قسمت 30 | دیدارها تازه می شود

به قسمت۳۰ رادیو ریشه خوش آمدید.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدم های بالای ۶۰ سال و با هم می‌شنویم از:
ورود مادر امریکایی کامران بعد از 40 سال به خونه باغی و مواجهه ش با کامران
ترانه های دل انگیز لیلا فروهر

همکاران این قسمت

Picture of آزاده ترابی

آزاده ترابی

هاست

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of گیتی صفرزاده

گیتی صفرزاده

نویسنده

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of فرید ذوالفقاری

فرید ذوالفقاری

تدوینگر

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت 30

پارت یک: کامران

 

امروز مطب تعطیله. نه مسافرتم نه مریضم.

امروز اصلا خونه باغی هم نرفتم، کنج آپارتمان خودم نشستم. دلم می خواد بخوابم ولی تا می خوابم یه خواب عجیب می بینم.

همش همین یه خواب تکرار میشه.

تو زیر زمین خونه باغی ام، همین جا که الان شده کافه شمعدونی، .. کوچیکم .. خیلی کوچیک .. 5-4 ساله .. دارم بازی می کنم که یهو یه بمب می خوره تو خونه و خونه خراب میشه رو سرم. همین جا از خواب می پرم.  ..

از دیشب که اومدم، هر بار خوابم برد، این خوابو دیدم..

دلم می خواد بخوابم. یه خواب طولانی که همه ی خستگی هام رو بشوره ببره اما از ترس این خواب لعنتی نمی تونم بخوابم. می ترسم بخوابم.

دیروز بعد سالها_بعد خیلی سالها_ مادرم رو دیدم.

از مادرم براتون کم گفتم، خیلی کم.

زیاد چیزی ازش نمی دونستم که بخوام بگم.

فقط میدونستم که رنگ چشمام و رنگ پوستم رو از اون ارث گرفتم.

اخلاقیم هم شبیهش باشه اما نمی دونم شاید خیلی از خصوصیات .

نبایدم بدونم چون تو بچگیم رفت سی خودش. .

البته از بابام هم چیز زیادی نمی دونم. تا وقتی بابابزرگم زنده بود، اون بابام بود. و مادربزرگم مامانم . بعد از اونا هم عمو و زنعمو..

حالا بعد این همه سال، الا جون اومده و دلش می خواد مامی صداش کنم..

شبیه مامان نیست. .

مامان تو ذهن من یه زنیه شبیه زنعمو زهره..

چشم های قهوه ای روشن، قد نسبتا کوتاه، یه کم تپل . با یه لبخند همیشگی رو صورتش..

اما این خانم یه قد بلند داره، یه هیکل کشیده، چشم های آبی _همرنگ چشمهای من  _ و پوست روشن. بدون لبخند گرم زنعمو زهره..

آبی چشم هاش سرده، برعکس چشم های قهوه ای روشن زنعمو که گرمه، خیلی گرم..

چقدر دیدن چشم هایی که یه عمر تو آیینه می دیدم تو صورت یه آدم دیگه برام  غریبه بود..

جالب اینجاست که همه ی این سالها زنعمو زهره با الا جون در ارتباط بوده و از من بهش خبر میداده..

زنعمو میگه یه مادر همیشه مادره حتی اگه اون سر دنیا باشه، دلتنگ بچه ش میشه..

خلاصه که ما دیشب بعد از اینهمه سال همو دیدیم..

من چیز زیادی از قبل یادم نبود. به هر حال زودی اومدم آپارتمانم و امروزم مطب رو تعطیل کردم تا با خودم خلوت کنم..

راستش حوصله ی شلوغی خونه باغی رو ندارم..

حوصله ی ناهید و نازلی رو هم ندارم..

مخصوصا نازلی که می خواد بالا پایین بپره و من و الا جون رو بندازه تو بغل همو   کل بکشه..

الان که مادر دار شدم، یهو احساس می کنم خیلی تنها شدم، خیلی تناقض بزرگیه نه ؟

به هر حال این احساس داره خفه م می کنه..

قراره عصری الا جون بیاد اینجا، با هم باشیم، اصلا دلم نمی خواد برم خونه باغی..

الان،  کنج این آپارتمان بی روح و کسل کننده ی خودمو، به همه جاهای قشنگ دنیا ترجیح میدم..

اینجا به هم ریخته س. به هم ریخته و آشفته.. پر از گرد و غبار که از من بعیده، خیلی بعید . چون تمیزی و مرتب بودن رو از زنعمو زهره یه جوری یاد گرفتم که انگار تو خونم باشه، انگار ژنتیکی بهم منتقل شده..

اما الان انگار برگشتم به اصل خودم، یاد چمدونای پخش و پلای الا جون می افتم دیشب وسط اتاق..

الا جون دقیقا تو همون اتاقی ساکن شده که قبلا توش زندگی می کرده..

زمین گرده و ما دوباره کنار همیم..

چیزی که هیچ وقت فکرش رو نمی کردم..

دو جفت چشم آبی دوباره تو همون اتاق..

برم یه میوه ای چیزی بخرم داره مهمون میاد . هر چی نباشه نصفم ایرونیه و با مهمون رودرواسی دارم، حتا اگه چشماش تو صورتم باشه و خونش تو رگهام…

………………..

 

پارت 2: زن عمو

نوبتی هم باشه نوبت منه. زن عموی خونه باغی. سلام. من از راه رسیدم مثل همیشه با کلی انرژی و خبر. نه اینکه کامران خبرها رو نمیده بهتون. بچه ام خیلی هم صادقه، هر اتفاقی میفته مو به مو براتون تعریف می کنه اما فرق خبرهای من و کامران اینه که کامران روی صحنه ی ماجراها رو براتون تعریف می کنه، من پشت صحنه رو. یعنی چی؟ یعنی مثل همون ماجرای الا که براتون گفته بودم، یادتون که نرفته؟ الا، مادر کامران، که بعد از چهل و چندسال تصمیم گرفت بیاد ایران.

هنوزم یادش می افتم حالم بد میشه. چقدر دلشوره داشتم، چقدر استرس کشیدم. اما خدارو شکر خیلی بد نشد. درسته که فرید یه هفته باهام سرسنگین بود و همه خانواده هم وقتی فهمیدن من اینهمه سال با الا در ارتباط بودم چشمشون گرد شد. اما برای من فقط یه چیز مهم بود، اینکه کامران و الا بتونن با هم ارتباط بگیرن. سخت بود ولی شد. کامران حتما براتون تعریف کرده.

من و الا خیلی حرف داشتیم با هم بزنیم. انگاری دوتا خواهر بودیم که بعد این همه سال بهم رسیدیم. تعریف از خود نباشه ولی من خیلی به الا کمک کردم تا بتونه با کامران ارتباط بگیره. نمی خواستم تو ذوقش بخوره. آخه اون که حس مادری رو داشت تو خودش ولی کامران…خب طول می کشید. فکر کنید یه بچه ای از وقتی هوش و حواسش میاد سرجاش می بینه مادرش نیست. می فهمه مادرش جدا شده و رفته یه قاره دیگه. اینهمه سال هم خبری ازش نداره. خب معلومه که ته دلش میزون نیست با این مادر. ولی بالاخره مادرشه. حتما تو این سالها صدبار تو ذهنش باهاش حرف زده، روبرو شده، بغلش کرده. حالا تا بتونه همه این احساس های متضاد رو تو خودش میزون کنه زمان می بره. ولی شد. خدارو صد مرتبه شکر.

من خودمم از دیدن الا شوکه شدم. یعنی بعد اینهمه سال کسی رو دوباره ببینی یه حال غریبیه. با اینکه این مدت با نت و این اپلیکیشن ها بهم وصل شده بودیم اما هیچوقت حتی مجازی تصویر هم رو ندیدیم. اون نگفت، منم نخواستم. چه بدونم چرا، شاید می خواستیم همون ریخت و قیافه قدیم تو ذهنمون بمونه. اما وقتی از نزدیک دیدیمش، بمیرم الهی، خیلی پیر و شکسته شده بود. خودش می گفت مال کار زیاده. می گفت اونجا باید خیلی کار کنی تا زندگیت تأمین باشه. ولی من دیدم، اینایی که رنگ پوست و موشون روشنه زودتر شکسته میشن. باور کنید، نمی دونم حکمتش چیه ولی هرچقدر جوونیشون عین ماه تابانن، تا پا به سن میذارن یهو صورتشون پژمرده میشه. حالا حتما منم پیر شدم ولی والا من بهتر موندم. البته آدم از دل مردم چه خبر داره، شایدم غصه دوری از بچه این بلا رو سرش آورده.

گفتم الا که اومد و فرید ماجرا رو فهمید چند روز با من سرسنگین بود. اولش چیزی نگفتم بالاخره طاقت نیاوردم رفتم سراغش گفتم چرا اینجوری می کنی؟ دزدی که نکردم از خونه ات؟ یه آدمی به من اعتماد کرد منم حواسم بهش بود. بعد سعی کردم براش توضیح بدم، که بتونه الا رو درک کنه، که فقط از زاویه مادری ماجراش رو نبینه. تقریبا حرفم رو قبول کرد ولی تهش گفت باید بهم می گفتی، ما تو زندگی هیچی رو از هم قایم نکرده بودیم. منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم خوبه همین یه ماه پیش بود که ماجرای فرحناز پیش اومد و اون قایم موشک بازی رو راه انداختی.

حرفم اثر کرد، فوری قیافه اش رو مهربون کرد و گفت زهره خانم من که ازت معذرت خواستم، توضیح دادم، حتی دستتم بوسیدم. آخی، طاقت ندارم این حالی ببینمش. گفتم باشه قبوله، الان بی حساب شدیم. ولی باز منو دوباره یاد این فرحناز خانوم انداخت. هنوز اینجاست. می دونم که دلیلش اینه که هنوز نتونسته خونه رو بفروشه. ولی دروغ چرا، من همچین خوشمم نمیاد دم پر ما باشه. یعنی روزایی که میاد دورهمی ما، یه چشمم بهشه که چی میگه و چیکار می کنه و بعدش که فرید رو می بینه رفتارش چه جوریه. اصلا اولشم گفتم واسه چی میاد دورهمی ما؟ اینکه آزمایش داد و معلوم شد که خدارو شکر سرطان نداره؟ ولی راستش اومدنش خوب بود. قبلا گفتم که مادر و خاله اش هر دو از سرطان سینه فوت کرده بودن. کلی تجربه داشت که تو اون دورهمی بگه. می گفت اگه مادرم پشت گوش نمینداخت و چکاپ های شش ماهه اش رو انجام می داد، انقدر سرطانش پیشرفت نمی کرد که کاری از دستمون برنیاد. همین حرفهاش کلی رو آدمها تاثیر گذاشت. اصلا الان هر کدوم تو خانواده یه جریانی راه انداختن برای یادآوری به اعضا که چکاپ سالیانه انجام بدن. واقعا آفرین. این چیزا رو که می بینم دلگرم می شم. می فهمم که یه گروه درمانی درست و حسابی راه انداختیم.

از هفته دیگه شیمی درمانی خودم شروع میشه. به لطف همین گروه الان کلی اطلاعات درباره شیمی درمانی دارم، اینکه چه مسائلی برام پیش میاد، چه تغییراتی داره و براش آماده آماده هستم. فقط فکرم مشغوله. مشغول شیمی درمانی نه ها، مشغول خونه فرحناز. حالا درسته که دلم می خواد خونه رو بفروشه و بره ولی از یه طرفم نگرانم که یه دونه از این بساز بفروش ها بخرتش و به جای خونه به اون قشنگی یه ساختمون دراز بی قواره و تنگ و ترش بسازه جاش.

همین دیروز بود که داشتم به الا همین رو می گفتم. ماجرای فرحناز و خونه رو تعریف کردم. قضیه از بین رفتن خونه های قدیمی و بساز بفروش ها رو . تهش هم یه آهی کشیدم و گفتم کاش خودم پول داشتم اون خونه رو می خریدم. الا یه نگاهی به من کرد و گفت: می خریدی که چیکار کنی؟ تو که خونه داری؟ گفتم برای زندگی که نه، یه کاریش می کردیم، چه بدونم مرکز فرهنگی، موزه، کافه… یه چیز به درد بخور. اینو که گفتم تو فکر رفت. گفت میشه منو ببری توی اون خونه رو ببینم؟

نمی دونم چی تو فکرشه ولی من با فرحناز صحبت کردم امروز قراره بریم اونجا. راستش خودمم بدم نمیاد توی خونه رو ببینم. خدا کنه یه فکری تو کله الا اومده باشه.

………………………………….

پارت 3: کامران

چایی ریختم،

من عادت دارم چایی رو داغ داغ می خورم، همکارام تو بیمارستان همیشه سر این موضوع بهم تذکرمیدن، میدونم ضرر داره، اما عادته دیگه ..

به خان عمو رفتم.

چایی تو گلومون غل غل میکنه و میره پایین.

سرد خورد، بدون هیچ شیرینی ای الا جون اما چایی رو سرد .

سرد و تلخ

یاد این تست های زرد روان شناسی افتادم. .

فکر کنین مثلا تست شخصیت از روی نحوه ی خوردن چای .

اگه چنین تستی بود جواب تست الا جون این بود که : شما یک انسان منطقی  هستید و خود را درگیر احساسات نمی کنید. از نظر عاطفی امتیاز  بالایی نمی گیرید . اما در کارهای منطقی و عقلانی موفقید..

شما به درد کارهای مدیریتی می خورید..

از کارهای هنری دوری کنید که موفقیتی برایتان حاصل نمی شود.

( می خنده ) می تونم از این تست های زرد روانشناسی تهیه کنم ها.

خلاصه که از روی مدل چای خوردن الا جون میشد فهمید که چقدر سرده. .

دلم یه هو لک زد واسه چایی زعفرونایی که زنعمو دم میکنه و تو استکان کمر باریک کنار حوض جمع میشیم و می خوریم..

همونا که من و عمو داغ داغ میدیم پایین و بعدم مش رجب رو میفرستیم واسمون لیوانیش رو بریزه و بیاره .آخه چای کمر باریک به قول خانعمو”قرطی بازیه” و چای  باید تو لیوان باشه..

لیوان شیشه ای، نه از این ماگ های فانتزی و رنگی پنگی که ساناز و نازلی توش چایی می خورن.

رنگ چایی رو باید ببینی.

اما برای الا جون رنگ چایی مهم نیست.

طعم چایی مهم نیست.

ظرف چایی مهم نیست.

دلم می خواد بدونم تو زندگی چی براش مهمه؟

تو این فکرام که الا جون میگه بیا بریم پارک.

پارک؟

آره پارک.

باید برگردیم سمت خونه باغی و خیابون آبشار.

میگم این همه پارک خوب و درست درمون این ورا هست. چرا بریم اونوری؟

راستش می ترسم بعدش بگه بریم خونه باغی.

الان اصلا حوصله ی شلوغی و انرژی خونه باغی رو ندارم.

الان دلم یه خونه می خواد که اگه قراره کسی هم توش باشه افسرده باشه، غمگین باشه.

اما الا جون میگه فقط اون پارکه.

……………………….موسیقی:

ما توی پارکیم. پارک زیبا.

نگو اینجا پارکی بوده که بچگیام قبل طلاق مامان و بابا، الاجون منو می آورده اینجا.

من که یادم نمیاد.

الا جون با جزییات یادشه.

حالا برام تعریف میکنه.

کاپشن مخمل سرمه ای تن منه، یه کلاه بافتنی قرمز ، شال گردن قرمز ، دستکش قرمز، که همون روز یه لنگه شو تو پارک گم می کنم، زیر کاپشن یه پلیور طوسی تنمه و شلوار لی آبی کمرنگ و چکمه های پلاستیکی آبی نفتی.

برف میاد. یه آدم برفی کوچولو توی پارکه که معلوم نیست کی درستش کرده من کنارش وایمیستم و الا جون ازم عکس میندازه.

عکسایی که هیچ وقت ظاهر نشدن. و آقای مسئول عکاسی باران به جای حلقه فیلم سوخته یه حلقه فیلم جدید به ما میده.

حلقه فیلمی که الا جون هیچ وقت ازش استفاده نکرد و نمیدونه کی باهاش عکاسی کرده.

شاید بابا فرهاد، شاید بابابزرگ ، شاید خانعمو و زنعمو زهره.

منم که یادم نیست.

البته اون دوربین رو یادمه ، راستشو بخوایین هنوزم دارمش.

اون دوربین هدیه ی عموی الاجون بوده اما وقت رفتنی با خودش نبرده گذاشته خونه باغی چون دلش نمی اومده دیگه باهاش عکس بندازه.

چه جالب! اصلا به لحن حرف زدن و سردی نگاه های الا جون نمیاد این همه احساس داشته باشه.

رو یه نیمکت میشینیم و یه سکوت طولانی رو با هم شریک میشیم.

تو سر الا جون نمیدونم چه فیلمی از اون سالها پلی شده ولی حس میکنم هر فیلمی هست لوکیشنش همین پارکه . مثل خاطره ای که چند دقیقه پیش تعریف کرد.

تو سر من اما یه فیلم خیلی بد پلی شده.

یه پسر بچه که زانوهاشو بغل کرده و تو زیرزمین خونه باغی روی زمین یخ نشسته و   یه سری سنگهای ریز رو پرت میکنه به شیشه های بزرگ آبغوره .

اما سنگ ریزه ها اون قدر ریزن که شیشه های بزرگ و ضخیم آبغوره ککشون هم نمی گزه.

پسره یه قرار داره با خودش اگه بتونه یکی از شیشه ها رو بشکنه، یه طلسم رو باطل می کنه و دوباره یه خونواده میشن، دور هم جمع میشن و دیگه تنها نیست..

فیلم خسته کننده ایه، سنگ ریزه ها تموم میشن و تیم آبغوره ها پیروز میشن.

فیلم من تموم میشه. به الا جون نگاه می کنم هنوز ذهنش درگیره.

فیلم های من فیلم کوتاهن.

مال الا جون انگار سینمایی ان.

شایدم سریال. .

بلند میشم راه میرم.

به الا جون اشاره می کنم الان برمی گردم.

میرم خونه باغی . کلید میندازم و پاورچین پاورچین میرم که کسی منو نبینه.

میرم سروقت وسایل قدیمی و یه چیزی رو برمیدارم و آروم میام بیرون که کسی منو نبینه ، حوصله ی معاشرت ندارم.

با خانعمو چشم تو چشم میشم، اما خانعمو انگار که ذهنمو خونده باشه، نگاهشو میدزده و سریع خودشو مشغول یه کاری میکنه،

که یعنی راحت باش کامران، نه خوانی اومده نه خوانی رفته.

میزنم بیرون .

آروم آروم میرم سمت پارک زیبا.

فیلم الاجون تموم شده حالا داره با اشتیاق بازی بچه ها تو پارک رو تماشا می کنه،

سردی نگاهش کم شده.

دستمو دراز می کنم، دوربین قدیمی رو می گیرم سمتش.

فکر کنم هدیه ی خوبی باشه.

دوربینی که سالها پیش عموش بهش هدیه داده بود حالا دوباره هدیه می گیره.

اینبار از سمت پسرش..

……………………

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 30 | دیدارها تازه می شود”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *