قسمت 25 | خیلی محرمانه

به قسمت ۲۵ رادیو ریشه خوش آمدید.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدم های بالای ۶۰ سال و با هم می‌شنویم از:
مهمون عجیب و غریب اقامتگاه باغیمون اسفندیار خان که ترجیح میده ناشناس بمونه
و کنجکاوی های مش رجب برای کشف هویت این فرد مرموز.

همکاران این قسمت

Picture of آزاده سادات ترابی

آزاده سادات ترابی

هاست

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of گیتی صفرزاده

گیتی صفرزاده

نویسنده

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of فرید ذوالفقاری

فرید ذوالفقاری

تدوینگر

اسپانسر

Picture of شرکت رهاورد دانش پزشکی
شرکت رهاورد دانش پزشکی

نماینده رسمی محصولات اتندز در ایران

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت 25

پارت1-زن عمو

 

سلام  به روی ماهتون و ابروهای گره خرده تون. می دونم دیگه، ابروتون گره خورده که این دیگه کیه؟ پس کامران کجاست؟ کامران پسر جاری منه. پس من کی ام؟ آفرین، من زهره ام، همون زن عمو که تا الان کلی درباره کارام و ماجراهام تو خونه باغی شنیدید.

نگران کامران نشید، اونم هنوز هست، نه ازدواجی کرده نه چیزی.بچه به این ماهی مگه می ذارم جای دیگه بره. ولی فکر کردم چه اشکال داره از این به بعد منم بیام یه بخش از ماجراها را تعریف کنم. نه اینکه کامران بد تعریف می کنه ها، نه، چشمم کف پاش خوش سر و زبونه. ولی یه چیزایی رو جا مینداخت. زبونم لال اهل سانسور نبود، نه. نگاه مردونه اس دیگه. یه سری جزئیات مهم از چشمش می افتاد. حالا گفتن نداره اما همه شاگردام عاشق من بودن برای همین توجهم به جزئیات. یعنی یه چیزایی رو تو زندگی آدمها و اطراف می بینم که هیچکی حواسش بهش نیست. ناسلامتی روانشناسی خوندم، اونم نه الان، یه زمانی که هنوز مردم نمی دونستن روانشناسی چیه و مثل حالا از هر 5 نفر چهارتاشون تراپیست شخصی نداشت.

خلاصه که تو فصل سه خونه باغی، صدای منو می شنوین، تو فصلای قبل شنیدیم که با پیشنهاد نازی آتیش پاره، خونه باغی مونو کردیم اقامتگاه باغی که تنهایی هامونو پر کنیم.

یه دستی  به سر و روی خونه کشیدیم و یه تغییراتی دادیم و خلاصه چند تا سوییت و چند تا اتاق واسه اجاره دست و پا کردیم، مهمونا اومدن و رفتن و …

از ماجراهای بچگی کامران و طلاق مامان باباش شنیدیم. ازوفاداری مش رجب،  عشق قدیمیش و دعواهای افشین و ناهید و این اواخرم مریضی من.

تو این فصل، ماجراهای کافه ی ناهیدم به قصه هامون اضافه میشه.

چه شود! هم قصه های خونه، هم اقامتگاه، هم کافه.

خب! برگردیم به دلیل دیگه ای که من تصمیم گرفتم کنار کامران براتون قصه بگم.

 

از خدا پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه –هرچی باشه شما هم دیگه مثل خونواده مایین- می خواستم یه کاری انجام بدم. حتماً یادتونه که من سرطان گرفتم، سرطان سینه. نه اینکه فکر کنید تو خیال مردن رفتم. نه، من پوستم کلفت تر از این حرفاست. ولی با خودم گفتم زهره، حیف تو نیست با اینهمه تجربه و زندگی و فکر یه کار حسابی نکنی؟ داشتم فکر می کردم که….

{صدای زنگ در}

: مش رجب… برو درو واکن ببین کیه… مش رجب…

خداروشکر هروقت کارش داریم پیداش نیست.

{صدای زنگ در}

من برم درو واکنم تا از پاشنه درنیاوردنش، بعد بیام بقیه حرفام رو بگم.

{موسیقی}

آخی، پستچی بود. من نمی دونم چرا پستچی می بینم ذوق می کنم. یاد قدیما می افتم که چقدر منتظر پستچی می موندیم که یه نامه ای ، خبری، هدیه ای بیاره. بسته رو که دست این پستچی دیدم ذوق کردم. ولی واسه من نبود. برای این مهمون جدیدمون آورده بود. همین آقاهه که چند روزه اومده خونه باغی و موندگار شده. معلوم نیست قضیه اش چیه. اصلاً  قاطی جمع نمیشه. یه سره تو اتاقشه.

چند روز پیش آش پخته بودم. هوا که سرد میشه آش خیلی می چسبه. گفتم بوش تو خونه پیچیده صداش کنم با ما آش بخوره. به مش رجب گفتم صداش کنه. اومد، جاتون خالی آش گوجه درست کرده بودم. مهمونمون هم نشست. یه کاسه  پر آش گذاشتم جلوش. همچین قاشق اول رو که برداشت، نذاشته تو دهنش، یهو رنگ و روش پرید. با عجله بلند شد گفت من باید برم. بدو رفت سمت اتاقش. منو  میگی،  ، وارفتم.  یعنی بوی آش حالش رو بد کرد؟ سابقه نداشته کسی از آش گوجه من حالش بد بشه..

خیلی ناراحت شدم. ولی دیگه از اتاقش نیومد بیرون که بپرسم چی شد. نازلی میگه شاید به گوجه حساسیت داره، رفته تو نخش،میگم ول کن مادر، به ما چه .

ولی امروزم تا بسته رو دید گفت مامان این مهمونمون مشکوکه. نکنه تو کار خلاف باشه؟ این بسته چیه؟ چرا گفته اینجا براش بفرستن؟ آتیش پاره از بچگی همینجور بود،می خواست از همه چیز و کار همه سر دربیاره، حالا امنیت خونه باغی رو بهونه می کنه

خواستم بگم ولش کن مادر، با ما چیکار داره که یهو بسته رو قاپید از دستم. .

قلبم وایساد، فکر کردم می خواد بسته مردم رو بازکنه ولی یه کم تو دستش بالا پایین کرد و گفت: سبکه…خیلی سبکه….نکنه مواد پواد باشه؟

یه هو چشمش افتاد به نوشته های روی بسته .

چند جا نوشته بود با حفظ محرمانگی .

یا خدا : چی باید محرمانه بمونه ؟

نازلی اینو که دید حسابی قاطی کرد.

ما اینجا چیز محرمانه نداریم .

یعنی چی که حفظ محرمانگی ؟

چی باید محرمانه بمونه؟.

این آقا جاسوسه .

همینمون مونده بود تو خونه باغیمون به یه جاسوس اتاق بدیم .

راستش این تاکید رو محرمانگی منم به شک انداخت .یه هو تو دلم شروع کردن رخت شستن . آخه یعنی چی محرمانه ؟

یه هو یه جمله ی دیگه دید : ارسال رایگان از طرف فرستنده..

اینو که دید بدجوری قاطی کرد .

همه هزینه ها رم میدن خودشون .

بعدم بسته رو گرفت دستش که برم این محرمانه رو تحویل بدم و بیام . نازلی نیستم اگه سر از کار این جاسوس درنیارم. .

خدا به خیر کنه،  این دختر بدجور قاطی می کنه .

تو دلم همش رخت  میشورن.

…………………موسیقی

نازلی خانم دست از پا دراز تر برگشت که والا این مرد خیلی مودبه آدم روش نمیشه سین جینش  کنه الان مش رجبو میفرستم..

یا خدا ! خدا به خیر  کنه.

پای مش رجب باز شد به این پرونده دعا کنین به خیر بگذره . حالا از این قضیه بسته های محرمانه بگذریم، داشتم براتون می گفتم بعد از اینکه فهمیدم سرطان سینه گرفتم به خودم گفتم زهره، زهره خانم، تو زن عمویی، یه عمری کل این فامیل رو چرخوندی، تو هر غم و گرفتاری یه راهکار تازه پیدا کردی، حالا هم بابت یه غده نیم مثقالی نباید جا بزنی، باید یه کاری کنی که برای تو ماجرا فرق داشته باشه. چرخ دنیا که بی تو، با تو، بی سرطان، با سرطان، با کل خوب و بداش، می چرخه ولی تو تا هستم یه کاری کن که خوب بچرخه.

همون موقع به فکر کافه افتادم. یادتون که هست، ناهید داره یه کافه تو خونه باغی راه میندازه. با خودم فکر کردم چی بهتر از اینکه همینجا یه برنامه راه بندازم. شاید یه آدم های دیگه ای هم مثل من باشن که درگیر این مریضی هستن. می تونیم یه روزایی تو این کافه دورهم جمع بشیم و با هم حرف بزنیم. یه چیزی مثل گروه درمانی. من خودم یه چیزایی ازش می دونم.

اگه موافقین و دوست دارین، به رادیو ریشه دایرکت بدین تا همدیگه رو پیدا کنیم و با کمک هم روزای درمان رو بگذرونیم.

دست بجنبونین، همین الان خبر بدین. معلوم نیست دو روز دیگه چه خبر باشه تو دنیا.

 

………………………………

پارت 2: کامران

سلام علیکم، خوبین؟ خوشین؟

خدا وکیلی من راوی بهتریم یا زن عمو؟

(خنده ) البته که من با قصه های زن عمو بزرگ شدم

دیگه همه می دونن زن عمو واسه من حکم مامان داره، پس کم لطفی نمی کنم، ولی شما به روم نیارین، بذارین فکر کنم راوی خوبه منم (خنده.)

خب! چند  روزیه یه مهمون جدید اومده اقامتگاه باغیمون. جدید و عجیب، عجیب و غریب.

تنها چیزی که ازش می دونیم اینه که اسمش اسفندیاره.

همین. والسلام!

نه با کسی حرف می زنه ، نه هیچی.

مش رجب خودشو کشت یه کارت  ملیای، شناسنامه­ای، گواهینامه­ای . چیزی.

هیچی به هیچی.

دیگه عمو واسطه شد گفت اشکال نداره بهش اتاق میدیم.

مش رجب میگه شاید مال این انجمن های ترک یه چیزیه که باید گمنام باشن و فقط اسمشونو میگن.  میگم : مش رجب اونا فقط تو انجمن باید گمنام باشن نه بقیه ی جاها که .

خلاصه که همه شدن کاراگاه.

نازلی خانم و مش رجب سردسته ی  کاراگاهان.

از وقتی نازلی اومده حال خونه باغی دگرگون شده، روحیه ی زنعمو چقدر بهتره، اصلا بمب انرژیه این دختر.

حالا هم داره همه­ی تلاشش رو میکنه با اسفندیار یه رابطه­ای برقرار کنه

تا حالا که نشده، اسفندیار با اخم اون بالا تو سوییتش نشسته و تنها چیزی که ما  ازش میبینیم ملافه ست که میشوره و میندازه رو بند.

نازلی و مش رجب میگن : وسواسیه

مش رجب میگه: عضو انجمن وسواسان گمنامه .

من نمی دونم این انجمن اصلا هست یا نه ؟

شایدم اینجوری باشه!

خلاصه که دوتایی دست دردست هم کشیک اسفندیارو می کشن.

اینجوری براتون بگم که فضولیای قبل از این سوء تفاهم بوده.

از اونورم ناهید و ساناز درگیر راه اندازی کافه ن و امروز-فرداست که کافه رو تحویلمون بدن.

نمی دونین چه کردن! از یه زیرزمین تنگ و تاریک، یه محشر ساختن.

دیزاینر کافه، سانازه. همه چی تو کافه شون چوبیه.

ساناز معتقده چوب یه انرژی جادویی داره .

همه ی میز و صندلی ها و ظرف و ظروف حتا گلدونای روی میز و قاشق چنگالا چوبین.

فقط گلدونای شمعدونی لب پنجره ها سفالین.

اونم واسه اینه که ساناز خانم معتقده شمعدونی تو گلدون سفالیه که شمعدونیه.

بکاریش تو یه گلدون غیر سفال اصالت نداره.

نتیجه ی کار یه چیزی شده که ما به هنر ساناز ایمان آوردیم.

دیگه در این زمینه هر چی بگه میگیم قبوله .

نازلی که تو این زمیه ادعاش میشه و کم پیش میاد کسی رو قبول داشته باشه،

از پله ها که رفت پایین با صدای بلند گفت : وووووووووووووووووووااااااااااااااااااوووووووووو .

منو بگو می خواستم دیزاین مطبو بدم دست نازلی، این خانم شریعت از روزی که منشی مطب شده روزی نیست که نگه : دکتر تو رو خدا به ظاهر اینجا برس انگار مریضه، انگار تب داره.

آدم سالم میاد تو این اتاق مریض میشه، طفلی مریضا.

منم هی می گفتم : نازلی بیاد ببینم چه ایده ای داره واسه اینجا که تب و بی حالی مطب ما هم خوب بشه.

حالا با این هنرها که ساناز رو کرد، دیزاین این مطب مریض رو باید بسپرم به خودش.

حرف ساناز که میشه فکر می کنم شما منتظرید من یه چیزی در مورد خودم و خودش بگم ولی همچین خودم رو زدم به اون راه که انگار شتر دیدی ندیدی!

کشمکش های دورنی خودم راهی به بیرون پیدا نمی کنه.

تصمیم گرفتم بعد از اون سوءتفاهم ها مثل همیشه تمام این تلاطم های درونی رو پشت یک ماسک آروم و بی تفاوت قایم کنم.

اینجوری شد که همه چیز در یک سکوت معنی دار یا چه می دونم بی معنی ای فرورفته.

ساناز هم نمی دونم یا واقعا موضوع براش تموم شده س یا از اول بی اهمیت بوده.

به هر حال 10-15 سال فاصله سنی الان دیگه یه نسل بیشتره پس طبیعیه که من خیلی سردرنیارم.

جز زنعمو بقیه هم انگار خودشون رو زدن به اون راه تا فضا عادی باشه.

فقط زنعمو که هرازگاهی با همون نگاههای شیطونش یه چشمکی به من میزنه و ساناز رو نشونم میده، بگذریم .

حالا باید دیزاین مطب رو بدم دستش  مثه کافه ناهید، گل بکاره. چرا کافه ناهید؟.

عمو و زنعمو به کافه میگن کافه ناهید.. احتمالاً  اسمش بشه همون ناهید.

همه به جز افشین استقبال کردن،

فکر کنم افشین یه اسم بهتری در نظر داره واسه کافه . یه چیزی تو مایه های : کافه افشین مثلا ( خنده )

……………………………موسیقی

پست یه بسته واسه اسفندیار خان، اورده  – مرد مرموز اقامتگاه باغی –

کاراگاه بازیای نازلی برای کشف محتویات درون بسته ای جواب نداد امااااا

کاراگاه رجب شغل اسفندیار خان رو کشف کرده، میگه تو شرکت پوشینه کار می کنه .

میگم مش رجب حالا این اطلاعات رو از کجا آوردی؟ سرش رو تکون میده و میگه ما اینیم دیگه دکتر جان، ما هم منابع خودمون رو داریم.

نازلی هم بدو بدو داره سرچ میکنه شرکت پوشینه کجاست و چی هست و اینا؟

. نتیجه ی سرچ های نازلی در اینترنت : پوشینه در میکروب شناسی در این مورد به کار می رود: پوشش لعاب مانند معمولا از جنس “پلی ساکارید” که لایه ای محافظ به دور برخی باکتری ها می سازد مانند ” پنوموکوک “و “باسیلوس آنتراسیس”.

به اینجا که رسید: مش رجب دادش رفت هوا:

این آقا مشکوکه: من از اولش هم بهش مشکوک بودم. اینا میکروب تولید میکنن.

از کجا معلوم کرونا کار اینا نباشه، خودم یه جا خوندم این ویروس کرونا دست سازه .

(خنده ی کامران)مش رجب کوتاه بیااااااااا.

نه خیر ادامه داشت صحبت هاش.

صورتش برافروخته شده بود و با صدای بلند پشت هم تند تند میگفت واسه خودش

اینجا نازلی هم اومد کمکش که درست میگه مش رجب : رو بسته هایی براش میاد می نویسه محرمانه . محرمانه یعنی چی ؟

اینا دارن یه کار مخفی می کنن . می خوان کسی نفهمه ..

یه هو ساناز بدو بدو اومد که آروم بابا میشنوه .

مادربزرگ منم پوشینه استفاده میکنه. مثه لباس زیر میپوشه واسه بی اختیاری ادرار.

مش رجب اینو که شنید بدتر قاطی کرد:

ببین تا کجاها نفوذ کردن!

یعنی حریم شخصی نذاشتن واسمون؟

آدم به کی بگه؟ لباس زیر !!!!! لباس زیر!!!!!

این خونه دیگه یا جای منه یا جای این آدم. بیخود نبود از خودش اطلاعات نمیداد. نه کارت شناسایی ای. نه چیزی.

اون داد میزد ما هم فقط می گفتیم آرومتر. من تا حالا عصبانیت مش رجبو ندیده بودم. خیلی بد قاطی می کنه.

خلاصه که اتفاقی که نباید میفتاد، افتاد.

اسفندیار خان صداشو شنید و یه یاالله گفت و اومد تو کافه. سرمای هوا و آماده شدن کافه جلسه های ما رو از دم حوض فیروزه ای کشونده اینجا.

آروم اومد روی یه نیمکت نشست و  سفره ی دلشو باز کرد و از خودش گفت

از اینکه یه اسفندیار بوده و یه خاندان شفیعی .

از اینکه اعتبار یه خاندان بوده و حالا یه مدته به خاطر پروستاتش دچار بی اختیاری ادرار شده.

ماجرای اون ملافه ها هم به این خاطر بوده..حالا هم یه چند  وقتیه با این پوشینه ها آشنا شده و داره امتحان می کنه، وسواسی هم در کار نیست و ماجرای اون ملافه ها هم تو فاصله ی خرید پوشینه ها بوده.  تا پست،  پوشینه های جدید رو برسونه. دیگه ایندفعه حسابی سفارش داده که کم نیاد و ملافه شوری نیفته رو دستش. به خاطر این مساله هم کلا دل و دماغ آدما و ارتباط گرفتن باهاشونو نداره.

خلاصه که مش رجب آروم یه گوشه نشسته بود و جیکش درنمیومد.

بعد اسفندیار خان رفت تو اتاقش و ما موندیم و شرمندگی.

حالا خان عمو و مش رجب روبروی هم بودن.

خانعمو رو کارد میزدی خونش درنمی اومد، مش رجب هم عین یه بچه ی مظلوم دست به سینه وایساده بود و سرش رو انداخته بود پایین و صورتش اینبار از خجالت سرخ بود.

همه رفتیم تو اتاق و این دو تا رو به حال خودشون رها کردیم.

فکر کنم مش رجب یه تنبیه اساسی بشه .

…………………….

موسیقی کوتاه

ساناز رفت پیش اسفندیار خان شفیعی تا تجربیاتی که در مورد  استفاده از پوشینه برای مادربزرگش داشتن رو باهاش شیر کنه.

خیلی با احساسه این دختر اصلا دل دیدن ناراحتی آدما رو نداره.

خیلی هم از دست مش رجب شاکی بود، البته یادتونه که مش رجب هم با ساناز میونه ی خوبی نداشت.

چون شالشو مینداخت پشت گوشاش. منطق خالصه مش رجب، فوق دکترای منطق و قضاوت رو با هم داره.

الانم از دست ساناز شاکیه و میگه این چرا خودشو نخود هر آشی میکنه؟  ما دو تا مردیم  خودمون با هم کنار میاییم.

خلاصه که ساناز از پیش اسفندیار خان بیاد یه جنگ بین مش رجب و ساناز داریم، خودتونو آماده کنین.

………………………….

 

پارت 3: زن عمو

من خودم همیشه عاشق شعر بودم و هستم. سر کلاس هم که می رفتم معمولا یه شعری وسط حرفام می آوردم، بچه ها رو بیشتر جذب می کرد.یعنی توضیح یه ساعت درس رو گاهی وقتها با یه خط شعر می شد تو ذهنشون جا انداخت. واسه همین وقتی ساناز گفت که یکی از شعرهاش رو برای آقا اسفندیار خونده و آرومش کرده، قشنگ فهمیدم چی میگه.

اما مگه این مش رجب ول کن بود؟ می گفت دختره رفته واسه مرد گنده شعر خونده، من میگم این دختره یه چیزیش هست شما باور نمی کنید.

کامران اومد وسط که مگه شعر خوندن ایرادی داره مش رجب؟ تازه ساناز خیلی هم دختر خوبیه، شما بیخود بهش بند می کنی.

تو دلم گفتم خدایا یعنی میشه من سروسامون گرفتن این پسر رو ببینم؟ خدایا خودت کاری کن که

ولی مگه این مش رجب مهلت میده آدم یه ذره با خدای خودش حرف بزنه ؟

وسط پرید که برای کسی که بی اختیاری ادرار داره شعر می خونن؟ فایده اش چیه؟

خوشم اومد که ساناز هم کم نیاورد، برگشت گفت:نخیر! به کسی که بی اختیاری ادرار داره دل میدن که بدونه دنیا به آخر نرسیده این فقط یه عارضه اس که راه چاره داره،  مثل بازی کردن با آبروی مردم نیست که نشه جمعش کرد.

قیافه ی مش رجب دیدنی بود، قرمز شده بود تا دم رستنگاه مو.

دلم به حالش سوخت ولی الان وقت رسیدن به اونو نداشتم. گفتم ساناز جان، بالاخره چی شد؟ آقا اسفندیار الان چطوره؟

ساناز خیلی آروم و راحت گفت: وقتی ماجرای مادربزرگم و پرستارشو شنید خیلی خوشش اومد. دیگه آروم گرفت.

این نازلی ورپریده هیچوقت نمی تونه جلوی زبونش رو بگیره، یهو برگشت گفت: اِ  پرستارتونم پوشینه استفاده می کنه؟ تو که گفتی می خوای ماجرای مادربزرگت رو تعریف کنی.

ولی ساناز خیلی آروم و خونسرد شروع کرد به توضیح دادن اینکه وقتی مادربزرگش دچار مشکل بی اختیاری ادرار میشه خیلی بهم می ریزه و پاش رو از خونه بیرون نمیذاشته. می گفته پیری همینه دیگه، آدم یه مریضی هایی پیدا می کنه که حتی روش نمیشه بگه. هرجا برم نگرانم که یهو لباسم خیس نشه یا اینکه دم به دقه برم دستشویی. اینکه زندگی نیست، همین گوشه خونه خودم بشینم بهتره. .

ساناز می گفت وقتی بهش پیشنهاد استفاده از پوشینه رو دادیم که دیگه قیامت شد. گفت همینم مونده که عین بچه ها پوشک ببندم. آدم اینجور  پیر نشه، به این روز نیفته اونوقت  نسرین جون که اونسال یه ساعتایی می اومد واسه مراقبت از مادرجونم یه ماجرایی رو تعریف کردکه واسه ما هم جالب بود.

اینبار حتی خود مش رجب هم که تا قبلش می خواست نشون بده حرفهای ساناز براش مهم نیست، گوشاش رو تیز کرد و یه نموره اومد جلوتر. آدمیزاد همینه دیگه، به محض اینکه اسم ماجرا و قصه میاد وسط کنجکاو میشه که بشنوه .

من اومدم بگم ساناز جان حالا ماجرای  پرستار رو لازم نیست بگی که نازلی گفت: چه هیجان انگیز، خب چی بود؟

والا این نسل جدید زبون همدیگه رو می فهمن. ساناز هم پشت بندش گفت: آره، خیلی بانمک بود. نسرین جون تعریف کرد که وقتی بچه شو به دنیا آورده یه کم بعد دچار همین مشکل شده. بهش گفتن از عوارض زایمانه نسرین جون اونموقع  مربی مهدکودک بوده می گفت:  کار به جایی کشیده بود که دائم کلاس رو ول می کردم و می رفتم دستشویی.

گفتم الهی بمیرم!.

ساناز گفت: چرا زهره جون؟ اگه یه نفر سرما بخوره و مجبور بشه هر 5دقیقه آب بینیش رو بگیره به نظرتون عجیب و وحشتناک میاد؟ خب اینم مثل همونه دیگه.

خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: خب آره.. راس میگی.

بعد ساناز تعریف کرد که یکی از همکارهای نسرین جون که موضوع رو فهمیده،  بهش میگه از پوشینه استفاده کنه. اونم گوش می کنه تا بعد که با انجام یه سری ورزش می تونه مشکل افتادگی مثانه رو حل کنه. ساناز می گفت این حرف نسرین جون باعث شد که مادربزرگم متوجه بشه که بی اختیاری ادرار ممکنه برای هرکسی و تو هر سن و سالی اتفاق بیفته، چیز زشت و عجیبی نیست که آدم فکر کنه نباید از پوشینه استفاده کنه. استفاده ازشون هم راحته و هم بی دردسر.  بعد هم سرش رو به طرف مش رجب گرفت و گفت مهم اینه که هر آدمی با هر پوشش و نوع زندگی احساس راحتی و آرامش کنه.

خدایی دختر تیزیه، یعنی فهمیده که مش رجب از ریخت و لباسش خوشش نمیاد. حالا نه اینکه مش رجب بیچاره هم کاری به لباس اون داشته باشه ها، فقط گیر داده که این چرا شالش رو میده پشت گوشش. مگه گوش شال نگه داره؟… مش رجبه دیگه، تا آدم بخواد حرف حالیش کنه پیر شده. پیر

حالا جالب اینجاست که ساناز رفته بود اطلاعات بده به آقا اسفندیار و اونو آروم کنه  کلی اطلاعات هم از اون گرفته بود .

فوری شروع کرد سرچ کردن و سفارش دادن.گفت خوب شد رفتم پیشش این پوشینه هه که سفارش میده رو نمی شناختم . آخه ما تمام مارک ها رو امتحان می کنیم .

مادر جونم به خیلی هاشون حساسیت داره . این هم ضد حساسیته  هم  قدرت جذبش خیلی بالاس. این قدرت جذب خیلی مهمه بعضی پوشینه ها اینقدر قدرت  جذب ندارن که آدم باید تند تند عوض کنه .

نازلی گفت : این قضیه ی محرمانه چیه ؟ رو جعبه هاش میزنن . خدایی آدم فکر می کنه  بمبی چیزیه قراره بیفته دست یه آدم خطرناک و هر آن ممکنه منفجر بشه باز می کنی میبینی پوشکه . گند زده میشه تو فکر آدم . گندهااااا . بوش  همه  جا رو برمیداره.

ساناز گفت : آهان اینو پرسیدم اتفاقاً،  . اسفندیار خان گفت : اینقدر جمع و جوره هیشکی متوجه نمیشه پوشینه استفاده می کنی . مثه یه راز مخفی می مونه .

والا این که خیلی خوبه . من همیشه به این فکر می کردم آدم مجبور شه از اینا بپوشه روش نمیشه راه بره، همه می فهمن . این شکلی باشه که خوبه من خودمم استفاده می کنم .والاااااااا.

خلاصه که ساناز با کلی هیجان و ذوق کلی بسته سفارش داد واسه مادرجونش که نازلی بهش گفت :چه خبرررررره ؟ کم کم سفارش بده ارسال بسته های محرمانه تون رایگانه .

این سانازم بچه خیلی حساسه بهش برخورد و رفت تو لک گفت یعنی میگی زورم میاد پول پست بدم؟

یه ساعت طول کشید آرومش کنیم.

…..

{موسیقی}

داشت اصل کاری رو یادم می رفت: یه عالمه پیام از شماها برامون رسیده که گفتید می خواید بیاید کافه خونه باغی که دورهم بشینیم و از تجربه روزهای درمان سرطان بگیم. خیلی خوشم اومد. خیلی زود برنامه دورهمی رو میذاریم. اصلا مادربزرگم از قدیم می گفت دورهم که باشیم، جهنمم بهشت میشه.

 

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 25 | خیلی محرمانه”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *