قسمت 27 | همسایه‌ی خیلی خیلی عجیب

به قسمت 27 رادیو ریشه خوش آمدید.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدم های بالای ۶۰ سال و با هم می‌شنویم از:
همسایه ی عجیب خونه باغی فرحناز که بعد سالها سر و کله ش پیدا شده و یه کم مشکوکه 😉
ترانه های خاطره انگیز آقای صدا، ابی

همکاران این قسمت

Picture of آزاده ترابی

آزاده ترابی

هاست

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of گیتی صفرزاده

گیتی صفرزاده

نویسنده

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of فرید ذوالفقاری

فرید ذوالفقاری

تدوینگر

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت 27

پارت یک: زن عمو

باورم نمی شد. یکی تو اون خونه بود، همسن و سالای من، ولی یه هوا شکسته تر. اولش….وای ببخشید ، انقدر این ماجرا فکرم رو مشغول کرده و می خواستم زودتر براتون تعریف کنم که یادم رفت سلام کنم . سلام، حالتون چطوره؟ ایشالا سلامت باشید و لبتون خندون. اگه از احوالات زهره خانم بپرسید، چی بگم، کار و گرفتاریام کم بود ماجرای این خونه و صاحبش هم اضافه شده. خونه باغی نه ها، همون خونه ای که دفعه پیش براتون تعریف کردم، شماره 26، سر کوچه روبرویی. یادتون که هست؟ یه پیام برام اومده بود از یه آدم ناشناس که یه کاری کنیم که خانم صاحب این خونه تو دورهمی شرکت کنه. همون دورهمی که می خوام تو کافه شمعدونی راه بندازم که از تجربه هامون درباره سرطان بگیم… من که اصلاً تا بحال اون خونه به چشمم نیومده بود ولی فرید می گفت متروکه اس. اما حالا یه خانمی اومده توش.

ماجرا به نظرم عجیب بود. جرأت نداشتم به کسی هم بگم. می ترسیدم بیخود شلوغش کنن. می دونید که همه منتظرن تا پوآرو بشن. گفتم زهره خانم، کار خودته. پوآرو نباشی دیگه خانم مارپل که هستی. شال و کلاه کردم رفتم دم همون خونه. دیدم بعله، معلومه یکی اومده توش. زنگ در رو زدم. نه اینکه فکر کنید بی حساب کتاب زنگ زدم ها، نه، قبلش فکرامو کرده بودم. یه خانومی اومد دم در. من به اون نگا، اون به من نگا. راستش اولش ترسیدم، گفتم نکنه زبون ما رو بلد نیست، آخه یه نموره بزک دوزک هم داشت. بعد فکر کردم نکنه مشکلی، اختلالی چیزی داره. اونوقت خُف کردم. به خودم گفتم زهره، یه کسی یه پیامی بهت داده، معلوم نیست کیه و چیه، بعد تو با پای خودت پاشدی اومدی محل جنایت؟ اما همون موقع خانومه با یه لحن آروم و مهربونی گفت: سلام، کاری داشتید؟

من به صدای آدما خیلی حساسم. یعنی طرف بگه ف می فهمم که چه جور آدمیه. اینم همون کلمه اول رو که گفت فهمیدم جنسش چیه. از اونا نبود که ریگی به کفش داشته باشه. واسه همین گفتم: سلام به روی ماهتون. من اهل همین محلم، ما یه کافه راه انداختیم، اسمش کافه شمعدونیه. امروز عصر یه دورهمی داریم. خواستم دعوتتون کنم بیاید.

خداشاهده یهو صورتش باز شد. خنده مهربونی کرد و گفت: ایران هنوز همونجوریه. آخی، به دلم افتاده بود که این از غربت اومده. گفتم: به سلامتی تازه تشریف آوردید؟ اونوقت انگار که سر درددلش باز شده باشه تعریف کرد که این خونه پدریشونه، بچگی هاش اینجا گذشته تا اینکه 40سال پیش همگی مهاجرت می کنن اونور. کلید خونه رو باباش می سپره به یکی از کاسب های محل که مثل تخم چشمش بهش اطمینان داشته. به این هوا که یکی از اتاقاش رو بکنه انبار جنساش و چشمش هم به خونه باشه. لابد می ترسیدن خونه طولانی خالی بمونه یکی بیاد توش بشینه و دیگه در نیاد. از این چیزا خیلی پیش میاد. خلاصه بعد اینهمه سال پدر می میره و اینا هم تصمیم می گیرن خونه رو بفروشن. اینجا طاقت نیاوردم و پرسیدم: یعنی هیچکدوم نمی خواین برگردین؟

یه نموره تو لب رفت. یعنی مثلاً به تو چه ربطی داره؟ خدا شاهده نمی خواستم فضولی کنم، ولی اینا که خارج میرن دو زیست میشن. یعنی چی؟ یعنی یه سری اخلاقشون اینجائیه، یه سری اخلاقشون اونجایی میشه. مثل همین خانوم. خودش پای صحبت رو باز کرد و گذشته اش رو گفت ولی حالا من که یه سوال می پرسم اخماش میره تو هم. اما گناهش رو نشورم، تو فکر خودش بود، ربطی به سوال من نداشت چون گفت: دیگه وقت برگشتن گذشته. اینجا هم…. بعد دیگه حرفی نزد.

معذب مونده بودم که چیزی بپرسم، نپرسم، برم، نرم که یهویی پرسید: شما کجا زندگی می کنید؟ با دست اونور کوچه رو نشون دادم و گفتم: اوناها، همون خونه آجریه.

خدا به سر شاهده تا خونه رو دید رنگش پرید.  اصلا حالش یه جوری شد. همچین دستپاچه گفت باشه، ممنون. خواست در رو ببنده که گفتم پس عصری منتظرتونیم، ساعت 5. نفهمیدم گفت آره یا نه. ولی در رو بست.

گفتم که، اینایی که زیاد می مونن اونور، دو زیست میشن، نه به اینوریا می مونن نه به اونوریا. هر کی دیگه جای من بود بهش برمی خورد. والا دروغ چرا به منم برخورد ولی یاد اون پیام ناشناس افتادم، همون که گفته بود این خانومه احتمالا سرطان سینه داره. اصلاً کلاً عجیبه. این از زندگیش، این از معاشرتش، اونم از سرطان سینه اش که بالاخره معلوم نیست داره یا نه….دلم نمیاد که همینجوری ولش کنم. هرجور شده امروز می کشونمش تو دورهمی. شده مش رجب رو بفرستم که به زور از خونه بکشدش بیرون. ولی قبلش برم تو محل یه آمار بگیرم بلکه بفهمم ماجرای این خانواده چی بوده یا اون پیام رو کی فرستاده بوده برام.

 

………………………………

پارت 2: کامران

 

خب براتون بگم از بانوی مو حنایی که با مش رجب اومده بود کافه بعدم یه خبر خوب دارم براتون.

گویا مش رجب به تقلید از گروه درمانی های زنعمو  تو صفحه ی اینستاگرامش کافه شمعدونی مونو معرفی کرده و گفته قصد داره انجمن ” هان ” رو تشکیل بده و تو کافه با اعضای انجمن نشست داشته باشن .

حالا انجمن “هان” چیه؟ ( خنده ی کامران )

هان : ه مخفف هرگز. الف مخفف ازدواج و نون مخفف نکرده.

انجمنی مخصوص .خانم ها و آقایونی که هرگز ازدواج نکردن( خنده) .

صفی خانم هم گویا اولین عضو انجمن بود.

یه خانم با موهای حنایی صورت گرد و اندامی توپر با یه لبخند دائمی رو لباش.

منم بدم نمی اومد عضو انجمن “هان” بشم اما …..

اما به قول مش رجب الکی نیست که .. هر کی تو هر سن و سالی و هر پیشینه ای بیاد بشه عضو که .

مقررات خودشو داره . اولاً که باید حتماً بالای 50 سال باشی، که خب من نیستم.

اصلاً ازدواج نکرده باشی، طلاق ملاق راه رو برای ورود به انجمن میبنده و نکته ی بعد که از همه مهمتره اینه که به خاطر وفاداری ازدواج نکرده باشی.

اوه اوه چه شرایط سخت و پیچیده ای .

تصور کنین دوشنبه ها قراره اعضای انجمن ” هان ” تو کافه شمعدونی دور هم جمع بشن و از دردهای مشترکشون با هم حرف بزنن.

…………………..( موسیقی کوتاه )

چند سالیه عمو و زنعمو هی در مورد تخصص گرفتن باهام حرف میزنن.

راستش اصلاً حال و حوصله نداشتم.

چن وقتیه یه شور و حالی اومده تو خونه باغی. همه اکتیو شدن.

ناهید و ساناز با یه انرژی عجیب غریب از یه خرابه یه کافه ی خیلی درست حسابی ساختن.

زنعمو با اون حال ناخوش جسمیش داره فعالیت می کنه و می خواد با همدردهاش جلسات گروه درمانی بذاره.

نازلی از فعالیت هاش تو کانادا که میگه آدم از رخوت و سستی خودش خجالت میکشه.

خلاصه که منم تصمیم گرفتم یه تکونی به خودم بدم و شروع کنم برای تخصص بخونم.

این البته خبر خوبم نبود. خبر خوبم اینه که با مشورت با عمو تصمیم گرفتم یه رشته ای بخونم که به درد اقامتگاهمون بخوره.

یه رشته ی جدیدی هست که احتمالاً خیلی ها نمی شناسیدش، می خوام اونو بخونم.

رشته ی ” طب سالمندی ” . خلاصه که گفتم بهتون بگم من تا آخرش تو اقامتگاه و در خدمت مهمونای اقامتگاه باغیمون هستم.

بالاخره اقامتگاه های این شکلی یه متخصص طب سالمندی نیاز داره . اینه که منم قراره بزنم تو گوش کتاب ها و حسابی بخونم و اگه خدا بخواد قبول شم .

خودم که خیلی خوشحالم. یه شور و حالی پیدا کردم، هنوز قبول نشده یه حس خوب مفید بودن پیدا کردم.

این حسه این روزا تو خونه باغی زیاده.

هر کی داره یه کاری می کنه . همه هم با همه ی توان و انرژی شون.

خلاصه که حال ما خوووبه . این روزا بیایین اقامتگاه ، بیایین کافه ، یه حال و انرژی خوب اینجا در جریانه.

( صدای زنگ در )

فکر کنم مریض اومده، امروز دست تنهام، خانم شریعت بدجوری سرما خورده خونه ست. روزایی که نیست تازه می فهمم چقدر وجودش واسه اینجا لازمه . من برم به مریضم برسم بیام.

( موسیقی )

مریض نبود پیک یه سبد گل آورده . پر از گل رز هلندی با رنگهای مختلف دور هم .

البته برای من نه . برای ساناز . من تحویل گرفتم چون ساناز هنوز نیومده .

روشم نوشته : تبریک از راه دور برای افتتاح کافه شمعدونی.

ای بابا ! پای این سبد گل از کجا باز شد؟

اینقدر بدم میاد از اینایی که بدون اسم گل و هدیه میفرستن .

یعنی کار کیه ؟

( با صدای بلند) مش رجب! مش رجب ! بیا اینو ببر کافه برای ساناز خانمه.

…………………موسیقی کوتاه

*بعد از ماجرای مانتوی آبی ساناز نمی دونم چرا بیشتر از صحبت باهام فرار می کنه، انگار باورش نمیشه که تعقیبش نکرده بودم، منم که یاد گرفتم تو زندگی با ناکامی و از دست دادن رفیق باشم و نجنگم به روی خودم نیاوردم .

اما انگار این بار روزگار دست از سر ما برنمی داره.

چند روز پیش که رفته بودم خرید کنم، تو همین دور و بر ساناز رو دیدم که جلوتر از من با یه کیسه غذا تو کوچه پس کوچه های آبشار راه میره.

راهمون تقریباً یکی بود، تقریباً می گم چون کمی از روی کنجکاوی تغییر مسیر دادم، دیدم تو یه کوچه ای پیچید و شروع کرد غذاها رو یه گوشه ای روی زمین چیدن .

دیگه نمی تونستم بی خیال شم، منتظر موندم و نگاش کردم، انگار داشت برای یه سری مهمون خیلی عزیز غذا می چید.

کوچه پر از درخت بود، یهو صدای غارغار کلاغ ها بلند شد و از روی هر درخت کلی کلاغ اومدن پایین و مشغول غذا خوردن شدن.

از تعجب واقعاً شاخ درآوردم، آدم برای کلاغ غذا میذاره؟

آروم آروم رفتم طرفش، متوجه حضورم نشد.

پشت سرش آروم گفتم : سلام.

جاخورد و گفت : می گم تعقیبم می کنی!

خندیدم و گفتم هنوز اینقدر بیکار نشدم، داشتم می رفتم خرید برای مطب تو رو دیدم به کلاغها غذا می دادی.

گفت آره. گفتم عجیبه. گفت : همه دوست دارن به حیوونای قشنگ و ملوس غذا بدن می دونی چرا؟ چون آدمیزاد ذاتش همینه. هرکاری رو فقط و فقط به خاطر دل خودش می کنه .

کبوترا قشنگن، گربه ها ملوسن، سگ ها باوفان. اما کلاغا سیاه و منفور!

ولی من عاشق این کارم.

حرفاش جالب بود، آروم نگاش کردم، موقع توضیح چشماش به اندازه ی یه کودک معصوم بود و با سادگی نمی تونست عصبانیتش رو مخفی کنه.

بهش گفتم کارت خیلی ارزشمنده.

راه افتادم که برم، یاد گل افتادم برگشتم و بهش گفتم : برات یه سبد گل اومده.

………………………..

پارت3: زن عمو

جاتون خالی بود. یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید. یعنی من همیشه قبول داشتم که آدم تو جمع که مسائلش رو میگه سبکتر میشه ولی خودمم تا انقدرش رو نمی دونستم. یعنی همون موقع ها که تو دانشگاه درس می خوندیم یاد گرفته بودیم که گروه درمانی چیه، ولی دونستن یه چیزی با تجربه کردنش زمین تا آسمون فرق داره. می دونید که چیو می گم؟ دورهمی تو کافه رو، همون که قرار بود درباره سرطان حرف بزنیم. نمی دونید چه دورهمی خوبی شد. نازلی میگه گروه درمانی اونطرف برای خیلی از کارها انجام میشه. اصلاً بعد اون دورهمی کلی درباره اش برامون حرف زد و آخرشم گفت که باید اینجا هم گسترشش بدیم. همون موقع مش رجب نه گذاشت و نه برداشت گفت: والا ما خودمون از قدیم تو محلمون گروه درمانی داشتیم. نازلی با چشم های گرد شده پرسید راس میگی مش رجب؟ مش رجبم خیلی فرهیخته طور سرش رو تکون داد و گفت بله، تو قهوه خونه مش اسمال، هر روز عصر که بعد کار اونجا جمع می شدیم همه جور درمانی می کردیم، کسی قسطش عقب افتاده بود جور می کردیم، کسی می خواست دختر شوهر بده پول جهیزیه جور می کردیم، اونی که حالش ناخوش بود براش وقت حجامت می گرفتیم، حتی یه بار دسته جمعی رفتیم چاه آب برای یه بابایی که زمینش خشک شده بود باز کردیم.

وقتی دید ما همه داریم ساکت و با لبخند نگاش می کنیم گفت چیه، اینا هم یه جور درمانه دیگه! مش رجبه دیگه، حرفهایی که می زنه یه جورایی هم بی ربطه هم با ربط. یه وقتایی یه کارایی می کنه که عقل جن هم بهش نمی رسه. مثلاً همین ماجرای فرحناز خانوم رو مش رجب رمزگشایی کرد. فرحناز اسم همون خانومه اس، همون که تو خونه پلاک 26 می شینه و از خارج اومده تا خونه رو بفروشه. صبح وقتی از دم خونه اش برگشتم دیدم مش رجب سر کوچمون وایساده و داره منو نگاه می کنه. گفتم چیه مش رجب؟ داری زاغ سیاه منو چوب می زنی؟ گفت نفرمایید، خوشحال شدم دیدم رفتید سراغ فرحناز خانم. اونوقت تعریف کرد که چند روز پیش وقتی پیش حاج ممد بنکدار محلمون رفته بوده تا برای مهمونی افتتاح کافه جنس بگیره، حاجی براش ماجرای این خونه و خانواده رو تعریف کرده. متوجه شدید؟ حاج ممد همون کاسب معتمد محل بوده که بابای فرحناز کلید خونه اشون رو بهش سپرده بوده. حاجی تو تموم این سال ها با این خانواده در تماس بوده تا وقتی که فرحناز به وکالت از خانواده یعنی خواهر کوچیکش و مادرش میاد که این خونه رو بفروشه. اول از همه هم میره پیش حاجی و بعد این همه سال دیدار و درددل می کنه. همونجا حاجی بهش میگه چرا می خوای خونه رو بفروشی؟ فرحناز هم میگه راستش مدتیه حالم خوش نیست، می ترسم یه بلایی سرم بیاد، اونوقت مادر پیرم که نمی تونه پاشه بیاد ایران، خواهرم هم که چیزی از ایران نمی دونه و حتی فارسی هم بلد نیست درست و حسابی حرف بزنه. واسه همین فکر کردم تا خودم هنوز سرپام بیام و ماجرای این خونه رو تموم کنم و سهم هرکدوم رو بدم. حاجی خیلی نگران حال فرحناز خانم شده، گفته من همیشه مدیون لطف بابای خدابیامرزشون بودم که مجانی این خونه رو داد انبار جنسام بکنم. حالا نگرانم که این بچه (حاجی گفته بچه وگرنه الان ماشالا این فرحناز خانم همسن منه) آره نگرانم که این بچه چش شده؟ چه مریضی گرفته که نمیگه؟ اینجا مش رجب که از ماجرای دورهمی ما با خبر بود به فکرش می رسه که بکشونیمش اینجا. اون قضیه پیام ناشناس و دعوت و اینا هم از نقشه های مش رجب عقل کل بوده. بجای همه این کارا می تونست رک و پوست کنده بیاد ماجرا رو به خودم بگه. چرا نگفت؟ واقعا می پرسید چرا؟ یعنی مش رجب رو بعد از اینهمه وقت نشناختید؟ استاد اینه که کارهای سرراست رو پیچیده کنه، همیشه هم در جواب میگه من یه چیزایی می بینم که شما نمی بینید.

حالا ولش کنید، مهم اینه که فرحناز رو بالاخره کشوندیم به دورهمی. البته به کمک نازلی. می دونستم که اون باخبر بشه دیگه هرجور شده میارتش. اولش که از در خونه باغی اومد تو یه جوری در و دیوار رو نگاه می کرد که عجیب بود. خدا شاهده اگه دروغ بگم، به گمونم حتی چشماش قرمز شد. ولی من اون وسط وقت نداشتم که برم تو نخش ببینم چرا اینجور شده. حواسم به دورهمی بود که خوب برگزار بشه.

وسط دورهمی بود که یهو یخش شکست. یعنی وقتی یکی درباره روزی گفت که دکتر بهش گفته اگه یه ماه دیرتر متوجه سرطانت شده بودی دیگه راه برگشت نداشت، زد زیر گریه. سرتون رو درد نیارم، معلوم شد اصل ماجرای فرحناز اینه که ترس از چکاپ داره. حالا شاید باور نکنید ولی خیلیا این مشکل رو دارن. یعنی از ترس اینکه مبادا یه بیماری داشته باشن و معلوم بشه، اصلاً چکاپ نمی کنن. میگن ما ترجیح می دیم یهو بفهمیم یه چیزیمون شده و دور از جون بمیریم تا اینکه هربار دلمون بیاد تو دهنمون که یاخدا نکنه قراره یه مریضی بگیریم و باید فلان کار و بهمان درمان بکنیم. اصلاً از کجا معلوم که چیزی باشه؟ البته ترس این فرحناز خانوم یه دلیلی داشت. خدابیامرز مادر و یه خاله اش از سرطان سینه مرده بودن، اینم مطمئن بود که خودش گرفتار این مریضی میشه. می گفت یادمه که هردوشون چندسال سختی و درد کشیدن. واسه همین ترجیح میدم خودم هیچ کاری نکنم، یهویی همه چی تموم بشه.

آخه این چه حرفیه؟ از قدیم هم گفتن پیشگیری مهمتر از درمانه. اصلاً غیر اون، آیه نیومده که هرکی مادر و خاله اش سرطان گرفت اونم می گیره. خود من، تا هفت پشتم یادم نمیاد کسی تو خانواده مون سرطان گرفته باشه ولی من گرفتم. اینو که گفتم یهو آروم شد، بهم گفت شما سرطان سینه دارید؟ گفتم بله، خوبشم دارم. همه زدن زیر خنده، فضای جمع عوض شد.

سرتون رو درد نیارم، راضیش کردیم که تا ایرانه بره یه چکاپ کامل بده و بیخود نگران چیزی نباشه. قرار شد تو دورهمی بعدیمون با جواب آزمایش هاش بیاد. گفتیم هرچی بود اینجا همه با هم کمکش می کنیم تا بهترین راه رو انتخاب کنه.

آخر دورهمی باید می دیدینش، انگار یه آدم دیگه شده بود. ولی وقتی اومد بره یهو فرید از در خونه باغی اومد تو. این دوتا چشمشون بهم که افتاد رنگ هردوشون پرید. یه چند ثانیه ای بهم زل زدن. فرحناز خانوم یه خداحافظ شمای سرسری گفت و پرید از در خونه بیرون. باور کنید راست میگم. فرید هم همینجور خشکش زده بود دم در. رفتم جلو، گفتم آقا فرید خوبی؟ هیچی نگفت. گفتم این خانوم رو می شناختی؟ بازم هیچی نگفت. بعد یه جور گیج و ویجی رفت سمت اتاقش.

نازلی می گه توهم زدی مادر. میگه دورهمی خسته ات کرد. ولی چشمام که دروغ نمیگن؟ یعنی دروغ میگن؟

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 27 | همسایه‌ی خیلی خیلی عجیب”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *