قسمت 33 | مش رجب مشکوک می شود

به قسمت 33 رادیو ریشه خوش اومدید.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدم های بالای ۶۰ سال و با هم می‌شنویم از:
یه مهمون هنرمند که خونه باغی میزبانش شده
ترانه های شهره

همکاران این قسمت

Picture of آزاده ترابی

آزاده ترابی

هاست

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of گیتی صفرزاده

گیتی صفرزاده

نویسنده

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of فرید ذوالفقاری

فرید ذوالفقاری

تدوینگر

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت 33

پارت 1: زن عمو

{زن عمو در حال زمزمه یک شعر قدیمی از پوران و ویگن است}
: بگشا ز مویت گرهی چند ای مه…تا بگشایی گرهی شاید ز دل دیوانه…
به به، به به، روحم تازه شد…حالم خوب شد. اصلا یه جوری شدم. چرا؟ اول بذارید سلام بدم بعد
میگم. سلام به روی ماهتون، به چشمای سیاهتون…هاها، شاعرانه شد. دست خودم نیست. شما هم
جای من بودید شعر می گفتید. بال درمی آوردید، پرواز می کردید. می دونم، حالا حتما می گید
این زن عمو زهره خل شده. نه بابا، یعنی یه جورایی آره ولی نه از اون خل هایی که شما فکر می
کنید.
راستش از وقتی که این مهمون جدید خونه باغی اومده اصلا یه حال و هوای دیگه پیدا کردم. من
که یه هفته بود بیشتر تو اتاقم بودم و دلم آشوب بود، یهو انگار جوون شدم. می زنم زیر آواز و همه
چی یادم میره.آخه این مهمون….گفتم براتون مهمون جدید داریم؟ نگفتم دیگه. همینجوری یهو
شروع کردم به حرف زدن. نترسید، اونقدر دیوونه نشدم. صبر کنید، الان میگم.
جونم براتون بگم که از فاصله دفعه پیش تا الان یه مهمون جدید اومده تو خونه باغی. یه آقای
جاافتاده و موسپید. زیاد از خودش اطلاعات نداد فقط گفت ممکنه دو روز بمونه یا دو هفته یا
دوماه. حالا اینش مهم نبود، قدمش روی چشم، هرچقدر میخواد بمونه. منتهی من بعدش صدای
جروبحث نازلی و مش رجب رو از بیرون اتاق شنیدم. رفتم بیرون ببینم چه خبره، دیدم مش رجب
یه قیافه ای شبیه پاسبونا به خودش گرفته و میگه: این خونه باغی سکیوریتی نداره! یعنی از خنده
داشتم غش می کردم ها. گفتم: چی نداره مش رجب؟! گفت: بخندید، وقتی گرفتار شدید می
فهمید، حالا ببینید کی گفتم.
نازلی گفت: چه ربطی داره؟ ما که نمی تونیم اساب شخصی مهمون رو بگردیم. مش رجب گفت:
اسباب شخصی غیرعادی رو چرا. طاقت نیاوردم گفتم یه جوری حرف بزنید منم بفهمم چی شده؟
مش رجب یه انگشتش رو کرد تو جیب جلیقه اش که یعنی داره یه حرف مهم می زنه )این
ژستش رو دیگه فهمیدم( بعد با سر اشاره کرد به سمت اتاق مهمون و گفت: مهمون جدیدمون یه
جعبه مشکوک همراهشه. نازلی زد زیر خنده که مش رجب ده بار گفتم اون جعبه ویولنه.
می خواستم با خوشحالی بگم اِ ویولن که مش رجب براق شد که از کجا معلوم ویولن باشه؟ اگه
جعبه ویولن یه ابزار پوششی باشه چی؟
نمی دونم این مش رجب جدیدا چه چیزهایی می خونه یا می بینه که این حرفها رو یاد گرفته.
گفتم پوشش چی مش رجب؟ گفت: حالا هرچی، پول، مواد مخدر، اصلا اسلحه! نازلی قاه قاه زد
زیر خنده گفت لابد اومده اینجا عملیات تروریستی انجام بده.
من از قیافه مش رجب فهمیدم که بهش برخورده. خودم رو انداختم وسط و گفتم: خیله خب، اگه
ویولن باشه که حتما صداش درمیاد.
شما که مش رجب رو می شناسید، اگه به یه چیزی گیر بده دیگه ول کن نیست. منم اینجوری
گفتم که دیگه بی خیال ماجرا بشه. اونم یه نگاهی به ما انداخت و گفت: ایشالا صدای چیز دیگه
درنیاد و گذاشت رفت.
همچین که مش رجب دور شد به نازلی گفتم: مادر جدی جدی ویولن بود؟ نازلی گفت وا مامان
شما هم تحت تاثیر مش رجب قرار گرفتید؟
مرده بودم از خنده. آخه نمی دونست که ماجرا چیه. من بچه که بودم عاشق ویولن بودم. اونموقع
بابام خدابیامرز یه دوستی داشت که ویولن می زد. بابام اهل شعر بود. هرماه یه برنامه داشتن که
دورهم جمع می شدن، سازی و شعری و آوازی. گاهی وقتها این دوره هاشون میفتاد خونه ما. بابام
اجازه می داد که من و داداشم هم بیام تو مجلسشون بشینیم. می گفت اینجوری بچه ها با شعر
آشنا میشن. من اما با شعر کاری نداشتم، همه هوش و حواسم می رفت به ویولن زدن دوستش.
هنوز اسمش یادمه، آقای ناصری. نمی دونید چه جوری سازش رو برمی داشت، عاشقانه نگاهش
می کرد، آروم می ذاشتش روی شونه اش کنار گردنش، اول انگشتاش رو خیلی مهربون می ذاشت
روی سیم ها و بعد با یه حال نرم و جابکی آرشه رو می کشید روشون. بعد که شروع می کرد به
زدن یه حالی می شد انگار اصلا تو این دنیا نیست. من تو همون عالم بچگی مبهوت نگاهش می
کردم. این آقای ناصری یهو انگار یه آدم دیگه می شد. آدم احساس می کرد داره بهترین حال دنیا
رو تجربه می کنه. منم با خودم فکر می کردم هر چی هست سر همین سازه. یعنی به نظرم
جادوش می کرد. یه جادوی خوب. این شد که یه روز رفتم و به بابام گفتم من می خوام ساز یاد
بگیرم.
بابام یه نگاهی به من کرد و گفت: واسه چی؟ فکر نکنید مخالف بود ها، نه، بابام مرد روشنفکری
بود. یه نم صدایی هم داشت که همیشه تو خونه واسه خودش آواز می خوند. منتهی آدم خیلی
منظبطی بود. می گفت آدم الکی نباید کاری رو بکنه، اینکه مثلا هوس کردم ساز بزنم یا دلم می
خواد فلان کار رو بکنم با اخلاقش جور در نمی اومد. هر کاری باید یه دلیل درست داشت و بعد
هم با برنامه ریزی آدم توش پیشرفت می کرد.
منم تو همون عالم بچگی نه گذاشتم نه برداشتم گفتم بخاطر آقای ناصری! چشمتون روز بد نبینه،
بابام اونقدر عصبانی شد که نگو. دیگه بعدش هرچی خواستم توضیح بدم که یعنی از حال و هوای
آقای ناصری موقع ویولن زدن خوشم اومده، نشد که نشد. به نظر بابام یه حرف زشتی زده بودم که
باعث شد دیگه نه دورهمی دوستاش رو خونه خودمون تشکیل بده و نه کسی حق داشته باشه
اسم ویولن و آقای ناصری رو تو خونه ما بیاره.
بعله، اینجوری شد که ماجرای ساز یاد گرفتن منم در نطفه خفه شد. بعدا هم نرفتم سراغش،
یعنی راستش خودمم بالاخره نفهمیدم که من از ویولن زدن خوشم می اومد یا از اونجوری که آقا
ناصری ویولن می زد.
این همه حرف زدم که بگم چرا من انقدر از شنیدن اینکه یه نفر با ویولن اومده خونه باغی هیجان
زده شدم. صدای ویولن واقعا قشنگه. اگه قبول دارید این آهنگ رو گوش کنید.
}پخش موسیقی-ویلن داشته باشد!{
بعله، اینجوری شد که از وقتی مهمون جدید خونه باغی اومد من یهویی هرچی شعر قدیمی بود
یادم اومد و همش با خودم زمزمه می کردم. بخصوص همون اولی رو.
روز اولی که مهمونمون اومد همش منتظر بودم که صدای ویولنش رو بشنوم. ولی خبری نشد. با
خودم فکر کردم لابد خسته اس، از در که بیاد تو قرار نیست که ساز بزنه.
روز دوم و سوم هم باز چیزی نشنیدم. گفتم شاید رعایت ما رو می کنه تو اتاقش آروم می زنه که
مزاحم نشه. رفتم دور و بر اتاقش چرخیدم. یهو دیدم این مش رجب آتیش به جون گرفته یه
گوشه وایساده داره زل زل منو نگاه می کنه. بعد اومد جلو و آروم گفت: ملاحظه کردید؟ گفتم چی
رو؟ با سر اشاره کرد سمت اتاق مهمون و گفت: ویولنی در کار نیست. بعد انگشتش رو تو هوا تکون
تکون داد و یه جور ترسناکی داد زد خدا به دادمون برسه و رفت.
راستش ته دل خودمم یه جوری خالی شد. حالا نه برای اینکه صدای ویولن نمی اومد، واسه اینکه
خود آقاهه هم از اتاقش نمی اومد بیرون. یعنی تو این سه روز فقط دوبار صداش رو شنیده بودیم.
اونم پرسیده بود که میشه تو اتاقش براش غذا ببریم. البته مهمون باید هرجور راحته تو خونه باغی
باشه ولی آدم خونه باغی بیاد عصر پا نشه بیاد دم حوض بشینه یا بره تو کافه یه چایی بخوره؟
عجیب بود.
نکنه واقعا یه ماجرای خطرناکی داشت؟ با خودم فکر کردم تا فردا صبر می کنم، اگه بازم خبری
ازش نشد فرید رو به یه بهونه ای می فرستم سروقتش. اینجوری بهتره.

……………………………..

پارت 2: کامران

به قول محمد صالح علا “شنوندگان جان” سلام .
خوبید؟
خوشید؟
امروز خانم شریعت نیومده و الا جون پیشنهاد داد نقش خانم شریعت رو بازی کنه و بشه منشی
مطب، همه هم استقبقال کردن.
دو تا مریض رو که ویزیت کردم الا جون با تعجب اومد توی اتاق که : چرا اینقدر تو نسخه هاشون
دارو می نویسی؟ چه خبره؟ اینا که چیزیشون نیست یه سرماخوردگی ساده س دیگه.
خلاصه که اینجوریه که میگم مادر بچه ش صد ساله ش که بشه حس میکنه بچه س.
گفتم الا جون یه چیزایی توی دانشکده خوندم، یادگرفتم، تجربه ی کاریمم بد نیست، میگن واردم
تو کارم.
الا جون مفصل برام صحبت کرد که : اینقدر مریضا رو به دارو عادت نده.
باهاشون حرف بزن، بگو سبزیجات تازه بخورن، ورزش کنن، موسیقی گوش بدن.
یاد اون نسخه هه افتادم که تو اینترنت پخش شده بود همون که یه دکتری برای بیمارش گوش
دادن به شعر شجریان تجویز کرده بود.
یه نسخه ی دیگه هم بود مربوط به دکتر درویش کجوری متخصص مغز و اعصاب.
سرچ کردم و واسه الاجون خوندمش:
1: سفر به طبیعت هفته ای یک بار.
2: رفتن به کوهستان دوهفته یک بار.
3: رفتن به رودخانه و آبتنی هرماه یک بار.
4: رقص و شادی با دوستان و خانواده هفته ای یک بار.
5: سبزیجات تازه در هر وعده ی غذایی .
و تمام . مهر و امضاء
دکتر نصرالله درویش کجوری متخصص مغز و اعصاب.
آه الا خاتم پزشکای ایرونی ام از این کارا بلدن.
الا جون اخماشو کرد تو هم که : پس تو چی؟ تو چرا از این کارا نمی کنی؟
تند تند نسخه می نویسی و یه عالمه دارو.
باید واسه مریض وقت بذاری، حرف بزنی، توصیه های مفید بکنی، تو این شلوغ پلوغی همین که
یه مریض ببینه دکترش براش زمان میذاره کلی حالش خوب میشه.
چه جالب! به قیافه ی سرد الاجون نمیاد این همه مهر تو دلش باشه!
یه هو به دلم میشینه، ذهم خودش هم حرفاش.
بعدم توصیه میکنه مطب رو از این حالت دربیارم.
از کدوم حالت؟
الان براتون میگم : راستش رنگ دیوارای مطب طوسی خیلی روشنه، صندلی خودم و بیمار و
همراه بیمارو میز و اینا هم یه کم …. یه کم که نه خیلی قدیمیه.
الا جون میگه خود مطبت هم انگار تب داره، رنگ و روشم پریده.
خنده م می گیره! به الا جون نمیاد حس ظنز داشته باشه.
دوتایی با هم می خندیم.
بعدم الا جون کلی از سلیقه ی ساناز حرف می زنه و میگه : زهره عکس قبل کافه رو بهم نشون
داده و گفته ساناز دیزاین کرده.
انگاری از یه چوب خشک اثر هنری درست کرده.
و پیشنهاد میشه از ساناز کمک بخوام و رنگ اینجا رو عوض کنم و فضا رو شاد کنم و گلدون گل
بذارم و بعدم کلی درمورد انرژی گل طبیعی برام حرف می زنه .
امروز حرفاش خیلی به دلم میشینه .
حتی میگه یه موسیقی بی کلام بذار همیشه تو مطبت پخش بشه و میگه : دکتر که نباید فقط
ویزیت کنه و تندی نسخه بنویسه .
هر دکتری چه عمومی باشه چه متخصص اول از همه دکتر روح آدماست بعد جسمشون.
و اینکه فقط روان شناسا و روان پزشکا دکتر روح نیستن کلی هم از وظیفه و سوگند پزشکی برام
میگه . از بابام هم میگه آخه بابا فرهادم پزشک بوده ، راستش ازش تعریف هم کرد.
اینجای حرفاشو دلم نمی خواست بشنوم، راستش حرفا که برمی گرده به گذشته حالمو بد میکنه،
هر چند که حرفای خوبی هم باشن.
انگار دلم می خواد بیگشته باشم.
بعد الا جون چن تا ترک از پیانو نوازی ” کلایدرمن” برام فرستاد و گفت : همین الان پلی کن.
بعدم خودش ساناز رو صدا کرد وبهش گفت: کامی دلش می خواد تو برای دیزاین مطب ایده بدی.
می خواد مطبو تغییر بده ، یه کم شاد کنه .
بعدم برای جفتمون از تغییر گفت : از اینکه تغییرات هرچند کوچیک چقدر می تونن حال آدمو
خوب کنن.
بعد من و سانازو تنها گذاشت و رفت تا اگه مریضی اومد راهنماییش کنه.
ساناز کلی از الا تعریف کرد و گفت : برخلاف ظاهر سردش قلبش مهربونه و اعتراف کرد اولش الا
رو از روی ظاهر قضاوت کرده کاری که ما ایرونیا زیادی انجامش میدیم.
اما بعد از مدتی از روی رفتارها و صحبت هاش به یه نتیجه ی متفاوت رسیده و الان حس میکنه
الا یه دوست خوبه .
حالا قراره ساناز یه ایده ی خوب برای دیزاین مطب بده.
الا یه جورعجیبی به ساناز نگاه می کرد ، عجیب بد نه ها!
یه نگاهی که توش هم محبت بود هم کنجکاوی.
از اون نگاههای خریدارانه که مامان های پسردار به دخترای دم بخت می کنن) خنده(
فعلا.

………………………..

پارت 3: زن عمو

صداش دراومد. ویولن رو میگم. یادتون که نرفته؟ روز چهارم بالاخره صدای ساززدنش از تو اتاق
اومد. من وایساده بودم وسط حیاط داشتم گلبرگ های زرد شده شمعدونی ها رو می چیدم. یهو
انگار صدای ملائکه رو شنیده باشم سرجام میخکوب شدم. تپش قلبم رفت بالا. سال ها بود که
صدای ساز ویولن رو انقدر از نزدیک نشنیده بودم. نمی دونید چه حالی شدم. هم خوشحال بودم
هم گریه ام گرفته بود. یه دونه از همون آهنگ های قدیمی رو داشت می زد. چشمام رو بستم و
زیرلب شروع کردم به زمزمه کردن، می خوندم که …..که یهو همه چی خراب شد. چطور؟ باور نمی
کنید اما انگار آهنگ لرزید. اولش فکر کردم من دارم اشتباه می شنوم ولی ناهید که همون موقع
اومده بود کیک های کافه رو ببره بچینه یه نگاهی سمت اتاق کرد و یه نگاه به من و گفت: این
آهنگه چرا رعشه گرفته؟
یهو صدای آهنگ قطع شد. نفهمیدم ماجرا چی بود ولی تا آخر شب هرچی صبر کردم دیگه نزد.
فرداش مش رجب به نازلی گفته بود این بابا صدای ویولنش در نمی اومد بهتر بود. به گمونم تازه
می خواد ساز زدن یاد بگیره. خب چه اشکالی داشت؟ اصلا با خودم فکر کردم شاید منم همین کار
رو بکنم. ولی ناهید همیشه می گه ساز رو باید از بچگی یاد گرفت. خودش اونموقع که دوقلوها رو
گذاشته بود ساز یاد بگیرن به صرافت ساز یاد گرفتن افتاده بود ولی می گفت مادر، نشد، هر
چیزی یه وقتی داره، من الان خیلی زور بزنم یه دونه آهنگ بتونم یاد بگیرم ولی هیچوقت نوازنده
نمیشم.
06 سالگی بخواد یه ساز یاد بگیره بخاطر نوازنده شدن – می فهمم چی می گه ولی آدم اگه تو 06
نیست، بخاطر دل خودشه. یعنی یه جوری انگار یه مونس و همدم برای حال دل خودش پیدا
کرده. بد می گم؟
تو همین فکرها بودم که دوباره صدای ساز مهمونمون بلند شد. ذوق کردم ها. اما این بارم وسط
آهنگ که رسید دوباره خرابش کرد. بعد هم هرچی صبر کردم دیگه نزد.
تصمیم رو گرفتم. گفتم میرم بهش می گم اقای عزیز برای ساز یاد گرفتن آدم باید پشتکار داشته
باشه، همین که یه بار خراب می کنید که نباید فوری دست بکشید. باید یه بار دیگه بزنید، اصلا
ده بار دیگه، تا بالاخره درست دربیاد. اصلا هم فکر نکنید ما ناراحت می شیم. یعنی با خودم فکر
کردم لابد اومده اینجا تمرین ساز کنه که جلوی خانواده نباشه. لابد خجالت می کشه. می دونم،
بعضی خانواده ها اینجوری ان. همچین که یه آدم سن و سال دار تصمیم می گیره یه کاری رو
شروع کنه انقدر با تعجب نگاش می کنن و می خندن و دست می گیرن که طرف پاک پشیمون
میشه.
از جام بلند شدم و اومدم برم سمت اتاقش که دیدم ساناز وایساده دم اتاق مهمون و داره باهاش
حرف می زنه. هم نمی خواستم برم جلو هم آروم و قرار نداشتم که بدونم ماجرا چیه؟ اصلا چرا
ساناز رفته بود دم در اتاق؟ دختر عجیبیه، بیخود نبود که دل کامران رو برده بود.
چند دقیقه بعد دیدم ساناز داره با لبخند میاد سمت من. اومد و واسم ماجرا رو تعریف کرد. این
دختر نه که خودش هنرمنده، هنرمندا رو درک می کنه. وقتی صدای ساز زدن قطع میشه یهو
میره دم اتاق مهمون و با صدای بلند می گه: چرا قطعش کردید؟
اونوقت معلوم میشه که ماجرا چیه. آقاجمال –مهمونمون رو میگم- نوازنده اس.واقعا ویولن نوازه.
اما مدتیه که پارکینسون گرفته. شما فکر کنید نوازنده باشید و بعد دستتون بلرزه. خب خیلی
سخته. اصلا بهم ریخته طفلک. هر چی خانواده و دوستاش بهش گفتن بابا چیزی نیست، حالا
فوقش یه کم کمتر ساز می زنی اصلا دست نیم زده به ساز. تا اینکه یهو بی طاقت میشه و ساز رو
برمی داره و از خونه می زنه بیرون. می خواسته بره یه جایی که فقط خودش باشه و سازش و
هرچقدر دلش می خواد ساز بزنه، حتی اگه خراب بزنه. داشته تو کوچه خیابونهای قدیمی
همینطور راه می رفته که یهو چشمش می افته به خونه باغی ما. از لای در یه نگاهی به حیاط و
حوض میندازه و به دلش می شینه و یهو می بینه اومده داخل. گفتم که، اینجا خیلی خوشگله،
دل همه رو می بره. خلاصه تصمیم می گیره اینجا بمونه و سازش رو بزنه. اما هربار وقتی می زده
و دستش می لرزیده دوباره حالش بد می شده و ساز رو می ذاشته کنار.
همه اینا رو واسه ساناز تعریف کرده بوده، با بغض. شانس آوردیم که ساناز رفته بود سراغش. ساناز
هنرمنده، می فهمه این حرفا رو. فکر کنید اگه مش رجب رفته بود چی می شد؟ ولی ساناز خیلی
خوب و آروم باهاش حرف می زنه. بهش می گه من فکر می کنم شما ترسیدید، فکر می کنم
وقتی می خواید ساز بزنید فقط دارید به لرزش دستتون فکر می کنید. اینجوری بدتر میشه. شما
فقط باید به موسیقی فکر کنید، اونوقت همه چی درست میشه. توش غرق میشید.
اینا رو واسه منم که داشت تعریف می کرد دلم لرزید. حتما رو آقا جمال هم اثر گذاشته بود. چون
بعدش صدای سازش اومد. البته بازم یه جاهایی آهنگ خراب میشد ولی نه به اندازه قبل. قطعشم
نمی کرد. بهش گفتم ساناز جان، تو اینو از کجا بلد بودی؟ گفت زن عمو آدم عاشق نباید دلش
بلرزه برای کاری که می کنه.
فکر کنم با همین زبونش کامران رو گرفتار خودش کرده. دستش درد نکنه، خوب کرده!
}موسیقی{
باورتون نمیشه ولی فوق العاده بود. یعنی یه چیز میگم یه چیز می شنوید. هر کی اونجا بود حالش
خوب شد. از ما بگیر تا مهمونها. خود آقا جمال که رو ابرها بود…
طاقت بیارید، الان براتون میگم. بعد اون حرفهایی که ساناز به آقا جمال گفت و فوری همه اهل
خونه باغی خبردار شدن، یه تصمیم عالی گرفتیم. اولشم پیشنهاد نازلی بود. یعنی وقتی ساناز گفت
که خود همین ساز زدن مثل درمانه برای آ قا جمال، نازلی گفت اصلا موسیقی درمانی برای همه
خوبه. ناهید هم پشت بندش گفت چطوره یه برنامه موسیقی درمانی تو کافه بذاریم؟
نمی دونم چی شده یه مدته تو خونه باغی همه خلاق شدن. فقط مونده بود الا یه خلاقیتی درکنه
که اونم در کرد و گفت: بعدشم از آقا جمال خواهش می کنیم هفته ای یکبار بیاد تو هتل ما و
برنامه موسیقی اجرا کنه. البته به این خوبی و فصاحت که من میگم نگفت ها، نصفش فارسی
نصفش انگلیسی بود ولی بالاخره فهمیدیم حرفش چیه.
اون روز عصر بعداز اینکه برنامه تو کافه تموم شد همه یه جورایی سرحال و سبک بودیم. حتی
خود آقا جمال. وسایلش رو جمع کرده بود که بره. گفت دیگه مشکلی ندارم، برمی گردم خونمون
ولی شما هر وقت بگیرد میام اینجا براتون ساز می زنم. اصلا هم نمی ترسم که دستم بلرزه. اصلا از
این به بعد اسم خودم رو میذارم آقا جمال پنجه لرزون….هاها، مثل نوجوونها شده بود.
شب که برگشتیم تو اتاق خودمون من هنوز داشتم زیرلب آواز می خوندم. تو حال و هوای خودم
بودم. بعد یهو متوجه شدم تو این مدت یعنی از روز اولی که این ماجرا شروع شد فقط همین یه
آهنگ رو دارم می خونم، همون که شنیدید: )دوباره می خواند( بگشا ز مویت گرهی چند ای
مه…تا بگشایی گرهی شاید ز دل دیوانه…
همین موقع فرید اومد جلو و گفت: زهره جان چقدر قشنگ این آهنگ رو می خونی، چرا تابحال
برام نخونده بودی؟ صدات خیلی قشنگه.
خیلی بهم چسبید. خیلی. آخه می دونید، بخاطر شیمی درمانی چند وقته موهام داره می ریزه. به
جهنم! صدام از موم قشنگتره. بازم براش خوندم:
دل در مویت دارد خانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه…..

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 33 | مش رجب مشکوک می شود”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *