قسمت 26 | کافه شمعدونی افتتاح می شود

به قسمت ۲۶ رادیو ریشه خوش آمدید.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدم های بالای ۶۰ سال و با هم می‌شنویم از:
افتتاح کافه شمعدونی در اقامتگاه باغی مون.

همکاران این قسمت

Picture of آزاده ترابی

آزاده ترابی

هاست

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of گیتی صفرزاده

گیتی صفرزاده

نویسنده

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of فرید ذوالفقاری

فرید ذوالفقاری

تدوینگر

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت 26

پارت یک: کامران

تو قسمت قبل من و زن عمو براتون از اسفندیار خان شفیعی گفتیم که مهمون اقامتگاه باغی مون شده و مش رجب فکر می کرد ساخت ویروس کرونا کار اونه و ماجراهاش که شنیدین..

زن عمو هم پیشنهاد داد که اگه کسی الان مثل زن عمو از سرطان سینه رنج میبره یا قبلا باهاش درگیر بوده و الان خوبه، تو کافه ی ناهیدمون جلسات گروه درمانی بذارن و تجربیاتشون رو باهم شیر کنن.

دیشب نازلی می گفت کلی دایرکت واسمون اومده، گویا جلسه های گروه درمانی به زودی شکل می گیره. جزییاتشو زن عمو زهر ه براتون میگه.

خب!!!!

خبر خوووب دارم براتون: کافه­ی ناهیدمون افتتاح شد.

چه قدر سر اسم گذاشتن واسه کافه ماجرا داشتیم.

زن عمو میگفت : کافه ناهید . میگفت : اسم خود بچه م رو کافه ش باشه این همه زحمتشو کشیده. افشین جان همسر عزیز ناهید مخالفتشونو ابراز داشتن و اعلام کردن که : هنوز اینقدر بی غیرت نشدم که اسم زنم بیاد رو یه کافی شاپ و صب تا شب تو دهن مردم باشه و بخوان قراراشونو تو کافه ناهید بذارن.

اسم غیرت که شد، خون نازلی به جوش اومد. نازلی خیلی با افشین دهن به دهن میذاره و یه بحث جدی بین افشین و نازلی در مورد معنی غیرت شکل گرفت و دست آخرم افشین با قهر و اخم و تخم اقامتگاه رو ترک کرد .

پیشنهاد مش رجب کافه قدیما بود. گفت : این اقامتگاه مال هم سن و سالای ماست، ما هم به یاد قدیما و جوونیامون می شینیم تو کافه­ش چایی می­خوریم و خاطره بازی می کنیم و کیف می کنیم.

باز اخمای نازلی رفت تو هم که : ای بابا قدیما تموم شده مش رجب تو زمان حال زندگی کن .

تازه می خوام برات آستین بالا بزنم ول کن گذشته رو.

مش رجب دستشو گذاشت رو چشمش و یه به روی چشم تحویل نازلی داد و گفت : والاااااا . قدیما چه گلی به سر ما زده؟ امروزو عشقه.

همه براش یه کف مرتب زدند.

( افکت دست زدن)

نازلی گفت : خودم تو همین خونه باغی واست جشن عروسی می گیریم توپ.

خلاصه که از عروسی مش رجب بگذریم چون بحثش طولانیه.

مختصرش همین بود که گفتم .

در نهایت ناهید و ساناز پیشنهاد دادن اسم کافه ” کافه شمعدونی ” باشه.

از بس چپ و راست تو هر پنجره ای گلدون شمعدونی گذاشتن.

دیگه همه موافقت کردن و اسم کافه مون شد ” شمعدونی “.

………………..موسیقی

همه­ی همسایه ها برای افتتاح کافه شمعدونی اومده بودن، قبلاها از زیرزمین خونه باغی براتون گفته بودم. کافه مون اونجاست.

یه جای دنج و خلوت و ساکت. با یه دکور بی نظیر، خدایی ناهید و ساناز خیلی زحمت کشیدن واسه دکورش.

ساناز معتقده که چوب یه انرژی خاصی داره و همه جا از چوب استفاده کرده. دیوارها به همون شکل قدیمیش آجریه . از همون آجرهای قدیمی، میزها همه از چوبه .

ساناز میگه انرژی خوب کافه مال. همین چوباس.

ظرف و ظروف و همه چی هم از چوبه.

اگه به من بود که اسمشو میذاشتم کافه ژپتو .

سقف کافه رو چوبی کردن مثه سقف این خونه قدیما که تو شمال بودن.

لوسترها از یه سری چوب باریک کنار هم ساخته شدن.

اینجوری بهتون بگم کافه­ش جون میده واسه قرارای عاشقانه. اصلا فضاش یه شکلیه دلت می خواد عاشق بشی. حالا گفتم دیگه .. اگه همین روزا در حین خوردن چای تو کافه شمعدونی دلم لرزید در جریان باشید.( می خنده )

والا من نمی دونم این دکور رمانتیک واسه یه کافه تو یه اقامتگاه این شکلی لازمه ؟

حالا از فردا هی باید تو اقامتگاه باغی، عروسی بگیریم.

( موسیقی شاد )

خب ! برگردیم به افتتاحیه:

کیکایی که ناهید پخته بود کم اومد و مش رجبو فرستادیم از قنادی شیرینی خرید.

در جریان تبلیغات زنعمو جان هستین دیگه، تو گروه واتساپ همسایه ها تبلیغ کرده بود.

تبلیغ افتتاح مطب من که یادتونه؟

زده بود ویزیت رایگان به مناسبت افتتاح مطب. تا نصفه شب من ویزیت رایگان انجام میدادم.

خدا رو شکر همه هم سالم بودن اما دلشون نمی خواست بی نسخه مطبو ترک کنن، دیگه واسه همه باید تقویتی تجویز می کردم.

اگه زنعمو یادش بود می نوشت ویزیت و هزینه ی دارو رایگان که خدا رو شکر یادش نبود.

الانم برای کافه شمعدونی تبلیغ کرده بود، عکس مِنو رو گذاشته بود تو گروه ” بچه محل های آبشار”  تو واتساپ و نوشته بود به مناسبت افتتاح کافه هر چی بخورین مهمون مایین.

خلاصه که افشین رو کارد میزدی خونش در نمی اومد، یه جوری خشمگین به زنعمو نگاه می کرد انگار همه هزینه ها با اونه. البته نازلی جان از خجالتش دراومد و بهش یادآوری کرد که پول تو جیبیش رو هم از خانعمو داره.

زنعمو می گه : این نازلی تا طلاق افشین و ناهید رو نگیره دست بردار نیست. منم همین طوری فکر می کنم، خداوکیلی اگه یه نفر حریف این افشین باشه همین نازلیه. دمش گرم.

 

خلاصه که یکی از باشکوه ترین مراسم افتتاحیه رو شاهد بودیم.

ناهید می گه:  خدا رو شکر جلسه های گروه درمانی مامان هنوز شروع نشده وگرنه اونا هم دعوت بودن.

عمو میگه : خدا بهتون رحم کرد شاگردای قدیمیش رو دعوت نکرده.

خلاصه که زنعمو هم اینا رو می شنوه و می خنده  و می گه : عوضش خاطره ش می مونه، خیلی باشکوهه . نیست؟

این زنعموی ما علاقه­ی عجیبی به تولید خاطرات باشکوه داره.

خاطره­ی افتتاح باشکوه مطب منم تو رزومه­ش هست.

بگذریم یه چیز جالب براتون بگم : امروز یکی از همسایه ها که اولین بار بود اومده بود اقامتگاه رو ببینه کلی از این ایده خوشش اومد و هی از من پرس و جو می کرد که منم اگه بخوام یه چنین کاری بکنم از کجا شروع کنم و چی کار کنم و اینا؟

مش رجب جان عزیز دل هم با عصبانیت گفت : “موگویی جان” یه کم خلاق باش .

خودت یه کار جدید بکن . این ایده ی نازلی خانمه . خوب نیست آدم ایده ی مردم رو بدزده.

کلاً مش رجب رو نازلی حساسه.

البته این حرف براش گرون تموم شد چون علاوه بر موگویی، خانعمو و زنعمو و نازلی سرش هوار شدن که : این چه حرفیه . این کارا هر چی بیشتر باشه بهتره و اسمش ایده دزدی نیست.

بعدم نازلی براشون توضیح داد که تو کانادا یه مراکزی هست که به صورت روزانه بازنشسته ها میرن اونجا و با هم گپ می زنن و ورزش می کنن و فیلم میینن و غذا می خورن و روزشونو سپری می کنن و بعد هر کی میره خونه ی خودش.-گویا نازلی با چند تا مرکز این شکلی همکاری می کنه- و اگه آقای موگویی تمایل داشته باشه می تونه به جای اقامتگاه یکی از اون مراکز روزانه بزنه .

تو یه محل دو تا اقامتگاه نیاز نیست.

مش رجب گفت : منم منظورم همین بوده منتها نازلی خانم قشنگ گفت من سوادشو نداشتم قشنگ بگم.

از رو نمیره مش رجبمون.

حالا نتیجه رو براتون میگم ..

…………………..موسیقی

*

نمی دونم تا حالا از خواب های آشفته م براتون گفتم؟

احتمالا نگفتم، همش فکر می کردم شما که گوشتون رو ندادین دست من تا من قصه ی آشفتگی هامو بگم ولی بدم نیست بین من و شما باشه( خنده)

شب ها خواب آرومی ندارم هر شب یه جای این دنیا خودمو سرگردون می بینم ولی دیشب از همه جالب تر بود.

خودم رو وسط یه کتابخونه دیدم، پر بود از کتاب هایی که از زمین تا سقف چیده شده بودن،

خوشحال بودم آخه من تفریح اصلیم خوندن کتابه.

شروع کردم کتاب درآوردن و ورق زدن.

کتابها عجیب سبک بودن و عجیب تر مثل آلبوم پر از عکس و تصویر.

یه کتاب رو از تو کتابخونه برداشتم، بازش کردم، عکس های بابای خدابیامرزم بود تو خواب غرق شدم تو دوران بچگیم، حال خوشی بود.

کتاب بعدی و بعدی و بعدی…

از دیدن این همه عکس جا خورده بودم بعضی هاشونو داشتم و خیلی هاشونو نه .

اما یه کتاب منو برد تو آشفتگی های همیشگی : کتاب ساناز!

صفحه ی اول رو که باز کردم عکس ساناز بود، دلم می خواست باز هم ورق بزنم اما نمی تونستم، انگار دیگه دستام ازم فرمان نمی بردن خودش شروع کرد به ورق خوردن.. نمی تونستم درست تصویرها رو ببینم، بی تاب شده بودم.

با صدای داد خودم پریدم.

…………………..موسیقی

 

پارت 2: زن عمو

ماشالا، ماشالا، آدم سیر نمیشد. یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید. گرچه از قدیم گفتن با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمیشه. باید خودتون بودید و می خوردید. چیو؟ کیک های ناهید رو دیگه. حتماً کامران براتون گفته که کافه رو افتتاح کردیم ولی حتمی براتون نگفته که کیک های ناهید چقدر خوشمزه بودن. می دونم، حتماً بهتون گفته علت اینکه کیک کم اومد این بوده که من گفتم هر چی بخورین مهمون مایید. ولی اگه سنگم می ذاشتیم جلوشون می خوردن؟ حالا درسته یه ضرب المثلی هست که میگه کوفت باشه مفت باشه ولی کی گفته همه ضرب المثلها درستن؟ صدتا ضرب المثل هم داریم که اگه آدم بخواد همشون رو باور کنه سروته زندگیش قاطی میشه. والا… واسه همین میگم ماجرا خوشمزگی کیک های ناهید بود، انقدر خوشمزه بودن که من دیدم بعضیا دو سه تا برش خوردن. یکیش همین آقای موگویی. یه جوری کیک می خورد که نگران قند خونش شدم. حتی به شوخی بهش گفتم شما چکاپ سالیانه انجام می دید؟ اما انقدر از دیدن خونه باغی ذوق زده بود که اصلاً نشنید من بهش چی گفتم. فقط یه بند می پرسید چه جوری میشه همچین جایی راه انداخت.

طفلی دخترم نازلی یه ساعت براش توضیح داد. خدا کنه بتونه از این مراکز روزانه راه بندازه ولی فقط راه انداختن نیست که. کلی ریزه کاری داره. باید فضا رو سرزنده کرد، جاش تمیز و مرتب باشه، برنامه هاش متنوع باشه. من آخر سر رفتم اینا رو بهش گفتم. حتی گفتم اگه میخوای نشونی چندتا از این جاها رو بدم بری ببینی. با دهن باز منو نگاه کرد و گفت: مگه تو تهران هم مرکز روزانه برای سالمندها داریم؟!

میگن این ایرانی ها خودباوریشون کم شده، راس میگن. گفتم بله که داریم، پس فکر کردید شما اولین نفرید؟ دیدم یه کم تو لک رفت. گفتم حالا جلوی کار خیر مردم رو نگیرم، واسه همین پشت بندش گفتم: اما ده تا دیگه هم از این مراکز راه بیفته بازم کمه. می دونید ده سال دیگه جمعیت سالمندمون چقدر میشه؟

اینا رو از نازلی یاد گرفتم. یعنی از بس از این حرفها زده منم دیگه حفظ شدم. یه زمانی می گفتم بسه، سرم رفت، حالا به ما چه جمعیت سالمند ده سال دیگه چقدر میشه؟ ولی یهو دیدم ای دل غافل، داره مارو میگه ها. البته، البته، من که خودم کلی برنامه برای سالمندیم دارم. جدا از خونه باغی و کافه شمعدونی که دسته جمعی راشون انداختیم، اون برنامه جمع شدن دورهم و درباره تجربیات سرطان گفتن رو می خوام حسابی جدی بگیرم. پیام هایی که شما فرستادید کلی سر ذوقم آورد. ولی….تو پیام ها یه چیز عجیبی دیدم. میگم بهتون، اول باید تحقیق کنم. باید بفهمم توی ساختمون شماره 26 کوچه روبرویی کیا زندگی می کنن…بعد میام ماجرا رو براتون تعریف می کنم.

{موسیقی}

عجیبه. این همه سال تو این محل زندگی می کنم تاحالا به این ساختمون دقت نکرده بودم. از اون خونه دلاست، پنجره های آفتابگیر، در چوبی خوشگل، پشت بوم شیروونی دار…فکر کنم مال دوره اواخر پهلوی اول باشه. به فرید گفتم تو این خونه رو دیده بودی؟ گفت آره. گفتم وا، پس چرا من ندیده بودم اینهمه سال؟ یهویی که از زمین سبز نشده. گفت برای اینکه متروکه شده، توش زندگی جریان نداره واسه همین به چشمت نیومده. تو عاشق زندگی هستی.

می دونه چی بگه به دلم بشینه. گفتم راس میگی؟ گفت: خانم این چه سوالیه؟ شما عاشق زندگی نیستی؟ معلومه من جدی جدی عاشق زندگی ام ولی منظورم این نبود که. منظورم متروکه بودن خونه بود. گفتم مطمئنی کسی تو این خونه زندگی نمی کنه؟ عصا و کلاهش رو برداشت که یعنی وقت پیاده رویش رسیده. ولی قبل از بیرون رفتن گفت: من که از وقتی یادمه این خونه کسی توش زندگی نمی کرده.

سردر نمیارم. حالا گیجتون نکنم ولی ماجرا اینه که از بین همه پیام هایی که برای اومدن توی دورهمی کافه فرستادید یه پیام عجیب هم بود. توی پیام خواهش کرده بود کاری کنیم که خانم صاحب ساختمون شماره 26 توی این دورهمی شرکت کنه. نوشته بود اون نباید بفهمه که من این اطلاعات رو بهتون رسوندم ولی احتمال داره که مبتلا به سرطان سینه باشه و لطفاً یه جوری بکشونیدش به این جلسات.

راستش اول که پیغام رو دیدم فکر کردم یه نفر خواسته سربه سرمون بذاره چون فرستنده پیام هم از یه صفحه شخصی بود. خواستم به نازلی نشونش بدم ولی گفتم ولش کن، این دختره دیگه ول نمی کنه، بیخود شلوغش نکنم. بعد فکر کردم مش رجب رو بفرستم یه پرس و جویی درباره خونه بکنه، دیدم مش رجب حرف تو دهنش خیس نمی خوره. برای همین دیروز عصر یه سر رفتم پشت بوم و یه نگاه اونور کوچه انداختم. طبق محاسبات من ساختمون 26 باید همون خونه قدیمی باشه. مگه اینکه تو شماره پلاک اشتباه کرده باشم.. ولی بعیده. اصلاً کنجکاو شدم بفهمم این خونه ماجراش چیه. شاید…

{صدای زنگ موبایل}

اِ، ترسیدم، چه وقت موبایل زنگ زدن بود. والا من از اونا نیستم که یه کلمه می خوان با آدم حرف بزنن ده بار به موبایلشون جواب میدن ولی این شماره فریده. بذارید جواب بدم یه وقت اتفاقی تو پیاده روی براش نیفتاده باشه.

{با موبایل صحبت می کند}

سلام، چی شده؟…خداروشکر، ترسیدم، فکر کردم چیزی شده، آخه همین 5دقیقه پیش با هم بودیم…خب…نه بابا…مطمئنی؟….نه، من …همینجوری…باشه. حالا بهت میگم…نه، چیز مهمی نیست….مراقب خودت باش….

{موبایل را قطع می کند}

باور نمی کنید. فرید الان از جلوی خونه رد شده. میگه چراغاش روشن بود. می گه یکی اومده توش داره زندگی می کنه.

ماجرا چیه؟

…………………………………………

پارت 3: کامران
( کامران در حال خوردن چای )

همه ی چایی هایی که تا حالا خوردم یه طرف، این چایی هایی که تو کافه شمعدونی خوردم یه طرف.

الکی نیست این هنری ها عاشق کافه­ن .

من همیشه می گفتم : چاییه دیگه، میشینی تو خونه ت می خوری دیگه، پاشی این همه راه بکوبی بری یه کافه یه فنجون چایی بخوری که چی بشه ؟

با بچه ها هم که می خواستیم قراری چیزی بذاریم تهش این بود که فلاکس رو پر آب جوش می کردیم، انواع تی بک و نسکافه و کاپوچینو هم میذاشتیم رو میز و صحبت می­کردیم.

نگو چه قدر چیز از دست دادیم.

چه قدر حس خوب، چه قدر آرامش.

من شدم مشتری ثابت کافه شمعدونی.

بذارین حسم رو بگم: اینجا که میام پشت در چوبی کافه، غم و غصه هامو ناخودآگاه میذارم زمین، خالی خالی، فارغ فارغ میام تو.

بی غم، بی غصه. اینجا هم که هستم زمان نمیگذره. یه بی زمانی خوبیه.

الانم که داره یه آوای نی نوازی پخش میشه.

خیلی حال خوبیه.

( صدای زنگ موبایل )

جانم خانم شریعت .. اومدم اومدم.

من احضار شدم باید برم یه مریض ویزیت کنم. شما به این موسیقی دلنشین گوش کنین تا من بیام.

………………( نی نوازی )

خب! اگه روم میشد تو نسخه یه چایی تو کافه شمعدونی تجویز می کردم. اما روم نشد.

دیگه نیومدم چایی بخورم، نگران نشین میدونم چایی خوردنم حدی داره.

راستش نیکی و حبیب و یکتا اومدن. به افتتاحیه ی کافه نرسیدن و الان با تاخیر اومدن. این سی دی نی نوازی هم با یه شیشه ی بزرگ بهارنارنج هدیه نیکی و حبیبه.

اومدم تو کافه نیکی اینا رو ببینم، خیلی دلم براشون تنگ شده، قراره زودم برن.

البته در این که دارم معتاد کافه میشم شکی نیست( می خنده )

فکر می کردم سن و سالم از معتاد شدن گذشته، گویا اعتیاد سن و سال نداره.

خلاصه که سر و ته منو میزنن کنج کافه­م.

منی که همیشه به این عشق کافه ها می خندیدم. میگن به هر چی بخندی سرت میاد همینه ها.

البته من به آدم پولدارا هم زیاد میخندم ولی اون یه مورد عمراً سرم بیاد.

از شما چه پنهون به اینایی که تو چهل – پنجاه سالگی تازه می افتن دنبال عشق و عاشقی هم زیاد می خندیدم.

اگه این روزا دیدین از عشق حرف زدم ، تعجب نکنین ( می خنده ) شوخی کردم بابا دیگه از من گذشته. من الان باید بچه هامو میفرستادم مدرسه .( می خنده )

اوه اوه بگین کی اومد؟

جناب آقای موگویی.

همسایه ی محترم. از صب دومین باریه که میاد کافه.

اگه این کافه این جوری پیش بره ناهید و ساناز باید فکر شعبه ی دوم و سوم باشن براش.

ماشالله مشتری نرفته برمیگرده.

آقای موگویی داره واسم دست تکون میده من برم یه عرض ادبی بکنم و بیام.

…………………….موسیقی

خب! آقای موگویی علاوه بر کافه چشمش کل اقامتگاه رو گرفته.

بدجوری رفته تو نخ زدن یه اقامتگاه روزانه، از اونا که نازلی می گفت.

فرستادمشون با نازلی گپ بزنن.

اینم بگم و برم مطب، ساناز داره رو منوی کافه کار می کنه، داره یه سری غذاهای جذاب و خوشمزه رو درست میکنه، تست می کنه و می خواد به مِنو اضافه کنه.

یه سری غذا که قراره مختص مِنوی شمعدونی باشه.

یعنی تا حالا نخوردینش و قراره اولین بار اینجا امتحانش کنین.

من که اولش مات موندم. احساس کردم مگه میشه ؟

مگه میشه از خودت غذا دربیاری؟

چقدر ساناز و نازلی بهم خندیدن.

راستش ذهن من خیلی محدوده. حس می کنم همینایی که به مرور زمان موندگار شدن و امتحانشونو پس دادن خوبن دیگه.

ساناز میگه : کامران فقط غذاهایی که در جریان روزمرگی نهادینه شدن رو به رسمیت می شناسه.

راستش ازم یه تست هم گرفتن:

قرمه سبزی. قیمه . زرشک پلو با مرغ . پیتزا…

یعنی اوج خلاقیتم پیتزا بود.

حالا ساناز هی چیزای عجیب غریب درست می کنه و میده ما تست می کنیم.

یه اسمای عجیب ترم واسش میذاره.

خلاصه که امروز یه غذا تست کردم که جهان بینیم رو عوض کردم.

انگار که رفته باشم یه مسافرت به یه قاره ی دیگه .

چقدر این ساناز خوبه . پر از حس زندگیه.

چقدر جالبه که مسیر زندگیت رو عوض کنی، که چیزای جدید رو تجربه کنی.

*امروز جز تست کردن این غذای جدید که کلاً فلسفه ی زندگیم رو عوض کرد یه اتفاق عجیب دیگه هم افتاد، ساناز وقتی اومد چایی بذاره جلوم توجهم به مانتوش جلب شد بهش گفتم تو از این مانتو آبیش رو هم داری؟

یه هو شوک شد، همینجوری نگام کرد، منم فکر کردم جز سوال در مورد سن خانم ها سوال در مورد رنگ مانتوهاشونم ایراد داره.

صندلی رو عقب کشید و نشست، آروم گفت : من رو تعقیب می کنی؟

شوک شدم. گفتم : چطور؟

گفت : دیروز آبیش رو خریدم، مانتو آبی همون بود که تو صفحه ی اول کتاب ساناز تنش بود.

خودم رو جمع و جور کردم، گفتم : نه! تعقیبت نمی کنم، دلیلی نداره!

فکر کردم آبیش هم می تونه قشنگ باشه.*.

 

……………………..موسیقی

 

دیگه خیلی رمانتیک شده بودم بهمم نمیاد ( خنده)

.

اوه اوه .. اینجا رو!!

مش رجب با یه خانمی اومد تو کافه.

چه جنتلمنیه این مش رجب! صندلی رو کشید عقب تا خانم همراهش بشینه .

چشمای من و نیکی و جبیب و نازلی و ساناز دارن از حدقه درمیان.

چه بی خبر مش رجب؟

خب گویا عشق خاصیت کافه شمعدونیمونه.

هفته ی دیگه براتون میگم چی شد.

فعلاً

………………………….

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 26 | کافه شمعدونی افتتاح می شود”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *