قسمت 32 | سلامتی همه مامان، باباها

به قسمت ۳۲ رادیو ریشه خوش اومدید.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدم های بالای ۶۰ سال و با هم می‌شنویم از:
مهمونای کافه شمعدونی
ترانه های خاطره انگیز کوروش یغمایی

همکاران این قسمت

Picture of آزاده ترابی

آزاده ترابی

هاست

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of گیتی صفرزاده

گیتی صفرزاده

نویسنده

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of فرید ذوالفقاری

فرید ذوالفقاری

تدوینگر

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت 32

پارت1: زن عمو

سلام.خوبید؟ سلامتید؟ همه چی میزونه؟ وااای نمی دونید چقدر عجله دارم که زودتر براتون تعریف کنم. حالا نگید این زن عمو هم که همیشه عجله داره یه چیزی تعریف کنه. این دفعه فرق می کنه. یعنی انقدر طاقت ندارم که همین وسط ماجرا اومدم برای شما تعریفش کنم. وسط چه ماجرایی؟ وسط یه عالمه مامان و بابا.

خب می دونم دارم گیجتون می کنم. شروع قضیه این بود که دیروز یکی زنگ زد و گفت میخواد تو کافه شمعدونی جا رزرو کنه. حسابی خوشحال شدیم. اول بخاطراینکه انقدر کافه مون معروف شده و دوم برای اینکه فکر کردن چقدر شلوغه که خواستن جا رزرو کنن، اونم نه برای دو سه نفر برای پونزده نفر. ناهید پرسیده بود: مهمونی خانوادگیه؟ خانم پشت تلفن گفته بود: قراره با پدر و مادرامون بیایم. نازلی که شنید منفجر شد از خنده. گفت مگه یه آدم چندتا پدر و مادر داره؟ مش رجبم تا فهمید گفت دردسر شروع شد. مش رجبه دیگه، عادت داره به همه چی مشکوک باشه. ولی راستش رو بخواین برای خود منم عجیب بود. یعنی تا همین یه ربع پیش که اومدن همش با خودم فکر می کردم اینا کی ان؟ ماجرا چیه؟

یک ربع پیش در باز شد و یه عالمه مرد و زن پا به سن گذاشته‌ی شاد و شنگول اومدن تو. همه در حال بگو و بخند. انگار یه تور مدرسه اومده باشه. یه جوری با خوشحالی همه چیز رو نگاه می کنن و با همه خوش و بش می کنن که ما هم ذوق زده شدیم. چقدر از کافه خوششون اومده. یه چندتاشون رفتن سراغ گلدون های شمعدونی و قربون صدقشون می رن. دوتاشون که معلوم بود حسابی تشنه شون شده از ناهید درباره دمنوش ها می پرسن. یکی که از همه کنجکاوتره اومده سراغ فرید و می گه اینجا ماجراش چیه؟ نمی دونم یه خانومه از کجا فهمیده بود کامران دکتره که هی بهش می گه آقای دکتر آقای دکتر. خلاصه یه وضعیه. کافه شمعدونی رو هیچوقت انقدر شلوغ و گرم و سرحال ندیده بودم.

من خوب نگاه کردم دیدم یه خانمی بینشون هست که همسن و سال ناهیده و دورتر وایساده و داره با خوشحالی بقیه رو نگاه می کنه. رفتم جلو گفتم: مهمونای شما هستن؟ گفت: بله. پرسیدم: خانم….. جواب داد: شیرازی خواه. خواستم بقیه سوال هام رو بپرسم که یهو ساناز پرید جلوش و گفت: من اجازه دارم از شما ها عکس بگیرم.

خانومه لبخند زد و گفت: اول بذارید مامان باباها آروم بشن، یه چیزی بخورن، بعد با هم بیشتر آشنا بشیم، اونوقت فرصت زیاده برای عکس و ثبت خاطره.

ناهید گفت: ما اینجا یه عالمه دمنوش و خوراکی داریم که برای سالمندها مناسبه.

من روم رو سفت کردم و پرسیدم: ببخشید، این عزیزان همشون پدر و مادرتونن؟

خندید، جواب داد: درست مثل پدر و مادر. بعد سرتکون داد که من دکتر شیرازی خواه هستم، مدیر مرکز روزانه سالمندان یاس.

گیج شدم والا. تا حالا اسم مرکز روزانه نشنیده بودم. گفتم: یعنی یه روزه سالمندها رو نگه می دارید؟ بنده خدا بازم لبخند زد و گفت: نگه نمی داریم، خودشون میان. هر روز و ساعتی که دوست داشته باشن. نمی دونم چرا بی اختیار گفتم آها پس مثل مهد می مونه. خانم شیرازی خواه می خواست توضیح بده که ناهید اومد جلو و گفت: ببخشید، این پدر و مادرها چیزایی که سفارش دادن براشون بد نیست؟

نگاه کردم به برگه سفارش: دوتا هات چاکلت، سه تا کافه گلاسه، چهارتا بستنی فصل، یه دونه آفاگاتو، دو تا شیک بادوم زمینی و فقط یکیشون دمنوش خواسته بود.

خانم دکتر گفت: اشکالی نداره، حواسمون به سلامتیشون هست. بعد یه چشمکی زد و گفت:تو این سن آدمها لذتجو هستن.

من که پاک گیج شدم. فعلا برم به ناهید کمک کنم که سفارش ها را حاضر کنه بعد میام درست و حسابی با این خانم دکتر حرف می زنم بفهمم ماجرا چیه. یه آهنگ خوب هم می ذارم که هم شما صفا کنید هم مهمونهای کافه.

{موسیقی}

همه سفارش ها را که آماده کردیم و اوضاع آروم شد نشستم بغل دست خانم دکتر. راستش من اولش نفهمیده بودم که فرق مرکز روزانه و خانه سالمندان چیه ولی این خانم دکتر ماشالا قشنگ برام توضیح داد. خدایی منم خوشم اومد. شما فکر کن خونه و خانواده و زندگیت رو داشته باشی ولی یه جایی هم باشه که هرروز بتونی چندساعت بری توش و برات برنامه داشته باشن. حالا شما ممکنه بگی خب آدم هرجایی می تونه بره برای خودش برنامه بذاره دیگه، مثلا بره استخر یا بره کلاس موسیقی یا سفر. خود همین فرید چندبار به من گفته که خانوم شما چرا گاهی وقتها استخر نمی ری؟ دلم می خواد برم ولی نمیشه. چون فکر می کنم اگه برم استخر نکنه لیز بخورم و دست و پام بشکنه؟ آخه استخر که فقط مخصوص سن و سال من نیست که مناسب سازی شده باشه برام. این لغت مناسب سازی رو هم از نازلی یاد گرفتم. همیشه میگه خونه باغی برای سالمندها مناسب سازی شده. یعنی توش شرایط سالمندها در نظر گرفته شده.مثلا یهو نباید بیست تا پله رو پایین و بالا برن. یا وسایل دم دستشونه.

این مرکز روزانه هم واسه سالمندها مناسب سازی شده. ولی ماجرا به این راحتی ها نیست که فکر می کنید. همین بنده خدا خانم دکتر یه بار سر همین ماجرا کل داروندارش رو از دست داده. یعنی یه جای خوب پیدا می کنه، اجاره می کنه، کلی هزینه مناسب سازی و امکانات و نیرو و ….بعد سر سال که میشه صاحبخونه اجاره رو یهو می بره بالا. خب طرف با خودش فکر می کنه اینی که اومده انقدر اینجا هزینه کرده دیگه ناچاره بمونه و هر پولی گفتم میده. ولی حساب اینو نمی کنه که اون مرکز کلی هزینه داره و از جایی حمایت نمیشه و مگه سالمندها چقدر می تونن برای این کارها پول پرداخت کنن؟ خانم دکتر می گفت سر همین قضیه تا حالا هشت تا مرکز سالمندی تو تهران تعطیل شدن. البته این فقط یکی از مشکلات مکان هست ها. خود اینکه جا کجا باشه مهمه. مثلا اگه دوروبرشون همسایه زیاد باشه بعد یه مدت میان شکایت که چه خبره، چقدر سروصدا و رفت و آمد دارید، ما اینجا آسایشمون گرفته شده. خانم دکتر همه این دردسرها رو کشیده، حتی چندبار پلیس110 فرستادن براش. ولی بعد همه اینها براش میشه تجربه، چون اولین کسی بوده که مرکز روزانه برای سالمندها تو تهران راه میندازه.

گفتم که اولین تجربه اش کلی سرمایه اش رو به باد میده. یه جوری ناامید شده بوده که دنیا به نظرش تیره و تار میاد. اما همسرش بهش می گه باید دوباره شروع کنی وگرنه همیشه حسرت این کار تو دلت می مونه. اینجوری میشه که تو اوج ناامیدی یه نیروگاهی که مرکز اقامتی داشته با پیشنهادشون موافقت می کنه و اونجا دوباره از نو شروع می کنن.

اونوقت خودش اشاره کرد به مهمونها و گفت از همون موقع تا الان نزدیک15 ساله که خدمت این عزیزان هستیم.

من می خواستم ازشون بپرسم که حالا دقیقا تو این مرکز چیکار می کنن که یهو ناهید گفت چطوره بگیم آقای موگویی بیاد اینجا؟ خیلی به دردش می خوره.

راست می گفت. موگویی دنبال همین کار بود. چه چیزی بهتر از شنیدن تجربه خانم دکتر شیرازی خواه. گفتم پس تا خانم دکتر یه پذیرایی از خودشون بکنن زنگ می زنیم که بیاد.

شما هم صبوری کنید تا آقای موگویی برسه.

 

…………………………..

پارت دوم: کامران

سلاااام. صدای منو از کافه شمعدونی می شنوید.

خدایی کار ناهید حسابی گرفته، هر کی یه بار میاد اینجا مشتریش میشه.

امروز نمی دونین اینجا چه خبره!

یه عالمه مامان و بابا اینجان.

یه عالمه انرژی مثبت.

یاد اردوهای مدرسه افتادم.

یه عالمه پسر بچه می ریختیم یه جا و خنده و شوخی و سر و صداااا.

اینجا هم امروز همین شکلیه.

با این تفاوت که یه عالمه بچه نیستن، یه عالمه پدر مادرن.

فکر کنین اردوی پدر مادرا.

به الا جون میگم: اردو رفتن تو هر سنی جذابه.. ببین چه شور و شوقی دارن.

می خنده و میگه : مثه اینکه باورت شده اینا اومدن اردو؟! اینا اومدن کافی شاپ.

ولی من فکر می کنم اومدن اردو.

چون شور و شوق دارن.

یه خانم دکتری یه مرکز روزانه ی سالمندان زده و این مامان باباها همه عضو اون مرکزن.

ته کافه میشینم و نیگاشون می کنم.

بعد یه مدت، دیگه اونا رو نمی بینم..

چند سال بعد رو می بینم و این روزای خودم.

یه پیرمرد با موهای جو گندمی. یه سویشرت سرمه ای که با رنگ چشم هام ستشون کردم.

یه پیراهن سفید . عصای معروف عمو فرید و عینک و یه دمنوش گل گاوزبون که توش یه قاچ لیموترش چکونده شده و رنگ بنفشش دل میبره از آدم. صندلی روبه روم یه خانم مسن نشسته که یه شال کرم قهوه ای سرش کرده و به شیوه ی جوونیاش گوشاش رو از شال بیرون انداخته و گوشواره های حلقه ایش با تکون های سرش تکون می خورن و یه رنگ شرابی، محکم رو جوگندمی موهاش نشسته تا نذاره گرد سن و سال از شرو شورش کم کنه.

یه زیرسیگاری جلوشه و یه لیوان چایی .

به دمنوش گل گاوزبون من می خنده و معتقده یه پک زدن به سیگار با صد تا لیوان گل گاوزبون برابری نمی کنه.

و چای، خود زندگیه و هیچ قهوه و دمنوش و گرم نوشی جاشو پر نمی کنه.

تو انگشت حلقه ی هردونفر یه رینگ ساده ست.

خانم دکتر شیرازی خواه بهم لبخند میزنه و اجازه میگیره و رو صندلی کناریم میشینه.

بانوی مو شرابی آروم از روی صندلی بلند میشه و کمرنگ میشه.

ساناز برامون منو میاره.

میگم: چای ساده چون چای، خود زندگیه و هیچ گرم نوشی جاشو نمی گیره.

ساناز میزنه زیر خنده و به خانم دکتر میگه : داره ادای منو درمیاره ها .

خودش پاستوریزه س. به خدا به خودش بود چای سبزی، گل گاوزبونی چیزی سفارش میداد.

همه می خندیم و خانم دکتر هم چای ساده سفارش میده و بعد از رفتن ساناز بهم لبخند میزنه و میگه : میدونی ! وقتی خوردم زمین اگه پشتم به همسرم گرم نبود شاید بلند نمی شدم.با جرأت میگم همسرم و بچه هام بزرگترین حامی های من بودن و هستن .

انگار تو فکر من بوده، انگار رویای منو دیده..

منم لبخند میزنم و خانم دکتر رو از روی صندلی بلند می کنم و خانم مو شرابی با سیگار توی دستش رو میشونم روی صندلی..

خاکستر سیگارش رو میتکونه روی قهوه های توی زیرسیگاری و یه نبات حل می کنه تو معجون بنفش ریلکسی من و میگه این علوفه جات با نبات طعم پیدا می کنن و می خنده.

ساناز سفارش من و خانم دکتر رو میاره دو تا چای ساده با یه کوکی ناهید پز کنارش.

بهش میگم : نبات نداشتیم؟

میگه : داریم واسه چای که نبات سرو نمی کنیم.

تو کافه شمعدونی نبات رو با علوفه جات میاریم و میزنه زیر خنده.

خانم دکتر متعجب نگاهمون می کنه : میگم : سانازه دیگه به دمنوش میگه علوفه جات.

خانم دکتر میگه : تا حالا از این زاویه به دمنوش نگاه نکرده بودم راستم میگه .

چایمونو با کوکی می خوریم و به مامان باباها و هیجان و شادیشون نگاه می کنیم .

به خانم دکتر میگم : دمشون گرم چه صفایی دادن به کافه.

خانم دکتر میگه : فقط صفا و انرژی نیست حالا نگاه کن یه برکتی میدن به کافه شمعدونی تون که حد نداره.

دعاهاشون از ته دله، وقتی آرزو می کنن صدای بال زدن مرغ آمین رو بالای سرت می شنوی.

می بینی این حس خوبو؟ مرکز ما پر از این حسه.

هر روز پر از دعای خیر و آرزوی خوب و عاقبت به خیری برای پرسنلمون.

حسابی خوش به حالمونه با این دعاها.

خانم دکتر یادی از پدر و مادر خودش هم کرد و حمایت هاشون و اینکه این روحیه ی خدمت رسانی به آدمها رو که عاشقشه از پدر و مادر عزیزش گرفته و برای پدر و مادر خودشو پدر و مادر من آرزوی طول عمر کرد.

نگفتم : بابا عمرشو داده به شما .. از این تعارف ها بلد نیستم . این روحیه م به مامان الا رفته گفتم ممنون و با هم بلند شدیم بریم تو بحثی که نازلی راه انداخته بود و همه رو به خنده انداخته بود شرکت کنیم.

ساناز و نازلی معرکه گرفتن و کلی داره به همه خوش میگذره.

بریم تو خوش گذرونیشون شریک باشیم.

جای همه تون اینجا تو کافه شمعدونی خالیه ..

……………………………

پارت 3: زن عمو

حالا دیگه هممون گوش تا گوش نشسته بودیم که حرف های خانم دکتر رو بشنویم. آقای موگویی هم رسیده بود. خانم دکتر قشنگ برامون توضیح داد که توی یه مرکز روزانه چه خبره. جائیه که چندین نوع خدمات به آدم های سالمند میده، هم برای سلامت جسمشون هم سلامت روانشون. یعنی هم کارهایی مثل فیزیوتراپی و توانبخشی هست هم کلاس های متنوع و شاد. مثلا تو همین مرکز یاس خانم دکتر کلینیک حافظه و موسیقی درمانی راه انداخته. می گفت نمی دونید اینا چقدر به آدم های سالمند کمک می کنه. حتی یه مدت کلاس گِل درمانی داشتن. می گفت تو همین گِل درمانی خیلی از مسائل و مشکلاتی که افراد سالمند رو اذیت می کرد براشون معلوم شده.

البته سردرآوردن از این ماجراها کار هر کسی نیست ها. خود خانم دکتر یه عالمه همکار و متخصص همراهش داره که همراه هم پیگیر این ماجراها هستن. خدا خیرشون بده. یعنی قشنگ نگاه می کنن که مساله و نیاز یه سالمند چیه و اونوقت براش برنامه می ریزن. مثلا همین ماجرای تکنولوژی. شاید تا قبل از این خیلی از سالمندها به زور گوشی دستشون می گرفتن اما سر کرونا که شد دیگه ناچار شدن. خب لازم بود یکی سر حوصله بهشون یاد بده که چه جوری با این ماسماسک کار کنن. واسه همین یه کلاس کار با تکنولوژی براشون می ذارن.

راستش قیافه همه پدر و مادرهایی که تو کافه نشسته بودن خیلی شاد بود. خانم دکتر می گفت علتش اینه که اتفاقا آدم ها تو زمان سالمندی بیشتر به ارتباطات اجتماعی نیاز دارن، احتیاج دارن که معاشرت و فضاهای مناسب سن خودشون رو داشته باشن. بدونن با اینکه خانواده دارن و می تونن سر خونه و زندگی خودشون باشن، جایی رو هم دارن که توش هم مراقبت های لازم رو بگیرن، هم روابط اجتماعی داشته باشن هم احساس رشد پیدا کنن.

نازلی می گفت از این مراکز روزانه خارج از ایران زیاده. خانم دکتر هم دیده بود. می گفت که اول از همه دهه 40 تو آمریکا راه افتاده و بعد رفته اروپا. من گفتم: اووووه، پس چرا تو ایران انقدر دیر راه افتاد؟ مش رجب که همینجور دوروبر ما چرخ می زد فوری گفت: برای اینکه اونا فردگران، ما اینجا اهل خانواده ایم. خانم دکتر لبخند زد و گفت: نه، اتفاقا این ماجرا اصلا فردگرایانه نیست، هدفش اینه که سالمند فضای اجتماعی مناسب خودش رو با وجود داشتن خانواده داشته باشه.

مش رجب همچین تو لب رفت از جواب خانم دکتر ولی من برای اینکه فضا رو عوض کنم گفتم خانم دکتر اصلا چی شد که شما به فکر همچین کاری افتادید؟

یه آهنگ بشنوید تا منم یه نفسی چاق کنم و قصه خانم دکتر رو براتون بگم.

{موسیقی}

خانم دکتر وقتی می خواسته کنکور بده یه خواب عجیب می بینه. خواب می بینه رفته بالاسر یه خانم پیری که دراز به دراز روی زمین افتاده. اونموقع به این نتیجه می رسه که تعبیر خوابش اینه که حتما باید بره رشته پزشکی. که میره. بعد توسروکارش به بهزیستی می افته و سالمندها. همونموقع توجهش بهشون جلب میشه. خودش می گفت احساس کردم که اکثر مردم وقتی به سالمندی می رسن فکر می کنن زندگی تموم شده ولی زندگی مثل فصل هاست. سالمندی یه فصلی مثل زمستونه، خب زمستون قشنگی های خودش رو نداره؟

خیلی قشنگ گفت، خدایی خوشم اومد. خلاصه تو همین فکر ها و کارها بوده که یه روز صداش می کنن بالاسر یه مریضی که تا می رسه بالا سرش یاد خوابش می افته. یعنی عین تصویر تو خوابش بوده. همین میشه که احساس می کنه باید بره تو این مسیر و اولین مرکز رو راه میندازه که واستون تعریف کردم چه ماجراهایی داشته. خودش می گفت از زور فشار و ناراحتی 12کیلو وزن کم کردم. حق داشته. ولی ناامید نمیشه. نتیجه اش رو هم دیده. والا ما هم دیدیم. اون همه سالمند سالم و سرحال توی کافه.

اتفاقا نازلی ازش پرسید که چی شد اومدید این کافه؟ گفت یکی از برنامه هاشون اینه که سالمندها رو می برن تور و سفر و گردش. وقتی فهمیده که یه اقامتگاهی هست برای سالمندها که کنارش هم یه کافه داره کلی ذوق کرده. با خودش فکر کرده که حتما اعضاشون از رفتن دسته جمعی به یه کافه مناسب سن و سالشون کیف می کنن.

ما که هرکاری از دستمون بر می اومد کردیم که حسابی بهشون خوش بگذره. خانم دکتر هم حسابی حواسش بهشون بود، می گفت من همشون رو مامان و بابا صدا می کنم، چون واقعا مثل پدر و مادر خودمن. کامران گفت فکر کنم خیلی از این خوششون میاد. مش رجب بلافاصله گفت: والا به نظر من که به خانم دکتر هم خیلی خوش می گذره که اینهمه مامان و بابا داره.

از دست این مش رجب، معلوم بود می خواست یه جوری خودشو تو دل خانم دکتر جا کنه. بعدش گفت خانم دکتر شماره این مرکزتون رو بدید من به دوستان معرفی کنم. خانم دکتر آدرس و شماره و نشونی پیجشون رو براش نوشت. گفت البته خداروشکر که الان کلی از این مراکز روزانه تو تهران راه افتاده ولی مش رجب زبون ریخت و گفت: اولیش یه چیز دیگه اس!

باور کنید با اینکه خیلی روز شلوغی بود و تا بعد از رفتنشون یه ساعتی مشغول جمع و جور کردن بودیم اما خستگی به تن هیچکدوممون نموند. یعنی آدم کار خوب و باانگیزه رو که می بینه اصلا انرژی می گیره. شادی ما یه طرف، خوشحالی آقای موگویی یه طرف که یه تجربه عالی رو شنیده بود. فکر کنم رفت که یه مرکز روزانه راه بندازه. خدا زیادترشون کنه!

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 32 | سلامتی همه مامان، باباها”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *