همکاران این قسمت

آزاده ترابی
هاست

هادی حسنعلی
هاست و صداپیشه نقش کامران

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

هدیه هاشمی
مدیر پروژه

آرزو کبیر
نویسنده

گیتی صفرزاده
نویسنده

میثم عبدی
صدابردار و تدوینگر

فرید ذوالفقاری
تدوینگر
اسپانسر

جای شما اینجا خالیست ...
توضیحات
قسمت 29
پارت 1: زن عمو
همش دلم می خواد زودتر بگم سلام و ماجراها رو براتون تعریف کنم. بعد میگم سرسام می گیرن آخه این بنده خداها. چیه بدو بدو از راه نرسیده می خوام هی ماجرا پشت ماجرا براشون تعریف کنم. اصلا دل تو دلم نیست تا نوبت جدید رادیو برسه و بهتون از خبرای خونه باغی بگم. ولی صبر کنید، بلدم خودم رو آروم کنم. خدا بیامرزتش، یه استاد داشتیم زمان دانشجویی که بهمون یاد داده بود با نفس کشیدن خودمون رو آروم کنیم. صحبت 40سال پیشه ها. هنوز این کلاسهای رنگارنگ مدیتیشن و یوگا و فول مایندنس و اینا مد نشده بود. یه دقه صبر کنید، الان درستش می کنم.
{زن عمو یک دم عمیق می کشد و یک بازدم پرسروصدا بیرون می دهد. کمی مکث می کند}
آخیش، آروم شدم. خب، سلام، سلام. حالتون چطوره؟ ایشالا که تنتون سلامت و دلتون آروم باشه. روزگارتون هم پر از خبرهای خوب. اگه از روزگار من بپرسید، می گم والا چی بگم. یه مدتیه زندگیم عین سریال های تلویزیونی شده، اتفاق پشت اتفاق. یعنی از وقتی که خونه باغی رو راه انداختیم اینجوری شد. نه اینکه تقصیر خونه باغی باشه یا بخوام بگم اتفاق ها بدن.نه، اتفاقه دیگه، ولی از آدم انرژی می برن. اولش که یادتونه، اون ماجرای سرطان گرفتنم. بعدش راه انداختن دورهمی برای کسایی که سابقه سرطان دارن. بعد پیدا شدن سروکله فرحناز خانوم و اون ماجراها با فرید. حتما دلتون می خواد بدونین الان اوضاعم با فرید چطوره؟ باورتون نمیشه، برگشتیم به دوران نامزدی. یه روزایی با هم قرار می ذاریم تو رستوران. نه اینکه فکر کنید با هم راه می افتیم می ریم رستوران ها، نه. از صبح هرکی دنبال کار خودشه ولی می دونیم هرکجا و مشغول هر کاری باشیم ظهر ساعت 1 تو یه رستوران با هم قرار ناهار داریم. یه رستوران جدید و باحال. بعد که می ریم اونجا مثل دوتا آدم که تازه با هم آشنا شدن، یه جای ناآشنا اومدن، همه چیز برامون تازگی داره. باورتون نمیشه حتی به این فکر کردیم که دوتایی یه سفر هیجان انگیز بریم، مثلا بریم کویر. البته اینو باید بذاریم یه کم دیرتر چون من باید برای نوبت اول شیمی درمانیم برم. اما چندروز پیش با یه تور یه روزه رفتیم محله گردی. آدم باورش نمیشه چه جاهایی تو همین تهرون هست. چه ساختمون هایی، چه قصه هایی دارن. خیلی خوش گذشت.
انگار دوتایی یهو جوون شدیم. نه اینکه فقط خودمون جوون شده باشیم، رابطمون هم جوون شد. اصلا من فکر می کنم آدمها هر چندسال یه بار باید یه رفرشی بکنن. مثلا اگه هرروز صبح ساعت 8 پا می شید ، از فرداش ساعت 6 از خواب بیدار بشید. کلی ماجرا فرق می کنه. یه ساعتی از صبح رو تجربه می کنید که تو این مدت نداشتید. بعد همین تغییر کوچیک، رنگ و بوی زندگیتون رو عوض می کنه. از من می شنوید دشمن زندگی، عادته. فرقی نداره چه عادتی، چه به همسرتون عادت کرده باشید، چه به بالشتون، هردوتاش بعد یه مدت دیگه به چشمتون نمیاد. یادم نیست یه بار کجا خوندم که گفته بود اگه می خواید یه نوشته ای رو اصلا نبینید و یادتون بره، بذارید زیر شیشه میزتون. گرفتید؟ یعنی وقتی یه چیزی جایی باشه که هرروز دم دسته، دیگه اصلا دیده نمیشه.
بین خودمون باشه، ولی فکر کنم باید یه تشکری از این فرحناز خانوم بکنم. اگه اون سروکله اش پیدا نشده بود، شاید متوجه این موضوع نمیشدم. خداییش اصلا انگار دیگه فرید رو نمی دیدم. شده بود یه چیزی مثل لباسم، دستم، صندلی تو خونه، که انقدر بودنشون عادیه که دیگه نمی فهمیم وجود دارن. الان وقتی صبحها میره جلوی آینه و سبیل هاش رو شونه می زنه، از دور نگاهش می کنم. خدایی مرد خوش تیپیه! به خودم میگم زهره خانم، دلت می خواد با همچین مردی بری ناهار بخوری؟ (با صدای بلند می خندد) یه وقت فکر نکنید دیوونه شدم. شما هم امتحان کنید، به همسرتون نگاه کنید، مثل یه غریبه، حتما یه چیزایی توش می بینید که تا حالا ندیده بودید.
این همه حرف زدم، هنوز خبر اصل کاری رو بهتون ندادم. دهنم خشک شد. شما یه آهنگ گوش کنید تا من یه آبی بخورم و بیام.
{موسیقی}
می خوام یه چیزی براتون بگم که هیچکس تو خونه باغی نمی دونه. یعنی یه رازه. این راز سالهاس تو سینه منه. الان می خوام برای شما بگم، شاید دیگه وقتش رسیده که رو بشه.
ماجرا مربوط به کامرانه. اسم این بچه که میاد اصلا دلم یه جوری میشه. هنوز همون پسربچه کوچولویی می بینمش که تو این دنیا تنها مونده بود. مادرش رفته بود سراغ زندگیش تو آمریکا، خدابیامرز فرهاد باباش هم که جوونمرگ شد. حال و اوضاع اون روزای فرید یادم نمیره، از یه طرف داغ مرگ داداشش را داشت، از یه طرف دیدن این طفل معصوم آتیشش می زد. یه بار بهش گفتم می خوای به الا بگیم که اینجوری شده و کامران رو بفرستیم پیشش؟ یهو براق شد تو صورتم که لازم نکرده، کامران بی کس و کار نیست. خودم پدریش رو می کنم. اونم اگه بچه اش رو می خواست می موند و براش مادری می کرد. راستش من دیگه چیزی نگفتم، یعنی فکر کردم اگه بیشتر اصرار کنم فکر می کنه دلم نمی خواد کامران رو نگه داریم. خداشاهده اینجور نبود. عاشق این بچه بودم. از خودش بپرسید، تو تموم این سالها مثل بچه خودم بهش توجه کردم. برای من کامران هیچ فرقی با دخترامون نداشت، حتی یه یه جاهایی بیشتر دلم براش ضعف می کرد.
اما دلم برای الا هم می سوخت. مامان کامران رو میگم. درسته که بچه اش رو ول کرد و طلاق گرفت و برگشت آمریکا ولی خب گاهی وقتها زندگی اونجور که می خوایم پیش نمیره. یعنی هر زنی که بره و بچه اش رو همراه خودش نبره مادر بدی نیست. من اصلا از اینجور برچسب زدن به آدمها خوشم نمیاد.
الا یه دختر آمریکایی بود. تو مملکتی بزرگ شده بود که همه چیزش زمین تا آسمون با اینجا فرق داشت. می دونستم که تو دوره دانشجویی عاشق تیپ و قیافه فرهاد شده بود. فرهاد –روحش شاد- مرد جذابی بود، از همون مدل مردهای شرقی که دل زنهای اونور رو می برن. چهارشونه، چشم ابرو مشکی با نگاه مردونه. لابد وقتی عروسی کرد و اومدن ایران فکر می کرد پاگذاشته به قصه های هزارویکشب. ولی اینجوری نبود. نه اینکه کسی باهاش بد تا کنه ها، خدایی همه خانواده هواش رو داشتن ولی دوتا دنیای متفاوت بود. یادمه اونموقع همگی تو همین خونه باغی زندگی می کردیم. پایین پدر و مادر فرید بودن، بالا هم نصفش دست ما بود، نصفش دست فرهاد و الا. الا از حموم که می اومد بیرون همه لباساش رو روی بند ایوون پهن می کرد، همه رو ها! یه وقت مادر فرید تو سرزنان می اومد که این دختره چرا لباس های زیرش رو گذاشته وسط کوچه؟ هه، منظورش این بود که آخه آدم لباس زیرش رو جایی پهن نمی کنه که همه اهل محل ببینن. الا به فکر این چیزا نبود، می گفت لباس زیر حتما باید یه جایی پهن بشه که آفتاب بهش بخوره. اون یه جور درست می گفت، مادر فرید هم یه جور. خلاصه اش اینکه سر همین چیزای کوچیک یه عالمه مساله داشتن. تا اینکه زد و انقلاب شد. دیگه همه چیز قاطی شد. از وقتی که سفارت رو دانشجوها گرفتن اصلا یه ترسی افتاد تو دل الا. همش فکر می کرد چون آمریکائیه می گیرن و اعدامش می کنن. هرچی می گفتیم الا جان کسی با تو کار نداره، تو گوشش نمی رفت. فکر می کرد اینجا زندانی شده، دیگه هیچوقت نمی تونه پدر و مادرش، شهرش و خونه شون رو ببینه. حتی از در خونه می ترسید بره بیرون. عاقبت تصمیمش رو گرفت و گفت میرم. برای فرهاد هم خیلی سخت بود. دوستش داشت. بچه داشتن از هم. ولی گفت داره زجر می کشه. اینجوری زندگیمون زندگی نمیشه. الا طلاقش رو گرفت و رفت آمریکا.
اما چیزی که به کسی نگفتم این بود که تو تموم این سالها من و الا با هم درارتباط بودیم…آره… دور از چشم همه…
………………………………………..
پارت 2: کامران
(سرفه) ببخشید. من آلرژی دارم، بوی سیگار اذیتم می کنه، از دیروز که آقای کاشمری
اومده امونم بریده، یه ریز سیگار می کشه.
اتاقشم نزدیک اتاق مطبه.خلاصه که ببخشید اگه من سرفه می کنم.
این آقای کاشمری حسابی جورش با مش رجب جور شده می شینن تنگ هم سیگار دود می کنن.
مش رجب جوونیاش سیگاری بوده اما سالها ترک کرده بود تا اینکه کاشمری اومد.
باید کنار هم ببینینشون، عین همن انگار داداشن. هم قد. هم هیکل . دوتایی ریزه میزه،موهای کم پشت که معلومه یه زمانی قهوه ای خوشرنگی بودن و الان ترکیب سفید قهوه این.
البته کاشمری می گه واسه خودش یلی بوده و تازگیا این شکلی شده اما مش رجب همیشه ریزه میزه بوده.
به قول خانعمو مش رجب مصداق بارز فلفل نبین چه ریزه س.
کاشمری یه فلاسک چایی هم داره و دائم از خودش و مش رجب پذیرایی می کنه.
حالا واسه چی اومده اینجا؟
گویا با عیال مربوطه قهر کرده ،کاشمری و عیال 40 ساله که زندگی مشترک دارن و بچه ای هم ندارن.
گویا تو این 40 سال ،زندگی همین شکلی گذشته، مدام تو قهر و آشتی
(سرفه های پی در پی) من برم یه تذکری به این کاشمری بدم و بیام. به خدا خفه شدم از .
بوی سیگارش.
موسیقی …………………….
صفی خانم هم اومده بود به کاشمری تذکر بده ، طفلی فوری سیگارش رو خاموش کرد و گالری گوشیش رو باز کرد و داد دست ما که ببینیم چه یلی بوده و روزگار چی به روزش آورده.
میگه از وقتی بازنشسته شدم از غصه آب شدم.
صفی خانم نشست رو صندلی چرت عصرگاهی مش رجب و شروع کرد به سخنرانی که والا بعد بازنشستگی آدم چاق میشه و از بازنشستگی خودش و اضافه وزنش گفت و اونم گالریشو باز کرد.
خیلی تغییر کرده بودن هردوشونانصافاً
خیلی نگران کاشمری شدم و گفتم دفترچه شو بیاره براش آزمایش بنویسم، امکان داره دیابت داشته باشه، یه هو این همه وزن کم کرده، همش تشنه شه، دم به دقیقه هم که دستشوییه.
بهش گفتم علی الحساب مصرف سیگارتو کم کن که اگه دیابت داشته باشی باید بذاریش کنار.
خلاصه که غرق حرف بودیم که شاهین اومد دنبال صفی خانم که برن یه کافه بشینن راجع به شرکت حرف بزنن.
جل الخالق . همه از بیرون میان کافه ی اینجا قرار میذارن، اینا از اینجا میرن بیرون کافه.
گفتم براتون که قراره صفی خانم سرمایه شو بده شاهین-دوست افشین- یه شرکت بزنه.
شاهینم براتون معرفی نکنم کپی برابر اصل افشینه ، یعنی فقط خدا به داد صفی خانم برسه.
ناهید و نازلی نشستن با صفی خانم حرف زدن و گوشیو دادن دستش اما انگار نه انگار.
حالا ناهید هی حرص می خوره و خودشو مقصر می دونه .
طفلی ناهید همش باید حرص کارای این افشین رو بخوره، دیگه مثه روز روشنه صفی خانم پشت گوششو دید پولاشم می بینه.
طعمه ی جدید افشین و شاهین.
ولی صفی خانم عین خیالش نیست و کبکش خروس می خونه.
کاشمری میگه : این دو تا تو نخ همن.
مش رجب می گه : شاهین تو نخ پوله، لنگه ی افشینه.
کاشمری هم گیر داده که افشینو ببینه از اونورم میگه صفی خانم برگرده روشنش می کنم،
حالا هم تو این سرما نشسته تو حیاط منتظر.
بهش می گم برو تو کافه، والا همه میرن کافه سیگار می کشن این میاد تنگ مطب ما سیگارشو دود می کنه،
میگه تو کافه خانوما اذیت میشن.
ما اذیت نمیشیم کاشمری جان؟ فقط خانما اذیت میشن؟
(سرفه) زودتر بیار اون دفترچه رو آزمایشتو بنویسم
………………………….موسیقی
کاشمری رفت خونه دفترچه شو بیاره فرنگیس خانمم با خودش آورد.
قهرشون تموم شد. فرنگیس خانم پاورچین پاورچین اومد تو مطب و دفترچه رو گذاشت رو میز و گفت : مگه شما حریفش بشین آقای دکتر! اصلا به فکر خودش نیست اصلا.
وای باورتون نمیشه چقدر شبیه آقای کاشمری بود.
انگار خواهرش باشه، اصلا انگار خود کاشمری روسری سرش کرده بود.
بعدم گفت : اینا خونوادگی دیابت داشتن، اینم داره، شرط چند دکتر؟
خیلی بانمک بود( خنده) گفتم : من اینجا ویزیت می کنم خانم ، شرط بندی نمی کنم.بعدم نشست به تعریف کردن و کاشمری هم تاییدش می کرد
…………………………………………………..
پارت 3: زن عمو
از وقتی رازم رو بهتون گفتم یه جوری دلم سبک شده. سخت بود. یه چیزی نزدیک 40ساله که این راز رو پیش خودم نگه داشتم. یعنی از همون وقتی که الا رفت ولی قبل از رفتن، پنهونی یه نامه برای من گذاشت. درسته جاری بودیم ولی مثل دوتا خواهر شده بودیم. من خیلی هواش رو داشتم، درکش می کردم. ساعت ها با هم حرف می زدیم. توی نامه اش برام نوشت که چقدر تصمیم سختی گرفته. نوشت که فکر نکنم کامران رو دوست نداره یا حس مادری نداره ولی اگه اینجا بمونه نمی تونه مادر خوبی برای کامران باشه. یه مادر افسرده و مضطرب و غمگین به چه دردی می خوره؟ توی اون نامه یه جوری کامران رو سپرد به من. بعله، منم حواسم به کامران بود. درست مثل یه مادر.
تو همون نامه نشونی خونه مادرش و شماره تلفنش رو نوشت. منم فهمیدم که یه جوری داره میگه که ارتباطم رو باهاش قطع نکنم. نکردم. سخت بود ولی قطع نشد. گاهی وقتها دو سال یه بار می تونستم ازش خبر بگیرم. آخه اونموقع ها اینجوری نبود که نت و صدجور برنامه برای حرف زدن باشه. برای یه تلفن خارج باید چندساعت می رفتی تو صف تلفنخونه وایمیسادی. بعد اگه شانس می آوردی و تلفن طرف اشغال نبود یا اصلا خونه بود. جور کردن ساعت تماس هم خودش یه مصیبت بود.
گاهی وقتها هم، به هم نامه می دادیم. من نشونی یه دوست قدیمیم رو بهش داده بودم که نامه رو اونجا بفرسته. خودمم هر از چندگاهی براش نامه می فرستادم. حتی عکسهای کامران رو براش می فرستادم که ببینه چقدر بزرگ شده یا تغییر کرده. راستش رو بخواید حتی وقتی فرهاد به رحمت خدا رفت بهش خبر دادم. با اینکه فرید گفته بود خودمون سرپرستی کامران رو می گیریم اما فکر کردم درست اینه که مادرش بدونه. دل تو دلم نبود، با خودم گفتم زهره، الان اگه الا بیاد و بگه می خواد بچه رو ببره می خوای چی جواب فرید رو بدی؟ نه اینکه فرید از الا بدش بیاد ها، نه. ولی مردها یه چیزهایی تو دنیای ما زنها رو سخت درک می کنن. تو ذهن فرید مادر بودن یه جایگاهی داره زبونم لال مثل خدا. واسه همین هیچ جوره درک نمی کرد که آدم می تونه مادر بشه ولی نتونه کنار بچه اش بمونه. سر همین من هیچوقت بهش نگفتم که با الا درارتباطم و خبرهای کامران رو بهش میدم.
وقتی به الا گفتم که فرهاد فوت کرده و فرید می خواد که ما سرپرستی کامران رو به عهده بگیریم، گفت زهره من همیشه فکر کردم تو مادر حقیقی کامران بودی، نه من. همون موقع هم که این جمله رو خوندم بغض کردم. نوشته بود حالا خیالم واقعا راحته.
گرفتاری های زندگی هردومون هم بود. من مادر چندتا بچه بودم، اونم اونجا حتما گرفتاری های خودش رو داشت. می دونستم که ازدواج نکرده. لابد نتونسته بود کسی رو بجای فرهاد بذاره. گفتم که، سلیقه اش شرقی پسند بود. ولی درس خونده بود، دوباره رفته بود دانشگاه. حتی برای خودش یه موسسه اونجا راه انداخته بود. بگم باورتون نمیشه ولی یه چیزی بود برای سالمندها. اسمش رو برام گفته بود ها ولی سردرنیاوردم یعنی چی. همینقدر فهمیدم که یه کاری برای افراد پا به سن گذاشته می کنن.
بعدشم که دیگه کامران بزرگ شد، درس خوند، دکتر شد و ماشالا ماشالا برای خودش آقایی شده. بار آخر همین ها رو بهش گفتم، اینکه آرزوم اینه که عروسی کامران رو ببینم. اصلا حواسم نبود که الا هم مادرشه. یعنی یه جوری خودم رو مادر کامران می دونم که از ته دل آرزوم رو گفتم، مثل هر مادری که دوست داره عروسی بچه اش رو ببینه.
الا ساکت شد. داشتیم با همین برنامه جدیدها با هم حرف می زدیم. یه لحظه فکر کردم نت قطع شده. گفتم الو الو…های های…. بعد صدای بغض کرده اش رو شنیدم. گفت کاش میشد منم ببینم. دیگه نفهمیدم چی گفتم. یعنی یه عالمه حرف زدم برای اینکه آرومش کنم. از اینکه هیچی تو زندگی قابل پیش بینی نیست و چرا نشه و آدمیزاد به امید زنده اس و …. خلاصه کلی ور زدم. اما فکر نمی کردم که اینجوری بشه. چه جوری؟ الا پیغام داده که داره میاد ایران.
اصلا نمی دونم چیکار کنم. گفتنش ساده اس ولی …شاید …ممکنه کار خوبی نباشه. بعد اینهمه سال، بعد اونجور رفتن، بعد مرگ فرهاد، با این اخلاق فرید….همه اینها به کنار، خود کامران. اصلا الا رو می پذیره؟
خیلی نگرانم. خیلی. دعا کنید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.