قسمت 28 | عاشقیت در خونه باغی

به قسمت ۲۸ رادیو ریشه خوش آمدید.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدم های بالای ۶۰ سال و با هم می‌شنویم از:
عشق قدیمی خان عمو که بعد ۴۰ سال سر و کله‌ش پیدا شده.
خواستگار جوون صفی خانم و یه کمم عشق و عاشقی ساناز و کامران 🙂

همکاران این قسمت

Picture of آزاده ترابی

آزاده ترابی

هاست

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of گیتی صفرزاده

گیتی صفرزاده

نویسنده

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of فرید ذوالفقاری

فرید ذوالفقاری

تدوینگر

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت 28:

 

پارت 1: کامران

 

تو قسمت قبل از اولین جلسه ی گروه درمانی زن عمو اینا تو کافه شمعدونی شنیدیم.

مش رجب هم یه انجمن راه اندازی کرده و می خواد مثه زن عمو اینا تو کافه با یه عده آدم هم کُف خودش جلسه بذاره.. خلاصه که شبیه خارج شده اینجا ..

همش گروه درمانی( خنده)

یه مهمون عجیبم برای زنعمو اومده بود … و حالا ادامه داستان:

………………موسیقی کوتاه

صفی خانم که یادتونه؟ اولین عضو انجمن” هان” به ریاست مش رجب.

واسه اونایی که قسمت قبل رو نشنیدن بگم که انجمن هان رو مش رجب راه انداخته. با چه هدف و امیدی رو من نمی دونم؟ ایشالا که خیره.

حالا ” هان ” یعنی چی؟

هان مخفف انجمن ” هرگز ازدواج نکرده ” هاست. احتمالاً از تجربیاتی که در زمینه ی ازدواج کسب نکردن. یه شرایطی هم داره البته، همین طور الکی نیست .

مثلاً من نمی تونم عضو انجمنشون باشم چون شرط سنیش رو ندارم.

حالا این صفی خانم اومد و از فضای اینجا خوشش اومد و برای چند روز هم یه اتاق کرایه کرد.

صفی خانم اصالتاً تبریزیه، از اون خانم های با سلیقه ی تبریزی .

پیشنهاد داده تو آشپزخونه­ی اقامتگاه یه آش آبغوره­ی تبریزی درست کنه، الانم تو آشپزخونه س و یه بوی خوب تو کل اقامتگاه پیچیده. بوش که اینه ببین چه طعمی داره.

بیخود نیست میگن خانم های تبریزی خیلی کدبانوان ..

( افکت زنگ در  پی در پی )

بلههههه. افشینم اومد.

اونی که دستش رو میذاره رو زنگ و برنمیداره افشینه . یادتون باشه.

دوقلوها هم هستن. همه اومدن آش بخورن. اوه شاهینم اومده.

شاهین رفیق جینگ افشینه. خیلی ساله با هم دوستن . مثه یه روح تو دوتا بدن . اخلاقاشونم عین همه .

شاهینم یه پسر داره همسن دوقلوها ولی با مامانش زندگی میکنه، یعنی همسر سابق شاهین.

یه هفت هشت ماهی میشه طلاق گرفتن.

اوه شاهین با دسته گل اومده! از این کارا نمیکنه . از دستش آب نمیچکه! گل بخره ؟

گل رو واسه کی آورده ؟

دسته گل رز!

چند روز پیش هم پیک یه سبد گل واسه ساناز آورده بود؟

من که نفهمیدم کار کی بود؟

اصلاً حس خوبی به این شاهین ندارم، دیروز رفتم تو کافه به ساناز گفتم این گلها دیگه پژمردن بریزشون دور، گفت نه هنوز زنده ن . بوی خوب دارن.

*یادتونه اون روز ساناز رو موقع غذا دادن به کلاغها دیدم و کمی گپ زدیم؟

همین! نه! فکری نشین خبری نیست!

انگار این دختر یاد گرفته با یه دکتری که یه عمر همه بعد از شنیدن شغلش رفتارشون عوض بشه و یه جور دیگه تا کنن باید بی محلی کنه، باور کنید از دوران دانشجویی تا الان با همچین دختری برخورد نکردم، منم با همون فرمون دارم پیش می رم، ظاهراً خونسرد و بی تفاوت ولی از باطن نگم.

این گل هم اعصابم رو ریخته به هم.

نگرانم بده گل های خشکشم قاب کنن بزنن سردر کافه. والا!

این لوس بازیا.

بگذریم! این روزا سنگ هام رو باخودم وامی کنم. قول می دم.

 

بذارین ببینم این شاهین مارمولک گل رو می خواد به کی بده؟

این روزها هم همه گل رز هدیه میدن .

عجباااااااا!!!

……………………. موسیقی کوتاه

سفره رو انداختیم تو سالن عمارت عمو- زنعمو که همه، جا بشیم.

*همه نشستیم، ساناز دیرتر از بقیه رسید، تقریبا کیپ تا کیپ دور سفره نشسته بودیم. زنعمو یه چشمک به من زد و گفت: ساناز جان اون جا پیش کامران جا هست، برو بشین. از دست این زنعمو*

صفی خانم با ظرف بزرگ آش اومد تو .

آقا شاهینم دسته گل رو تقدیم کرد به صفی خانم .

همه هاج و واج نگاش می کردیم . بعدم کلی از انجمن “هان” پرسید و ناراحت از اینکه نمی تونه عضو انجمن بشه .

ولی لحظه­ی دیدنی­ای بود شاهین با حدود 34و 5 سال سن و موهای مشکی پر کلاغی و قد بلند دولا شد و دسته گل رو تقدیم کرد به صفی خانم که تقریباً هم سن و سال مادرش بود  و کلی از وجنات صفی خانم تعریف کرد که از وقتی افشین گفته چنین بانویی در اقامتگاه ساکن شده مشتاق دیدن بودم.

یااا خدا ! نازلی میگه هر لحظه ممکنه از تو جیب شاهین یه حلقه دربیاد و زانو بزنه و تقدیم کنه به صفی خانم.

ناهید رو کارد بزنی خونش درنمیاد. هر بار هم که شاهین خوش رقصی میکنه میگه : تقصیر منه. تقصیر منه.

نمی دونم چه دسته گلی به آب داده ؟

ته و توشو در میارم بهتون میگم

 

…………………………………………..

 

پارت 2: زن عمو

سلام. منم زهره. زن عموی خونه باغی. بعضیا فکر می کردن که دیگه نمیام اینجا حرف بزنم. که راه گلوم بسته شده. که رفتم تو خودم. که نشستم کنج آشپزخونه و غمبرک زدم. ولی من اینجام. درسته، خیلی گریه کردم و…نکنه دارید فکر می کنید بخاطر سرطانم دارم این حرفها رو می زنم؟ نه بابا، سرطان چیه. وقتی فهمیدم سرطان گرفتم درسته یه کم شوکه شدم، ای بفهمی نفهمی یه کمی هم گریه کردم. ولی این بار خیلی گریه کردم، خیلی. راستش خودم هم باورم نمی شد…باورم نمی شد که هنوز فرید رو انقدر دوست دارم.

می دونم الان حتماً گیج شدید. نه، نترسید خان عموی خونه باغی زنده و سلامته. ماجرا از همون فرحناز خانوم ساختمون شماره 26 شروع شد. یادتونه بهتون گفتم وقتی فرحناز اومد تو دورهمی مربوط به سرطان و موقع رفتن فرید رو دید یهو هردوشون یه جوری شدن؟ همونموقع فهمیدم یه چیزی هست. حس زنونه آدم هیچوقت بهش دروغ نمیگه، اونم وقتی 35سال با یه مرد زندگی کرده باشی.

از فرداش دیدم فرید تغییر کرده. قبلاً همیشه عصرها می رفت پیاده روی، یه دوری تو محل می زد و برمی گشت. از فردای اون روز شد روزی دوبار، یه بار صبح یه بار عصر. دور زدن هم که نبود، انگار مسیر تهرون تا کرج رو می رفت و برمی گشت ، انقدر که لفتش می داد. قبل رفتن نیم ساعت جلوی آینه قدی وایمیساد، کلاش رو چپ و راست می کرد، سبیلاش رو شونه می کرد، دست به ابروهاش می کشید، مراقب تای شلوارش بود، هر بار یه عصا برمی داشت. عطر رو که دیگه نگم، باهاش دوش می گرفت. از پیاده روی که برمی گشت یه جور عجیبی شنگول بود، زیرلب آواز می خوند. کار به جایی رسید که یه بار ساناز وقتی دیدش گفت ماشالا خان عمو یهویی جوون شدن!

دیگه طاقت نیاوردم. نه اینکه فکر کنید به جوون شدنش حسودی کردم ها، خدا به سر شاهده نه. اما یه چیزی ته دلم می گفت زهره خانوم، این جوون شدن از اون جوون شدنیایی نیست که با دارو و تغذیه سالم و ورزش صبحگاهی باشه. زهره خانوم چه خبره تو زندگیت؟ حواست هست؟

همین شد که یه روز عصر دیگه طاقت نیاورم، همچین که فرید از خونه رفت بیرون منم پشت سرش راه افتادم. از کوچه دراومد، منم دراومدم. خیابون رو رد کرد، منم رد کردم. رفت تو محله بالایی، منم رفتم. پیچید تو پارک. منم پیچیدم تو پارک. رسید جلوی یه نیمکت….هنوزم یادم میفته تموم بدنم یخ می کنه، نفسم بالا نمیاد… چیزی رو که با چشام می دیدم باور نمی کردم. روی نیمکت پارک فرحناز نشسته بود و با دیدن فرید بلند شد. خیلی خوب و خوشحال با هم سلام و علیک کردن، انگار صدساله همدیگه رو می شناسن. سرم گیج رفت، دنیا دور سرم چرخید، یهو… غش کردم؟ بچه اید ها، به من میگن زن عمو. رفتم جلو. گفتم عجب هوای خوبیه!

{موسیقی}

بعدش غش کردم. بعد اینکه گفتم عجب هوای خوبیه. یهو انگار قلبم یخ کرد. باور نمی کنید اما قیافه فرید اومد جلوم، همون روزی که جلوی در دانشکده دیدمش و زدم به پهلوی رفیقم و گفتم این پسره چه خوشتیپه. چرا؟ نمی دونم والا ولی انگار یهویی همون فرید جوون و خوشتیپ رو دیدم و …همونجا فهمیدم که من هنوز عاشقشم.

نمی دونم چه جوری منو بردن خونه، چقدر طول کشید تا حالم سرجاش اومد، چقدر گریه کردم، چقدر داد کشیدم سر فرید و نذاشتم حرف بزنه اما وقتی بالاخره آروم شدم و گذاشتم که فرید حرف بزننه تازه معلوم شد ماجرا چیه.

بهتون گفته بودم که فرحناز و خانواده اش از بچگی تو همین ساختمون 26 زندگی می کردن. یعنی تو همین محلی که فرید هم با خانواده اش زندگی می کرد. توی همین رفت و آمدهای محلی، وقتی هردوشون تو سن نوجوونی بودن، بینشون یه حس و حالی پیش میاد. خب اونموقع ها هم اینطوری نبود که دوتا نوجوون برن و بهم بگن بیا با هم دوست بشیم. ولی یه جورایی حالی هم می کردن. مثلاً فرید یه کتاب شعر عاشقانه می گرفته دستش و سر کوچه وایمیساده که فرحناز ببینه. یا فرحناز به بهانه آش نذری دادن می اومده دم خونه فرید اینا. یا یهویی مثلاً دوتایی سر از یه مغازه درمی آوردن. این ماجرا یه سالی طول می کشه تا اینکه فرید بالاخره یه روزی دل به دریا می زنه و تصمیم می گیره که با فرحناز حرف بزنه. اما با خودش می گه اگه الان برم جلو حتماً فرحناز میگه باید از بابام اجازه بگیرم. باباش هم میگه آخه تو که هنوز دهنت بو شیر میده مگه من میذارم راس راس تو محل با دختر من بگردی؟ سر همین فرید که اونموقع تازه دیپلم گرفته بوده تصمیم می گیره اول بره خودش رو برای خدمت سربازی معرفی کنه و بعد با همون رخت و لباس سربازی بیاد سراغ فرحناز و خانواده اش که نشون بده بعله، مردیه واسه خودش.

چه دردسرتون بدم، فرید میره سراغ کارای سربازی و چند ماهی درگیر نظام وظیفه و پادگان و آموزش این قضایا میشه. وقتی برمی گرده می بینه جا تره و بچه نیست. خانواده شکوهی کلاً مهاجرت کردن به خارج کشور. بمیرم واسه فریدم، چی بهش گذشته. نه می تونسته به کسی چیزی بگه، نه دستش به جایی بند بوده. درسته که می فهمیده فرحناز هم از اون خوشش میاد ولی یه کلمه حرف به دختره نزده بوده که حالا انتظار داشته باشه پیغام و پسغامی از اون بیاد. البته خود فرحناز می گفت خیلی گریه کردم ولی وقتی دیدم بدون اینکه یه کلمه حرف بهم بزنه رفته سربازی با خودم گفتم پس حتماً خیالاتی شده بودم. بعله، خود فرحناز اینو بهم گفت. ماشالا سروزبونش خوبه. همچین که حال من یه خرده جا اومد، پاشد اومد خونمون. گفت زهره خانم باور کن من نه عاشق فرید هستم نه می خوام باهاش ازدواج کنم. حتی عکس شوهر آمریکاییش رو بهم نشون داد. بعدشم گفت دیدن فرید برای من مثل این بود که یه دوست دوران نوجوونیم رو پیدا کرده باشم. خیلی حس خوبی بود.

نازلی آتیش گرفته می گفت این یعنی جاست فرند. گفتم جاست فرند رو تو خونه نمیشه آورد؟ حتماً باهاش باید تو پارک قرار گذاشت؟

همونجا فرید اومد دستم رو ماچ کرد. باورتون میشه؟ گفت خانوم نمی دونستم چه جوری برات توضیح بدم که باورت بشه. یه جوری انگار برگشته بودم به 50سال پیش، مثل یه پسربچه شده بودم، خاطرات اون روزها، خانواده هامون، محلمون، حتی بستنی فروش سرخیابون برام زنده شده بود. یکی پیدا شده بود که برام یاد گذشته رو زنده می کرد. می تونست منو هنوز یه نوجوون ببینه. نمی دونستم اینو چه جوری برات توضیح بدم. منو ببخش.

بخشیدمش؟ …هنوز نمی دونم. ولی فکر کنم فهمیدم چی میگه. فرحناز مال یه بخشی از زندگیش بود که دیگه از اون روزها هیچکس رو نداشت. تو اون روزهاش حتی منم نبودم. گفتم باشه، مهم بقیه زندگیشه که با من گذرونده. و منم  بقیه شو دلم می خواد با اون بگذرونم.

فرحنازم خونه رو که بفروشه برمی گرده سر خونه زندگیش. الان فقط یه چیز تو فکرمه، زودتر یه مشتری واسه خونه اش پیدا کنم!

………………………………….

 

پارت 3: کامران

 

چه اتفاق هایی می افته تو خونه باغی این روزا.

از این ور فرحناز و زنعمو، از اون ورم که این صفی خانم.

خدا به خیر کنه، یه سری جلسات گروه درمانی داریم یه سری جلسات انجمن ” هان ” رو داریم.

یعنی اتفاق پشت اتفاق. اگه شما هم مثل این نازلی ما از ماجرا و اتفاق و حادثه و هیجان خوشتون میاد ما رو دنبال کنید، یعنی این نازلی کیف می کنه، اگه یه روز شاهد یه اتفاق پر از هیجان یا عجیب غریب نباشه افسردگی می گیره.

اوه اوه ! عجب حلال زاده ایه.. غش کرده از خنده و داره اتفاقای سر سفره ی آش رو واسه امید تعریف می کنه.

من نمی دونم این امید اون ور دنیا کار و زندگی نداره؟ این نازلی هر دقیقه گوشی دستشه و داره با امید تماس تصویری می گیره و یه چیزی تعریف می کنه و دوتایی غش غش می خندن.

خدایی خوش به حال امید پیر نمیشه کنار نازلی.

البته سانازم از نظر انرژی دست کمی از نازلی نداره، خواستم بگم منم اگه بخت باهام یار باشه قراره پیر نشم.

نمی دونم!

بودن ساناز من رو دچار دو تا حس متناقض می کنه، نه اینکه فکر کنید ساناز این حس رو به من میده، نه !

هر دختری که تو این سالها نقشش کمی تو زندگیم پررنگ میشده با خودش این سوغاتی رو داشته، -حس دوست داشتنی بودن، حس دوست داشتنی نبودن.-

یه جنگ توم راه می افته که آخرش…

آخرش مجبورم میکنه صحنه ی جنگ رو خالی کنمو فرار رو به قرار ترجیح بدم،

دلم می خواد باور کنم این دوست داشتن رو. این حِس که با خودش سرزندگی رو میاره اما یه هو یه نامردی از ته ته دلم داد میزنه میگه : تو اگه دوست داشتنی بودی مهمترین زن زندگیت تو 5 سالگی ولت نمی کرد بره.

ساناز پرم میکنه از شور زندگی. کلید که میندازم میام توی دالون جلوی در یهو یه نفس عمیق می کشم و می خوام ببینم بوی عطرش توی دالون پیچیده یا نه ؟

ولی انگار نفسم سنگ میشه تو گلوم و سرم رو میندازم پایین و میرم تو مطب .

یاد روزای جدایی مامان و بابام می افتم.

انگار یکی این دستم رو می کشه و میگه باورکن.

و یکی اون دستم رو و میگه نه! تو همون کامرانی

اون روز که نشسته بودیم و دورهم آش گوجه میخوردیم بی هوا اومد طرفم و یقه ی کاپشنم رو درست کرد.

یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم ، خودمو به بی تفاوتی زدم و سانازم خودشو جمع کرد و رفت همونجا هزار تا صحنه رو یاد خودم آوردم که به خودم بقبولونم با همه همین جوره مگه ده بار کت خانعمو رو صاف و صوف نکرده؟ مگه صد بار به مش رجب نگفته جوراب بپوش پاهات یخ می کنه خودمو با همین حرفا آروم می کنم.

مثه همه ی دفعات پیش.

وای ببخشید یه هو چه قدر از خودم گفتم..

حالا از من بگذریم نازلی خانم آمار صفی خانم و شاهین و دسته گل رو که داد هیچی، آمار فرحنازم داره میده، خدا کنه زنعمو حرفاشو نشنوه چون داره به امید قول میده که فردا حتماً عکس رقیب عشقی مامانمو برات میفرستم. کلاً سرخوشه این دختر . امیدم که پایه .

طفلی زنعموی من ، دلش خوشه بچه داره،

آهان! دسته گل ناهید رو براتون بگم،

گویا دیروز صفی خانم تو کافه با ناهید و ساناز و مش رجب یه صحبتی می کنه در مورد یه ارث خونوادگی که بهش رسیده و مشورت می خواد در مورد اینکه باهاش یه کاری رو شروع کنه که هم برای خودش سرگرمی بشه هم واسه یه سری جوون اشتغالزایی بشه .

ناهید جون ما هم از اون جایی که افشین جان ! متخصص کاریابی هستن این موضوع رو به افشین می گه و گویا افشین هم به شاهین میگه و ادامه ی ماجرا رو که براتون گفتم.

شاهین ندید یه دل نه صد دل عاشق صفی خانم میشه.

عاشق صفی خانم، ندیده و نشناخته .

به قول نازلی شاهین جان ” شوگر مامی ” می خواد.

وای که چقدر حرص خوردم. من حرص می خوردم این نازلی و سانازم می خندیدن .

مش رجبم این وسط ناراحت که : اون به جوونیم که تو وفاداری سوخت . اینم به الانم که آه در بساط ندارم یه شوگری چیزی بشم.

وقتی من میگم بیغ بیغم واسه همینه دیگه .

من اصلاً نمی دونم چه خبره تو دنیای روابط.

اصطلاح های این نسلای جدید رو که اصلاً سر در نمیارم.

چن سال پیش تو دست دوم فروشای میدون انقلاب یه فرهنگ نامه دیدم لغتا و اصطلاحای نسل جدید بود، البته نسل جدید اون سالا . خدا شاهده دو صفحه شو ورق زدم دود از کله م بلند شد انگار از یه کره ی دیگه اومدم.

کاش کتابه رو خریده بودم، هر چند که الان به دردم نمی خورد دیگه .

حالا از بیلمز بودن من بگذریم این قضیه ی دسته گل و شاهین خیلی خانعمو رو کفری کرده.

آخه بعد خوردن آش آبغوره شاهین جان رفت تو اتاق صفی خانم مهمونی و هنوزم نیومده.

خانعمو هم هر چی فریاد داشت سر افشین خالی کرد و آخر سرم بهش گفت : از فردا دم به دقیقه نمیایی کافه . اینجا صد تا کارمند نمی خواد برو دنبال کار .

کافه فقط و فقط مال ناهیده. والسلام.

افشین البته خیلی سریع قبول کرد فکر کنم رو ارث صفی خانم حساب کرده،

عجب زمونه ای شده.

من برم همون کنج مطبم بشینم تا شاخام بیشتر از این درنیومده .

فعلاً…

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 28 | عاشقیت در خونه باغی”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *