قسمت 24 | مرگ در نمی زند!

به قسمت بیست و چهارم رادیو ریشه خوش اومدین.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدمهای بالای 60 سال و با هم می‌شنویم از:
بیماری زن عمو زهره و غمی که خونه باغی رو فرا می گیره
ترانه های قمرالملوک وزیری

همکاران این قسمت

Picture of آزاده سادات ترابی

آزاده سادات ترابی

هاست

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of بنفشه صمدی

بنفشه صمدی

نویسنده

Picture of شیما حسن‌زاده

شیما حسن‌زاده

تصویربردار و تدوین‌گر

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of وحیده علی میرزایی

وحیده علی میرزایی

کارشناس تحقیقات

Picture of محبوبه سرچشمه

محبوبه سرچشمه

طراح گرافیک

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت بیست و چهارم:

 

مرگ در نمیزند

پارت اول:

 

تو قسمت قبل شنیدیم که متاسفانه زن عمو زهره­ی ما مشکوک به سرطانه.

این مساله رو با من درمیون گذاشت و گفت : دلم نمی خواد فعلا هیچکس بفهمه و از من قول گرفت که به کسی نگم، البته سرطان سینه، بیماری قابل درمانیه ولی متاسفانه زن عمو خیلی خودش رو باخته. حالا منتظر جواب نمونه برداری هستیم.

و حالا ادامه­ی ماجرا:

امروز صبح خان عمو بر خلاف هر روز که با نشاط و سحرخیزه و تو حیاط ورزش میکنه، دیرتر بلند شده و مدام هم چرت میزنه.

مش رجب میگه : آقا ناخوشی؟ چیزی شده؟ رنگ و روتونم پریده. خدای نکرده چیز بدی نباشه؟

یکی دیگه از قابلیت های مش رجب اینه که از یه آدم سالم تو دو دقیقه یه بیمار در بستر احتضار بسازه.

خان عمو میگه : خوب نخوابیدم.

مردهای خانواده ی شریفی از  قدیم به خوش خواب بودن معروفن. همین خان عمو معروف بوده تو اتوبوس وایساده خوابش میبرده.

اینه که ما تعجب کردیم.

خان عمو توضیح داد که این زهره دیشب تا صبح کابوس می­دید جیغ می­زد از خواب می­پرید. تا می اومد خوابم ببره دوباره از خواب می­پریدم.

الانم مست خوابم برم یه چرت بزنم بیام.

خواب شب این­جوریه دیگه، هیچی جاشو پر نمی­کنه. الان خان عمو تا شب پکره.

خلاصه که خان عمو گفت من میرم بخوابم تو رو خدا ساکت باشین من یه چرتی بزنم.

نگرانی خان عمو بی­مورد بود چون مهراد نیکراد خواب بودن و این خواب قطعاً تا لنگ ظهر ادامه داشت و در نتیجه سکوت حکمفرما بود.

طفلی زن عمو از بس خودشو باخته این شکلی شده که دیشب همش کابوس دیده. باید با عمو صحبت کنم تا تو این روزای سخت همدلانه کنار زن عمو باشه .

زن عمو از صبح بیرون نیومده، احتمالاً هنوز خوابه.

داشتم آماده می­شدم برم بیمارستان که صدای زنگ بلبلی اقامتگاه باغی شروع کرد به چه چه کردن و همزمان صدای داد خان عمو بلند شد که : اگه گذاشتن یه دقیقه بخوابیم.

خب گویا نگرانی خان عمو به جا بوده..

یه هو زن عمو از اتاق پرید بیرون که : مهمون منه . مهمون منه. مش رجب درو بازکن .

مهمون زن عمو اومد تو و ماچ و بغل و روبوسی و کرونا هم کیلو چند؟

مهمون زن عمو عاطفه خانم بود.

بلهههه. از هم محلی های قدیم . من و شوهرش باهم سلام علیک داشتیم و خود عاطفه خیاط خوب محل بود،  تنها خیاطی که زن عمو و ناهید و نیکی و نازلی کارشو قبول داشتن .

الان  البته از این محل رفته و تو پاسداران آموزشگاه خیاطی داره.

امروز زن عمو عاطفه رو دعوت کرده و می­گه باهاش کار خصوصی دارم.

حالا کار خصوصیش چیه؟

والا ما از کارای زن عمو سردرنمیاریم.

ناهید میگه : مامان عاطفه رو برده تو زیرزمین و بقچه­های پارچه که خیلی دوسشون داشت و هر کدوم رو برای یه مناسبتی نگه داشته ریخته وسط اتاق.

حالا هم دارن با هم پچ پچ می­کنن.

به ناهید می­گم بیا به هوای دیدن عاطفه بریم پایین و ببینیم چی میگن، خیلی مشکوک میزنه زن عمو.

میریم پایین و زن عمو و عاطفه رو تو بغل هم میبینیم . عاطفه داره گریه می­کنه . یه هو لباسای مشکیش توجهمونو جلب می­کنه.

بعد زن عمو از عاطفه تشکر می­کنه که با این حال اومده و به ما میگه : یکی از آشناهای عاطفه جون فوت کرده و عاطفه جون عصری باید بره ختم.

به عاطفه تسلیت گفتیم و ناهید پرسید : چرا فوت کردن؟

عاطفه هم از سرطان آشناشون گفت و یه هو زن عمو زد زیر گریه و اعتراف کرد که منم درگیر این مساله م .

ای بابا! زن عمو جان! به من میگی نگو بعد خودت این شکلی میگی؟

هنوز که مشخص نیست؟ بذار جواب نمونه برداری بیاد.

ناهید طفلی رنگش پرید و مات نگامون میکرد. دیگه یک کلمه هم حرفی نمی زد.

فقط نگاه می­کرد. مش رجب رو صدا کردم واسه این سه تا آب قند بیاره .

زن عمو به عاطفه گفت: دارم کارای قبل از رفتنمو می­کنم .

می خوام بدونی این پارچه ها برام خیلی عزیزن، تو هم برام خیلی عزیزی . می خواستم اینا رو بدم به یکی که قدرشونو بدونه، تو بهتر از همه میدونی.

تو قدر پارچه ها رو میدونی. قدر رنگ ها رو.

واسه این زنگ زدم بیایی، ممنون که رومو زمین ننداختی و اومدی.

یه هو ناهید از شوک دراومد و پقی زد زیر گریه.

ای بابا به خدا هنوز قطعی نیست.

کسی به حرف من گوش نمی­داد. سه تایی یه بهونه پیدا کرده بودن واسه خالی کردن خودشون.

گریه بود و گریه

…………………………….

پایان پارت اول

 

پارت دوم:

 

از بیمارستان که برگشتم اوضاع روحی  سه تا خانم آروم بود اما مش رجب یه گوشه نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود.

حالا نوبت مش رجب بود. زن عمو هم بهش سپرده بود هیشکی نباید بفهمه. .

ای بابا با این روحیه ها که نمیشه مریض داری کرد.

بعدم عاطفه اومد پیشم که ویزیت شه، شونه درد و گردن درد، امونش رو بریده بود.

میگه وقتی مدت طولانی کار می کنم این شکلی میشه،

حالا من یه ویزیت کردم و یه چند تایی دارو نوشتم ولی باید بره پیش متخصص. اینا از عوارض شغل خیاط هاست.

عاطفه میگه : میدونم به خاطر کارمه ، ولی چی کار کنم، کارم عشقمم هم هست.

چه خوبه آدما این شکلی شغلشونو دوست داشته باشن.

جمله ش خیلی دلنشین بود، کارم عشقمه .

یادمه اون موقع ها زن عمو همیشه میگفت: این عاطفه با عشق لباس میدوزه و همین از بقیه متمایزش می کنه.

خلاصه که نشونی مطب خانم فردی پور همون دوست فیزیوتراپمو به عاطفه دادم و براش آرزوی سلامتی کردم.

خوشم میاد از این آدمایی که عاشق کارشونن.

اگه همه عاشق شغلشون بودن جامعه یه شکل دیگه میشد.

بعدم که عاطفه خدافظی کرد بره ختم آشناشون و زن عمو و ناهید هم دنبالش رفتن.

اصلاً نمی دونستن ختم کی هست؟ کجا هست؟ گفتن انجام وظیفه س و باید برن.

فکر کنم دلشون خیلی گرفته و اونجا می­تونن خودشونو حسابی خالی کنن.

یه جایی که هیشکی ازت نمی­پرسه چرا گریه می­کنی؟

جدای از ماجرای زن عمو، که یه شوک بود که به ما وارد شد، این روزا افشین هم هر لحظه برامون داستان تازه داره. یه مدت کوتاهی واسه کافه باغی ذوق کرد و گفت مدیریتش با من و بعد که دید از یه کافه ی کوچولوی یه اقامتگاه چیزی در نمیاد، دوباره بنای ناسازگاری گذاشته .

حالا سرمایه می خواد واسه کار.

هر دقیقه هم داره قیمت ها رو چک میکنه.

کافیه یه بستنی واسه دوقلوها بخره، اینقدر توضیح میده که قبلاها با پول این دوتا بستنی چیا میشده بخری که طفلیا با عذاب وجدان از گلوشون میره پایین.

تو قسمت قبل گفتم که مهمون جدید خونه باغی آقای حیدری اومده اینجا تا وزن کم کنه.

این بچه ها هم تحت تاثیر بابا افشینشون که مدام از افزایش قیمت ها و بیکاریش میگه : برای کمک به پدرشون تصمیم گرفتن رژیم بگیرن.

طفلی ها !

غلط نکنم افشین دوباره داره واسه این خونه نقشه می کشه.

خونه رو به پول تبدیل کنه و در عرض چند ماه پول رو به ….. .

نگم به چی ؟

خلاصه که ترکیب حال ناخوش زن عمو و افشین، حالمونو حسابی گرفته.

من مطمئنم  زن عمو سلامتیشو به دست میاره.

اما افشین؟ بعید می دونم.

 

……………………….. (موسیقی)

زن عمو زهره به مش رجب سپرده که از ماجرای بیماریش کسی مطلع نشه، می­گه نمی­خوام کسی غصه بخوره. خدا رو شکر مش رجب هم اسطوره­ی رازداریه و قطعا این راز تو صندوقچه­ی قلبش مخفی می­مونه. فکر کنم صندوقچه­ی اسرار قلب مش رجب خالی و تمیز و پاکه. تا حالا هیچ رازی بیش تر از ده دقیقه توش نمونده.

خلاصه که مش رجب برای شروع به ملی خانم و آقا کیا می­گه، با این استدلال که نگران نازلیه و این دو نفر تو ونکور می­تونن مراقب نازلی باشن.

گویا فقط خان عمو هنوز چیزی نمی­دونه. که اتفاقاً باید بدونه.

امروز آخرین روز اقامت ملی خانم و آقا کیا تو اقامتگاه باغیه .

خیلی به بودنشون عادت کرده بودیم. طولانی مونده بودن و خیلی با هم ایاق شده بودیم.

این خونواده اولین مهمون اقامتگاه باغی بودن و اولین ها همیشه تو ذهن می­مونن.

مثه اولین معلم مدرسه، اولین کاری که پیدا می­کنی، اولین دوست، اولین عشق و برای ما اولین مهمون اقامتگاهمون.

ملی خانم و آقا کیا برای هممون هدیه خریدن. یه یادگاری برای تشکر از روزای خوبی که تو اقامتگاه بودن. برای من یه دوربین چوبی تزئینی خریدن و با خنده میگن : حس کردیم بدت نیاد از دوربین عکاسی و آدمای عکاس.

منو باش فکر کردم چقدر سنجیده رفتار کردم و سوتی ندادم. همه خندیدن و ناهید گفت : یه زنگ بزنم ساناز بیاد برای خدافظی. بفهمه رفتین و ندیدتون ناراحت میشه.

که ملی خانم گفت خودم رفتم خونه شون باید فرشته خانمم میدیدم، کلی با هم دوست شدیم، بدون خدافظی از دوستام که نمیرم.

دوستای ایرانیم خیلی کمن تو زندگیم به این راحتی از دستشون نمیدم.

مش رجب! میگه : خیلی خوشم اومد شما به عشق اینقدر اهمیت میدین. عجب کادویی برا آقا کامران گرفتین، بی­زحمت منو فراموش نکنین، اونجا مورد خوبی دیدین منو معرفی کنین.

عکسمم که دارین؟

راستش منم بدم نمیاد بچه­م مثه آقا کامران چشم رنگی باشه.

یا خدااااا! به بچه هم فکر میکنه مش رجب!.

خلاصه که حرفاش فضای غمگین رو شکست و یه کم گفتیم و خندیدیم.

ولی مش رجب قسم می خورد که برای مزاح نگفته و جدی جدی به یه همسر خارجی فکر میکنه و قول میده از امروز بره کلاس زبان.

خب ! اینم از مش رجب ما، به هر حال مشکل فقط زبان خارجی بود که مش رجب از امروز میره کلاس.

خدا رو شکر.

ولی دم مش رجب گرم! زن عمو کلی خندید.

مش رجب میگه : شگون نداره خدافظی غمگین باشه.

ما هم به یمن وجود مش رجب با شادی خداحافظی کردیم و مهمونامون رو به خدا سپردیم.

سفرشون بی خطر.

……………………

پایان پارت دوم

 

پارت سوم:

 

خدا رو شکر خانواده ی مدنی یعنی ملی خانم و آقا کیا به سلامت رسیدن و یه پیام فرستادن و از رسیدنشون به خیر، گفتن و تشکر هم کردن.

چند دقیقه بعد هم تماس عصبانی ای از نازلی داشتیم،

که چرا باید آخرین نفری باشه، که از مریضی مامانش باخبر میشه؟ و خبر دادن که در اسرع وقت میاد ایران.

ای وای! ملی خانم بذار برسی بعد خبرها رو بده.

چند دقیقه بعد هم نیکی زد و همین حرفای نازلی رو تکرار کرد.

گویا نازلی به اونم زنگ زده گله کنه که اون طفلی از همه جا بی خبرم خبر دار شده.

به مش رجب میگم : ببین همه ی اینا هنر توئه ها.

دندون رو جیگر بذار، خودمون می دونیم چی کار کنیم.

حالا آقا ناراحت شده و زانوی غم بغل گرفته که دستش نمک نداره.

مش رجب جان! شما هم دستت نمک داره هم عقلت شکر داره.

تو رو خدا سر خود تصمیم نگیر. همه رو انداختی به جون هم.

آروم بگیر. مشورت کن.

من برم تا خان عمو توسط مش رجب آگاه نشده خودم درست بهش خبر بدم.

خدا رو شکر خان عمو مدیریت بحرانش خوبه.

…………………………. (موسیقی)

خب! خدا رو شکر خان عمو هم مثل بقیه بود و حسابی به هم ریخت.

منو باش فکر می کردم مدیریت بحران خان عمو خوبه.

گویا پای عزیزات که در میون باشه معادلات به هم میریزه.

حالا خان عمو عذاب وجدان گرفته که چرا اون شب که هی زن عمو زهره تو خواب کابوس میدیده و از خواب میپریده درست برخورد نکرده.

عذاب وجدان هم بد کوفتیه.

میگم : خان عمو نمیدونستی که . بی خیال . از این به بعد مهمه.

حالا که می دونی اگه درست رفتار نکنی باید خودتو سرزنش کنی.

ای بابا! بهش برخورد که اصلا تو چی میگی؟

تو زن نداری که ؟ اونم چه زنی؟ زهره یه زن معمولی نیست و جواهره و این حرفا.

البته که زن عمو زهره ی ما واقعا جواهره.

ولی ما کلا عادت داریم وقتی حس می کنیم یکی رو داریم از دست میدیم، بیشتر می بینیمش و بیشتر دوستش داریم و …..

البته بازم می گم : اگه جواب نمونه برداری بیاد و زن عمو درگیر سرطان باشه. اصلا خطرناک نیست و من مطمئنم سلامتیشو به دست میاره.

ولی الان حفظ روحیه شه که مهمه .

اونم به ما اطرافیانش بستگی داره.

نیکی فردا میاد و نازلی هم چند روز دیگه .

امیدوارم دست به دست هم یه محیط امنی رو برای زن عموی عزیزمون بسازیم.

برای من زن عمو زهره یه جورایی حکم مادر داره.

من انگار سه تا مادر داشتم.

مامان اِلا که منو به دنیا آورد.

عزیزجون که تو بچگی ها و نوجوونیام جای خالی مامان اِلا رو برام پر کرد .

و زن عمو زهره که بعد فوت عزیز جون ! جای خالی عزیز جون رو برام پر کرد.

پس خیلی برام مهمه.

بودنش . سلامت بودنش.

حال خوبش.

خیلی از روزایی که یه بغض اونقدر راه گلومو میبست که احساس می کردم دارم خفه میشم،

حرفای زن عمو بود که منو برمی گردوند به زندگی .

برای حال خوبش دعا کنیم.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 24 | مرگ در نمی زند!”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *