قسمت 31 | روزهای شیمی درمانی

به قسمت ۳۱ رادیو ریشه خوش اومدید.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدم های بالای ۶۰ سال و با هم می‌شنویم از:
شیمی درمانی زن عمو زهره و رفتن فرحناز خانم و تصمیم الا برای راه اندازی یه کار جذاب
ترانه های پر افتخار فریدون فرخزاد

همکاران این قسمت

Picture of آزاده ترابی

آزاده ترابی

هاست

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of گیتی صفرزاده

گیتی صفرزاده

نویسنده

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of فرید ذوالفقاری

فرید ذوالفقاری

تدوینگر

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت 31

پارت1: زن عمو

همین اول باید بگم اگه وسط این قسمت یه کم صدام گرفت باید ببخشید. یعنی اول سلام، دوم پیشاپیش بابت گرفتگی احتمالی صدا پوزش. (می خندد) عین مجری های تلویزیون حرف زدم. آخه بچه که بودم دوست داشتم مجری تلویزیون بشم. یادمه یه ورق می گرفتم دستم، می شِستم جلوی تلویزیون ادای گوینده ها رو در می آوردم. هم سن و سالهای من یادشونه، اون موقع وسط برنامه های تلویزیون مجری می اومد، حال احوال می کرد، می گفت روزتون بخیر، الان مثلاً برنامه کودک قراره پخش بشه یا مثلاً شب فلان فیلم سینمایی رو می تونید ببینید. خوشم می اومد از اون حالت حرف زدنشون. اداش رو در می آوردم. حالا چی شد یاد این خاطره افتادم؟ راستش این مدت خاطرات بچگیم رو مرور می کردم، اینکه چه چیزایی دوست داشتم، می خواستم چیکاره بشم، چه بازی هایی می کردم، مامان و بابام …. چی شد یهو رفتم سراغ خاطرات؟ آخه اولین دوره شیمی درمانیم رو انجام دادم.

ای بابا، اولش باید همینو بهتون می گفتم. اصلاً علت عذرخواهیم همین بود، یعنی اون ماجرای گرفتگی صدا. نه اینکه شیمی درمانی صدای آدم رو گرفته بکنه، نه، منتهی یه کمی ضعیف شدم، دائم هم عطش دارم. واسه همین فکر کردم شاید وسط صحبت ها صدام بگیره پیش پیش عذرخواهی کنم.

کامران میگه زن عمو شما آخه چرا انقدر مؤدبید؟ چرا بابت هر چیزی عذرخواهی می کنید؟ مثلاً برام غذا می آورد تو اتاق می گفتم، کامران جان، حالت تهوع دارم، نمی تونم بخورم، ببخشید. می گفت زن عمو آخه این معذرت خواهی داره؟ دست خودم نیست. فکر کنم تو بچگی از بس جمله ” ادبِ مرد به ز دولت اوست” را سرمشق نوشتم رفته تو جونم.

باز گفتم بچگی. اصلاً این مدت خیلی خاطرات بچگی برام زنده شد. نه اینکه فکر  کنید چون شیمی درمانی شدم یه دفعه فاز غم و غصه و خاطرات و عمر رفته رو گرفتم ها، نه بابا. به من می گن زن عمو، من تو کار افسوس مفسوس نیستم. ماجرای خاطرات بچگی پیشنهاد فرید بود. آخه موقع شیمی درمانی که یه مدت طولانی باید همینجور بخوابی تا بهت دارو تزریق بشه، منم که عادت به نشستن ندارم، هی می گفتم فرید من حوصله ام سر میره. اول گفت کتاب بخون. بعد دیدم نمیشه.نه اینکه نشه ها، تمرکز نداشتم. یعنی دو صفحه می رفتم جلو بعد یهو ذهنم می پرید می رفت سراغ صدتا چیز. بعد می دیدم ده صفحه کتاب رو رفتم جلو ولی اصلاً نفهمیدم چی شده. اول می خواستم هر جور شده ذهنم رو متمرکز کنم ولی فرید گفت ولش کن. گفت عشقم، الان نباید به خودت فشار بیجا بیاری.

به ارواح خاک مادرم گفت عشقم. یعنی تا الان تو این 45 سال زندگی مشترک منو عشقم صدا نکرده بود. صدتا کار برام کرده که معنیش عشقم بوده ها ولی زبونش به اینجور حرف زدن نمی چرخید. ته تهش می خواست یه جمله خیلی عاشقانه بهم بگه می رفت دیوان حافظ رو باز می کرد، یه دونه از اون غزل عاشقانه هاش رو برام می خوند. منم راستش مشکلی نداشتم. خب هر آدمی یه مدله. ولی راستش رو بهتون بگم، به زبون آوردن، یه حس و حال دیگه به آدم میده. بیخود نیست که این مردهای زبون باز زودی دل زنها رو به دست میارن. نمی دونم چه جادویی داره کلمه، که طرف یه جمله عاشقانه بگه اصلاً یه جور دیگه به دلت می چسبه.

حالا فرید بعد اینهمه سال زندگی، تازه یاد گرفته از اینجور کلمه ها به من بگه. می گه عشقم، عزیز دلم، خانومی … روم نمیشه ولی باور کنیم عین دخترهای چهارده ساله دلم قیلی ویلی میره، خوشم میاد. اشکالی داره؟نه والا. اصلاً چه اشکالی داره این زبون نیم مثقالی رو آدم بچرخونه و باهاش معجزه بکنه.

حتی بچه ها هم جا خوردن. میگن ما هیچوقت ندیده بودیم بابا اینجوری صدات کنه. نازلی میگه علتش همین ماجرای سرطانه. واسه دلسوزی نه ها، میگه بابا طاقت نداره تو رو اینجوری ببینه واسه همین یهو هر چی تو دلش بوده ریخته بیرون. یه واکنش احساسیه، وقتی آدم نمی دونه واسه عزیزش باید چیکار بکنه. شایدم همینه ولی راستش من فکر می کنم این قسمتِ فرید از وقتی که فرحناز رو دید درومد بیرون. نه اینکه ناراحت ماجرای سرطان و شیمی درمانی من نباشه ها، الهی بمیرم براش، این مدت عین پروانه دورم می گرده. اصلاً چشماش یه جوری شده، نگام که می کنه توش پُر مهر و محبت و نگرانیه. ولی انگار یه جوری یه بخش عاشقانه و جوونش سر ماجرای فرحناز اومد بیرون. یه تیکه اش که اون سالها خفه اش کرده بود و نتونسته بود زندگیش کنه. راستش از این موضوع ناراحت نشدم. هیچ اشکالی هم نداره، سودش به من رسید، دست فرحناز خانم هم درد نکنه، اومدنش همه جوره فایده داشت. حالا که رفته ولی ایشالا صحیح و سلامت زندگیش رو بکنه.

آخ آخ فکر کنم اصلاً یادم رفت بهتون بگم که فرحناز رفت. اونم چه رفتنی… صبر کنید. گلوم خشک شد، بِرَم یه چایی دم کنم بخورم بعد بیام بگم، آخه برای خودم چای سبز دم می کنم. دکتر گفته تو این مدت بهتره چای سبز بخورم یا اگه می خوام چای سیاه خودمون رو بخورم باید خیلی کمرنگ باشه. راستش پای کمرنگ بِهِم نمی چسبه واسه همین تصمیم گرفتم چای سبز بخورم. بدم نیست. شما هم امتحانش کنید. بر می گردم.

{موسیقی}

آخی، چه چایی خوبی شد، حالم رو جا آورد. حالا می تونم قشنگ ماجرای فرحناز رو براتون تعریف کنم.

یادتونه گفتم که فرحناز می خواست خونه پدریش رو بفروشه؟ من از یه طرف (دروغ چرا) دلم می خواست زودتر بفروشه و بره، از یه طرف دیگه حیفم می اومد که اون خونه بیفته دست بساز بفروشها. حتماً یادتونه که با اِلا پاشدیم رفتیم برای دیدن خونه.گفتم اِلا یه فکری تو سرشه ولی خدایی فکر نمی کردم انقدر فکر بکری باشه.

قبلاً براتون گفته بودم که می دونستم اِلا تو آمریکا یه کاری داره می کنه که مخصوص سالمنداس. وقتی اومد اینجا و گفت تو یه مرکز نِرسینگ هوم کار می کنه نازلی یهو پرید هوا. گفت وای زن عمو چقدر جای همچین چیزی تو ایران خالیه. پدر سوخته! نازلی رو میگم، هنوز هیچی نشده به اِلا میگه زن عمو. خنده ام می گیره،یعنی یه جوری از فکر اینکه من زن عموام، اِلا هم زن عموئه خنده ام می گیره. حتی چند بار خواستم به نازلی بگم اِلا که از عموت طلاق گرفته بود. ولی به نظرم اومد اِلا بدش نیومده از اینکه نازلی اینجوری صداش می کنه. تازه برای کامران هم خوب بود، اینجوری فضاش با مادرش بهتر می شد. واسه همین چیزی نگفتم.

من اولش فکر کردم نِرسینگ هوم یعنی همین ماجرا که زنگ می زنیم پرستار بیاد خونه. گفتم وا، نازلی جان، ما که اینو تو ایران داریم. اونوقت نازلی توضیح داد که نه، نِرسینگ هوم یه خونه هایی هست که مثل هتل می مونه. یعنی سالمندها می تونن بیان توش، یه هفته، یه ماه، یه سال اتاق کرایه کنن. مثل یه هتل بهشون خدمات داده میشه با این فرق که کنار خدمات معمولی هتل، خدمات سلامتی و بهداشت مخصوص سالمندها هم هست. فکرش رو بکنید، شما می تونید با خیال راحت یه اتاق شیک مثل هتل کرایه کنید، نگران تمیز کردن و آماده بودن غذا و چک کردن فشار خون و اینجور چیزا نباشید، هر وقتم حوصلتون سر رفت برید پایین و با هم سن و سالهای خودتون معاشرت کنید یا از برنامه هایی استفاده کنید که برای سن شماست.

من که خیلی خوشم اومد. نگو حرف نازلی، این اِلا رو هم به فکر انداخته که پس میشه یه همچین چیزی تو ایران راه انداخت. وقتی رفتیم خونه فرحناز رو دیدیم فهمیدیم. بِهِم گفت زهره من حاضرم پول بدم و اینجا رو بخرم تا توش یه نِرسینگ هوم راه بیفته. به درد این کار می خوره.

خدایی جا خوردم. یعنی اصلاً انتظارش رو نداشتم. گفتم اِلا جان مطمئنی؟ آخه آدم بعد چهل سال پاشه بیاد مملکتی که مال خودش نیست، اصلاً ترکش کرده، هنوز هیچی ازش نمی دونه، بعد بیاد سرمایه زندگیش رو بده اونجا که یه مرکز برای سالمندها راه بندازه؟ ولی یه چیزی گفت که زبونم رو بست. گفت زهره من این کار رو برای کامران می کنم. می خوام بدونه که من سرزمین پدریش رو دوست دارم.

اصلاً یه حالی شدم. ببین این مادر چی کشیده، چی می کشه. مادری یعنی این. به قول امروزیا دمش گرم.

این همه اولش حرف زدم اصل کاری رو یادم رفت بهتون بگم.اینکه چی شد یاد خاطرات بچگیم افتادم. ولی دیگه خسته شدم. بذارید یه کم دیگه تعریف می کنم.

……………………………

پارت 2: کامران

دیروز به زن عمو گفتم: بیا قبل اینکه قصه هامون رو تعریف کنیم با هم هماهنگ شیم تکراری حرف نزنیم.

یه ربع به این حرفم خندید. بعدم گفت اینقدر زاویۀ دید خانمها و آقایون به مسائل با هم متفاوته که اگه هردومون راجع به یه اتفاق هم حرف بزنیم اصلاً شبیه هم نیست و کسی حوصله ش سر نمیره.

قرار شد یه روز حتماً این کارو بکنیم. یه اتفاق رو هردومون تعریف کنیم براتون (خنده).

چه میدونم والا! تا حالا به این چیزا فکر نکرده بودم.

من که این روزا درگیر اومدن اِلا جونم که براتون گفتم.

این روزا رو خیلی با هم می گذرونیم، میگن خون خونو میکِشه، راستش انگار هم خون من، هم خون اِلا جون خیلی کِشسانی خوبی نداره.

نمی دونم ولی این روزا بیشتر نگران زن عموام. روزای شیمی درمانیشه.

می دونم که باید حواسم به حال و هوای اِلا باشه.

که تنها بچش منم.

که زن عمو سه تا دختر و سه تا داماد و سه تا نوه و همسر داره. یه خونوادۀ درست حسابی ولی اِلا انگار فقط منو داره.

ولی دست خودم که نیست. همش تو ذهنم زن عمو زهره س.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 31 | روزهای شیمی درمانی”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *