیش اینه که ما نمی ذاریم این اتفاق براش بیفته. والا، الکی که نیست، اینجا خونه باغیه. حال و هواش و آدمهایی که میان و میرن یه جوریه که هم تنها هست و هم نیست.

کامران می گفت که آقا صفدر گفته حتی حال و حوصله بچه های خودمم ندارم. ناهید گفت وا، این چه حرفیه زده؟ مش رجب سر تکون داد و گفت: مرد هم مردای قدیم. ولی من می فهمم چی می گه، یه وقتایی… (بغض می کند) وای، ببخشید … یهو دلم گرفت. این روزا خیلی اینجوری میشم. خوب و خوشم اما یهویی یه بغضی میاد تو گلوم. صبر کنید، الان درست میشم. اصلاً یه آهنگ گوش کنید. منم چند تا نفس عمیق می کشم تا حالم سرجاش بیاد.

{موسیقی}

میزون شدم. گفتم که، این روزا گاهی وقتها اینجوری میشم. کامران میگه از عوارض شیمی درمانیه. آدم رو ضعیف می کنه. اینجوری از هر چیز ساده ای ممکنه یهو گریه تون بگیره. راست می گه، منم همینجوری شدم. ولی به خودم گفتم زهره نباید خودت رو تسلیم کنی. این شد که پاشدم رفتم و تو انبار و هرچی تیکه و خرده پارچه قدیمی داشتیم درآوردم.

اول شستمشون. بعد پهنشون کردم وسط خونه باغی و همینجور زل زدم بهشون. داشتم فکر می کردم که باهاشون چیکار کنم. آخه چند روز قبلش نازلی داشت یه پادکست گوش می داد. منم داشتم صداش رو می شنیدم. نمی دونم چه پادکستی بود ولی داشت یه چیزایی درباره هنر می گفت. یه جاش شنیدم که گفت باید بذارید خودشون باهاتون حرف بزنن. اولش نفهمیدم چی میگه. واسه همین به نازلی گفتم: چی خودش حرف بزنه؟ نازلی وایساده بود روبروی آینه قدی که دم ورودی سالن زدیم. معلوم بود حواسش یه جای دیگه اس. گفت: آره، خودش باید حرف بزنه. دوباره گفتم: خب خودش کیه؟ نازلی یهو برگشت سمت من گفت: وا مامان، اکسسوار دیگه.

نمی دونم چه عادتیه این به کار بردن کلمات خارجی. میگم مادر نمی تونی فارسی حرف بزنی؟ این زبون خودمون مگه چه ایرادی داره؟ میگه … اصلا ولش کنید. خلاصه فهمیدم که آدم می تونه یه چیزایی رو بچینه جلوش، بعد اونا خودشون بهش بگن که باید باهاشون چیکار کرد.

منم اون خرده پارچه ها رو واسه همین پهن کردم رو زمین سالن. ولی به جای اینکه پارچه ها بهم بگن چیکار کنم، هر کی رد شد یه نظری داد. اولش ناهید اومد، گفت: واااای مامان، اینا رو بده دستمال نظافتشون کنم برای کافه. عمرا اگه میدادم! حیف اون پارچه ها نبود که می خواست باهاشون گردگیری کنه؟ بعد سروکله مش رجب پیدا شد. گفت: آخی، مادر بزرگ من هروقت می رفتیم خونشون تو این دستمالها نخودچی کیشمیش می ریخت و بهمون می داد. عجب مادربزرگ با ذوقی داشته. ولی من اونهمه نخودچی کیشمیش می خواستم به کی بدم؟

فرید که داشت می رفت پیاده روی عصرگاهی یه نگاهی به پارچه ها انداخت و گفت: خداروشکر، بالاخره تصمیم گرفتی انباری رو خلوت کنی و اضافه ها رو بریزی بیرون. مرد خوبیه ها ولی اصلاً ذوق اینجور چیزا رو نداره. از همون جوونی هم من هرچی میذاشتم تو انبار می گفت این آت و آشغالا چیه جمع  می کنی.

عوضش اِلا، تا پارچه ها رو دید ذوق کرد و گفت زهره می خوای هندی کرافت درست کنی؟ دیگه به اِلا نمی تونستم بگم کلمه انگلیسی نگو ولی فهمیدم چی گفت. با خوشحالی گفتم آره اِلا، می خوام صنایع دستی درست کنم ولی چی؟ همین موقع ساناز از راه رسید و گفت زن عمو، اینا جون میدن برای چل تیکه درست کردن.

همون موقع جرقه اش اومد تو ذهنم. گفتم آره، روکش چل تیکه کوسن درست می کنم. بعد هم می ذاریمشون تو کافه.

همه پسندیدن، دست به کار شدم و یه عالمه کوسن چل تیکه خوشگل واسه کافه درست کردم. البته آخرش نفهمیدم که خود پارچه ها بهم گفتن باهاشون چیکار کنم یا اِلا یا ساناز یا خودم. ولی نتیجه اش خوب بود. یعنی این اِلا و ساناز … وای یادم رفت اینو بهتون بگم که اون اولش چرا انقدر خوشحال بودم. چون یه چند وقتیه که هم رابطه اِلا با کامران خوب شده و هم کامران و ساناز شبیه دو مرغ عشق شدن الهی قربون جفتشون بشم، ایشالا با هم جوش بخورن برن سر خونه و زندگیشون. اِلا هم بالاسر جفتشون باشه (بغض کرده) بازم گریه ام گرفت ولی نگران نشید، این یکی اشک خوشحالیه. تا باشه از این جور اشک و بغض ها.

این پارچه ها جون میدن برای چل تیکه درست کردن. راست می گفت ولی اینهمه چل تیکه

 

……………………………

پارت سوم: کامران

کاراگاه صفدر مهمون خونه باغی شد و از همون اول همه ی اهالی خونه باغی متوجه سنگین بودن گوشش شدن.

اما هیچ جوره به خرجش نمی رفت که از سمعک استفاده کنه.

اِلا جونِ ما هم که بی رودرواسی ترین آدمیه که من به عمرم دیدم و شرط می بندم که شما هم مشابهش رو ندیدین، با صدای بلند که آقا صفدر بشنوه میگه: به این کارا می گن ضعف فرهنگی .آدم یه مسمسک تو گوشش باشه بهتره تا جواب همه رو غلط غولوط بده .

به ماسماسک میگه مسمسک.

اینو از خود صفدر خان یاد گرفته.

بعدم گفت : یکی عینک نمی زنه، یکی سمعک نمیذاره، یکی عصا دست نمی گیره.

ای بابا! چرا اینجا اصلاً تغییر نکرده؟

بعدم به صفدر خان گفت : 40 سال پیشم پدر شما عنایت خان عصا دست نمی گرفت و می گفت تو خانواده ی ما نمی دونم چی چی داره که خوب نیست.

خانعمو گفت : اُفت. مدام می گفت اُفت داره..

دست آخرم افتاد لگنش شکست و زمین گیر شد و هزار تا اتفاق بد برای خودش و اطرافیاش افتاد.

مش رجب یه هو دراومد که : ما رسم نداریم پشت سر مرده حرف بزنیم. مرده برا ما حرمت داره.

اِلا جونم گفت : شما فقط پشت زنده ها حرف می زنید .

یه هو رنگ مش رجب پرید.

اِلا ادامه داد که  این دختر ساناز خیلی خوب هست شما همش درموردش بد گفت.

ای بابا ! مثه اینکه اِلا جون ساکت باشه خیلی بهتره .

خلاصه که گویا این عبارت “ضعف فرهنگی” روی صفدر خان یه اثر عجیبی گذاشت .

شروع کرد با صدای بلند –انگار که فکر می کرد ما هم مثه خودش نمی شنویم به مش رجب می گفت که : شما خیلی ضعف فرهنگی داری ها .

خانم که چیزی نگفت . خدا بیامرز عنایت خان با اون زمین خوردنش هم روزگار خودشو سیاه کرد هم ما رو .

والا منم بدم نمیاد از این ماسماسک ها ولی می گن تو ایران خوبش نیست .

آخ !آخ ! گویا این صفدر خان هم از اون آدماست که مرغ همسایه براش غازه .

بعدم به اِلا جون گفت : شما دوستی آشنایی داری از اونور برام بفرسته ؟ پولشم مساله ای نیست .

دیگه نذاشتم اِلا جون چیزی بگه فوری گفتم : چرا صفدر خان هم مامانم هم من هردومون آشنا داریم برات سفارش میدیم. تو فقط برو پیش دکتر شهابی نمره شو مشخص کنه.

ما برات سفارش می دیم.

صفدر خان گفت : مگه نمره داره؟

گفتم آره دیگه مثه عینک.

نمره ش که مشخص شد خودم برات می گیرم .

همه ی اینا رو با صدای بلند می گفتیم . بعد زنگ زدم به همایون پسر صفدر خان تا بیاد و ببرتش پیش دکتر شهابی.

اِلا جون اومد پیشم و گفت :

” من خیلی خیلی سمعک دوست دارم”

گفتم : واقعا؟

تو که گوشات مشکلی نداره چرا سمعک دوست داری؟

راستش دیده بودم بعضیا چشماشون سالمه ولی عینک دوست دارن اما اینو دیگه ندیده بودم نه شنیده بودم.

اِلا جون که تعجب منو دید گفت : آره ! دوست دارم! آخه سمعک باعث شد تو به من بگی مامی.

خیلی سمعک دوست دارم.

چند ثانیه صورتشو تار دیدم و چشمامو بستم که صورتم تر نشه.

…………………….موسیقی

حامد و همایون دوتایی اومدن دنبال باباشون تا ببرنش پیش دکتر شهابی.

خیلی ناز داره این آقا صفدر ما، اول که می گفت : پول مال همین روزاس بگین دکتر بیاد اینجا(خنده ی کامران ) کلی براش توضیح دادیم که کلی دستگاه و وسیله س و نمیشه و دست آخر تو رودرواسی اِلا رفت بیرون تازه بازم شرطشو تکرار کرد که سمعکم باید از اونور آب بیاد.

گفتیم : از اونور میاد و یه چشمک به همایون زدم و اونم فوری گرفت و گفت : پس چی که از اونور میاد و شماره ی سمعک و اندازه ی گوشت و اینا رو می فرستیم و سفارش میدیم.

قیافه ی اِلا این جور وقتا دیدنیه.

میگه : چرا شما ایرانیا خودتونو باور ندارین؟ چرا همه چی دوس دارین از خارج بیاد.

میگم : آخه مرغ همسایه غازه.

متوجه نمیشه اما الکی می خنده انگار حوصله نداره بحثو ادامه بده، راضی کردن کاراگاه صفدر خیلی ازش انرژی گرفته.

میگه  اینجا واسه یه کار ساده خیلی باید زمان گذاشت.

بهش میگم : خبر نداری که علت اینکه حرف تو رو گوش میده اینه که خارجی هستی وگرنه صد سال به توصیه ی ما نمی رفت دکتر.

اینجا آدما فقط دنبال جنس خارجی نیستن که، آدمای خارجی هم براشون جذابه.

گفت : یعنی ما غازیم.

خندیم و گفتم : آفرین . ما هم مرغیم.

خب غاز جذاب تر از مرغه دیگه .

با هم خندیدیم اما نه از اون خنده های از ته دل . از این الکیا.

اِلا یه کار اینترنتی داره و از صب سرعت اینترنت کلافه ش کرده.

دیگه الان یه غری زد و گفت ک در زمینه ی دکتر نمی دونم ولی در زمینه ی اینترنت، شما یه مرغید ما صد تا غاز. این چه وضعشه.

خب! معلوم شد کاملاً معنی ضرب المثل رو گرفته. .

خیلی از صب اذیت شده، کلافگیش هم بیشتر مال همینه .

راست میگه که ما کلی وقتمون سر چیزای بیخود هدر میره.

همین سرعت اینترنت تو روز چقدر وقت ما رو میگیره؟ تا حالا بهش فکر کردین؟

خلاصه که مامان اِلای ما امروز حسابی کلافه س. منم کاری از دستم برنمیاد.

برم به شیوه ی زنعمو یه چایی زعفرون دم کنم و با اِلا جون بخوریم بلکه حالش بهتر شه.

اگه مش رجب بود الان گل گاوزبون رو توصیه می کرد، یه ارادت خاصی به گل گاوزبون داره نگفتم بهتون مش رجب هم با آقا صفدر اینا رفت. فکر کنم دنبال اطلاعاته.

می گفت : در زمینه ی سمعک هیچی اطلاعات ندارم، مش رجبه دیگه : باید از همه چی سردربیاره، حالا از فردا میشه کارشناس سمعک و مشاوره میده.

خدا به خیر کنه.

خب! من رفتم.

مراقب خودتون باشین .

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 34 | نمی شنویم یا نمی خوایم بشنویم؟”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *