همکاران این قسمت

آزاده سادات ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

هدیه هاشمی
مدیر پروژه

وحیده علی میرزایی
کارشناس تحقیقات

هادی حسنعلی
هاست و صداپیشه نقش کامران

آرزو کبیر
نویسنده

بنفشه صمدی
نویسنده

میثم عبدی
صدابردار و تدوینگر
اسپانسر

جای شما اینجا خالیست ...
توضیحات
قسمت سوم
ویرایش دوم:
اگه خاطرتون باشه تا اونجای ماجرا پیش رفتیم که مش رجب وارد خونه باغی شد و قرار شد آزمایشی بمونه تا خان عمو تصمیم بگیره میتونه با حضورش کنار بیاد یا نه.
یادم رفت بهتون بگم که ظاهر مش رجب و اعمال و رفتارش خیلی خیلی مارو یاد مش قاسم سریال دائی جان ناپلئون می انداخت. برای همین از همون اول خودشو توی دل همه ما جا کرد. اگه خودشو توی دل خان عمو هم جا میکرد خیلی از کارها برامون ساده میشد. ( موسیقی تیتراژ اول دائی جان ناپلئون )
از طرفی مادرشوهر و پدر شوهر نیکی خانم میخواستن برای انجام کارهای درمانی به تهران بیان و به اصرار خان عمو و زن عمو قرار شد به خونه باغی بیان و در یکی از اتاقها اقامت کنند.
اومدن مهمونهای شیرازی به نظر من خیلی اتفاق خوبی بود. چون یجورایی میتونستیم ایده امون رو به آزمایش بگذاریم و به امید خدا و بی حرف پیش رضایت قطعی خان عمو رو به دست بیاریم.
منکه به دستور خان عمو به خونه باغی احضار شده بودم شب رو اونجا موندم.
ناهید خانم اینا هم شب رو رفتند خونشون که صبحش همسر گرامی بره سر کار و بعدش خودش و بچه هاش بیان برای کمک.
فردای اون روز کله سحر این مش رجب بود که هممونو بیدار کرد. همونجا بود که فهمیدیم دیگه دوران سیر خواب شدن تو زندگیمون به پایان رسیده.
من نمیدونم کی تونسته بود سنگکی و لبنیاتی محل رو پیدا کنه. بدو بدو نون تازه و پنیر تبریز و سرشیر خریده بود و یک سفرۀ حسابی برامون چیده بود. چایی با هِل هم دم کرده بود و بعد زنگ بیداری رو به صدا در آورده بود.
با اینهمه انرژی که سر صبحی برامون گذاشته بود کی دلش میومد دست رد به سینه اش بزنه؟
( صدای گوینده صبح بخیر ایران معروف رادیو که با شور و شوق غلوآمیز فریاد میزند صبح بخیر ایران )
بعد از صبحانه ناهید و بچه ها هم سر رسیدند و زنگ کار به صدا دراومد.
قدم اول برای پذیرایی از مهمونهای عزیزمون، آماده کردن یک اتاق مجزا بود.
میدونید که توی خونه های قدیمی که به صورت اتاق اتاق هستند معمولاً خیلی از این اتاقها درشون بسته میمونه برای زمانهایی که مهمون میاد. منطقشون هم این بوده که چون قدیمها مهمان سرزده زیاد داشتند، همیشه نقاطی از خونهاشون تمیز و مرتب بمونه و یهو آبروشون جلوی مهمون نره.
ما تصمیم گرفتیم یکی از همون اتاقها رو که اتفاقاً توش سرویس بهداشتی و حمام هم داشت، آماده کنیم.
ناهید که در زمینۀ امور خانه داری دست و پادار و تر و فرز بود، جلوتر از همه راهی اتاق مورد نظر شد و ما همه به دنبالش.
دقایقی همه با هم مشغول تماشا و بررسی اتاق شدیم و هر کسی یه چیزی میگفت.
میدونید که این خونه در واقع یادگاری پدر خان عمو، یعنی پدربزرگ خودم بوده که بهش ارث رسیده. حتی خیلی از وسایلی که همچنان ازشون استفاده میشه هم مال همون دورانه و خان عمو و زن عمو مثل جونشون از این وسایل نگهداری و محافظت کردند. بعضی از این وسایل بسیار ارزشمند هستند و جزو آثار هنری به حساب میان، اما بعضی از اونها چیز خاصی نیستند و فقط ما رو به یاد خاطرات کودکیمون میندازن. با این حال برای خان عمو فرقی نمیکنه و وسایلی که از زمان پدربزرگم در این خونه بودند باید همچنان باقی بمونند و به آیندگان برسند.
من پیشنهاد دادم که یکسری از عناصر جذاب و قدیمی سرجاشون بمونن تا حس و حال دلنشین خونه از بین نره. مثلاً سماور ذغالی گوشه اتاق، یا بساط کرسی، چراغ نفتی، آفتابه و لگن مسی، اون رادیو قدیمی رو طاقچه، رومیزی های ترمه، حتی عکسهای سیاه و سفید قدیمی. آخه خودم عاشق اینجور چیزام.
زن عمو گفت یکسری از وسایلشون خیلی شخصیه و دوست نداره جلوی دست بذاردشون. فقط وعده داد که حالا برای تزئین چند تا دونهاشونو میذاریم بمونه.
ناهید گفت به نظرش کلی هم دورریختنی توی این اتاق و باقی اتاقها وجود داره. بعد هم سرِ درد دلش باز شد که تازه انباری رو ندیدید و چندین بار میخواسته انباری رو خلوت کنه، چون توش پر از وسایلیه که بیست ساله کسی به سراغشون نرفته و هرگز هم نخواهد رفت. اما مامان و بابا نذاشتن.
خان عمو هم که احساس خطر کرد فوری گفت وسایل توی انباری از نظر شما بلا استفاده است، از نظر من و مادرت اصلا اینطور نیست. بعدش هم هر چی رو که استفاده نمیکنیم که نباید بندازیم دور. بعضی چیزا برای ما فقط یادگاریان. حتماً که نباید ازشون استفاده کنیم. نمیشه فقط واسه دلخوشی نگهشون داریم؟
بعدش هم من الان فقط موافقت کردم از مادرشوهر و پدرشوهر نیکی پذیرایی کنیم. هنوز تصمیمی گرفته نشده. منو تو معذوریت قرار ندین چون بعداً پشیمون میشم. خلاصه منو از این نیمچه چراغ سبزی که بهتون نشون دادم پشیمون نکنید.
ما هم یواشکی و با نگاه و ایما و اشاره به ناهید علامت دادیم که تند نره. یواش یواش.
بنابراین تصمیم بر این شد که اول از همه وسایل شخصی رو از جلوی دست جمع کنیم.
پارت دوم
برخلاف تصور هممون این بخش اصلاً بخش ساده ای نبود. حتی بخش واضحی هم نبود. چون معلوم شد تعریف ما از وسایل شخصی با تعریف خان عمو و زن عمو از وسایل شخصی کاملاً فرق میکنه.
از نظر ما وسیله شخصی به لباس و مسواک و برس و زیورآلات و موبایل و از ایندست میگن، اما از نظر اونها رختخوابها و روفرشی ها و بعضی از فرشها و بعضی از ظرفها و استکانها و چراغ خواب و حتی رومیزیها شخصی بودن. دلیل این شخصی بودنها هم خاطرهای بود که تاریخچۀ هرکدوم از این وسایل شده بود.
برای ما اونها فقط استکان و فرش و رومیزی بودند اما برای اونها، اولین استکانهایی که با پول خودشون خریده بودند و فرش جهیزیه زن عمو و رومیزی گلدوزی شده به دستان مادر زن عمو.
خب تا اینجای ماجرا برای ما هم خیلی قابل درک بود و هم خیلی قابل احترام و دلنشین. اما از یکجایی به بعد چالش جمع آوری وسایل خیلی پیچیده تر شد. یعنی نوبت رسید به وسایلی که یادگار دوران پدر خان عمو بودند و جزو خریدهای خود عمو و زن عمو بودند اما باز هم دور انداختنشون ممنوع بود.
راستش من همیشه میدونستم خان عمو یکی از طرفداران پر و پا قرص عبارتِ “هر چیز که خوار آید یکروز به کار آیده” اما تا این حدشو اصلاً نمیدونستم. من مطمئنم که حتماً شما هم یا از اینجور اشخاص توی خانوادهاتون دارید یا خودتون یکی از اونا هستین.
شاید باورتون نشه اما ما فقط از توی همون یک اتاق، پنج فقره گلدون و تنگ شکسته پیدا کردیم که چون قبلاً خیلی زیبا بودند، خان عمو دلش نیومده اونها رو دور بندازه و تو برنامهاشه که یکروز اونها رو تبدیل به یک وسیله تزئینی دیگه بکنه. مثلاً توشون گل بکاره یا از تیکه شکسته هاشون یک تابلوی زیبا درست کنه.
یا مثلاً تعداد باورنکردنی تیکه پارچه هایی پیدا کردیم که دیگه بدرد هیچکاری نمیخوردن و زن عمو میخواد بعنوان قاب دستمال ازشون استفاده کنه و یا اینکه اگه هنوز خوش آب و رنگ موندن وقتی حسابی سرش خلوت شد و حوصله داشت بشینه و ازشون لحاف چهل تیکه بدوزه.
این وسط تلاشهای ما که سعی داشتیم اونها رو قانع کنیم که هرگز اون روز که شماها بخواید با اینها یه چیزی درست کنید نخواهد رسید، به نتیجه نرسید که نرسید. فقط راضی شدند که فعلاً اونها رو در جعبه هایی بگذاریم و به انباری ببریم تا سر فرصت دربارهاشون تصمیم بگیرند.
از اینجای ماجرا به بعد رو نگم براتون! مش رجب که کلاً خیلی مرد کاری بود و خیلی اهل کار کردن به شیوه اتاق فکری نبود، حوصله اش از اینهمه گفتگو و مشورت بر سر نگه داشتن یا جمع کردن هر یدونه وسیله سر رفت و انگار که یکهو زده باشنش به برق، از جمع جدا شد و خودجوش شروع به جمع آوری کرد.
این کار مش رجب باعث شد خودبخود ما هم وارد عمل بشیم و سعی کنیم یه وقت عقب نمونیم.
مش رجب هم که به ساده زیستی عادت داشت و بر خلاف خان عمو اهل گذشتن از وسایل بود، به حرف افتاده بود و بدون اینکه متوقف بشه، دائم به خان عمو میگفت اینا بدرد نمیخوره. بریزید بره بخدا راحت میشید. والا من یه عمر اینارو نداشتم سبک زندگی کردم خیلی هم راضی ام. نگاه کن دیروز با یدونه ساک اسباب کشی کردم خونه شما. حالا اگه با یه نیسان اومده بودم خوب بود؟ وسایل منو میخواستی کجا بذاری اگه اونطوری اومده بودم؟
خان عمو هم چون تفاوت سنی زیادی با مش رجب نداشت و از طرفی هم از شیرین زبونیهاش خندهاش میگرفت نمیتونست باهاش به تندی برخورد کنه و تو شوخی و خنده، وسایلو از دستش میگرفت و میذاشت سر جاهاشون.
خلاصه اوضاع خیلی خنده دار شده بود. مش رجب وسایلو میذاشت تو کارتون که ببره انباری، خان عمو و زن عمو وسط راه نصفشو خالی میکردند و برمیگردوندند به جای قبلی و این دور باطل باعث خنده من و بقیه شده بود.
( موسیقی پت و مت )
این وسط خیلی خیلی خوش به حال نوه ها شد. اونها که سوگلی های عمو و زن عمو بودند کلی از خورده ریزها رو مال خود کردند و قول دادند از اون یادگاریها مثل جونشون مراقبت کنند. عمو و زن عمو هم که قوانینشون کلاً در مورد نوه ها صدق نمیکرد، از تماشای خوشحالی اونها سِحر میشدند و چیزهای بیشتری بهشون هدیه میکردند. اینه تفاوت بادوم و مغز بادوم.
پایان پارت دوم
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.