همکاران این قسمت

آزاده سادات ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

هدیه هاشمی
مدیر پروژه

هادی حسنعلی
هاست و صداپیشه نقش کامران

آرزو کبیر
نویسنده

بنفشه صمدی
نویسنده

شیما حسنزاده
تصویربردار و تدوینگر

میثم عبدی
صدابردار و تدوینگر

وحیده علی میرزایی
کارشناس تحقیقات

محبوبه سرچشمه
طراح گرافیک
اسپانسر

جای شما اینجا خالیست ...
توضیحات
قسمت بیست و سوم :
شنبه ای که منتظرش بودیم
در قسمت قبل شنیدیم که منشی بنده سعی میکرد با عذاب وجدان دادن به بچه هاش بیشتر و بیشتر اونها رو کنار خودش داشته باشه و با اینکه من بهش گفتم کمردرد و گردن دردش ناشی از شغلشه ، با اینحال اون این دردها رو به غصه خوردنهاش ربط داد .
گاهی جلب محبت آدمها این شکلی میشه دیگه .
بریم برسیم به بحث امروز :
خونه باغی یه مهمون جدید داره، یک مورد بسیار جالب.
آقای حمید حیدری که سه ماه مونده بود تا شصت سالش تموم بشه .
به شدت اضافه وزن داشت و اومده بود خودشو توی خونه باغی قرنطینه کنه بلکه بتونه به رژیم غذاییش پایبند بمونه و وزن کم کنه .
می گفت انواع و اقسام روشها رو تا به حال امتحان کرده .
انواع رژیمهای غذایی ، طب سوزنی ، هومیوپاتی ، ورزش ، پیاده روی ، ماساژ ، قرصهای لاغری و کلی راههای دیگه .
تمام روشها رو هم در نیمۀ راه رها کرده .
اراده نداشته و از این بابت از دست خودش خیلی عصبانیه .
حالا تصمیم گرفته مدتی توی خونه باغی اقامت کنه تا دیگه یخچال و کمدهای هیجان انگیز خوراکی دم دستش نباشه بلکه بتونه قبل از تولد شصت سالگیش کمی وزن کم کنه .
در بدو ورودش از منشیم وقت گرفت و اومد پیش من .
چربی و کلسترول و قند بالا .
قلبشو دوبار بالن زده بودند و دو تا هم استند گذاشته بودند و بهش گفته بودند دفعه بعدی که رگهاش بگیرن نمیتونه از جراحی قلب باز فرار کنه .
از مشکلات حرکتی هم که نگم براتون .
زانو درد و کمردرد و کندی حرکت .
خلاصه همۀ این مشکلات حسابی خسته اش کرده بود و مستأصل به ما پناه آورده بود .
قرار بر این شد که تغذیۀ حمید آقا به عهدۀ زن عمو و ناهید خانم باشه .
غذای رژیمی براش درست کنند تا دیگه برای آشپزی مجبور به خرید نشه و از وسوسه دوری کنه .
خان عمو هم پیشنهاد داد هر روز بعد از ظهر ، با همراهی مش رجب و گاهی هم آقا کیا برن پارک محل پیاده روی .
خلاصه همه دوست داشتند به حمید آقا کمک کنند تا سلامتیشو به دست بیاره .
میدونید که بعضی ها اعتیاد به غذا خوردن دارند .
یعنی به لحاظ روانی نمیتونن در مقابل غذا مقاومت کنند .
ترک این اعتیاد هم مثل باقی اعتیادها سخته و نیاز به اراده قوی داره .
حمید آقا فعلاً که با اراده و انگیزه است. تا ببینیم بعد چی پیش میاد .
پایان پارت اول
پارت دوم:
هفتۀ اول ، زن عمو و ناهید ، برای حمید آقا غذای جداگانه آماده می کردند .
اما بعد خان عمو پیشنهاد داد حالا که شما دارید این زحمتو می کشید ، چطوره همه امون از همون غذای سالم بخوریم .
حالا ما به خودمون سخت نمی گیریم و بیشتر میخوریم ، حمید آقا به اندازۀ تعیین شده بخوره .
مش رجب اینو که شنید خیلی شاکی شد .
گفت آقا ما چه گناهی کردیم .
ما که پوست و استخونیم .
گفتم همچین پوست و استخون هم نیستی اما خوبی .
گفت خب همون دیگه آقا . ما که خوبیم .
دو روزه عمر میخوایم لذت ببریم .
گفتم زن عمو و خان عمو هر کدوم یه کوچولو اضافه وزن رو دارن .
بذار یه مدتی به هوای حمید آقا اونا هم تلاششونو بکنن تا به وزن ایده آل برسن .
برای سلامتی همه امون خوبه .
گفت آقا منو معاف کنین .
خلاصه … غذاهای بخارپز و کبابی و بدون روغن ، غذاهای نونی ، پروتئینی و برنج آبکش ، به سبک جدید زندگی ما راه پیدا کردند .
البته زن عمو با استفاده از ادویه های جذابی مثل زعفرون و دارچین و فلفل سیاه ، سبزیهای معطر مثل گشنیز و نعنا فلفلی و ترخون ، و چاشنی هایی مثل آبلیمو و آب نارنج تازه ، سرکه بالزامیک و روغن زیتون فرابکر ، نمیذاشت غذاهای رژیمی غیر جذاب و بدمزه باشند .
الحق و والانصاف هنوز هم غذاها خوشمزه بودند و من یکی باهاشون مشکلی نداشتم .
ناهید هم که کلا خیلی با حوصله و با سلیقه است دائم توی اینترنت میگشت و دستور پختهای جدید پیدا میکرد و برای زن عمو میفرستاد تا غذاها تکراری و خسته کننده نشن .
خلاصه به یمن ورود حمید آقا سبک زندگی سالم، شد انتخاب همه امون .
البته به غیر از مش رجب .
مش رجب یه روزهایی برای خودش غذای جداگانه درست میکرد
گاهی هم از غذای رژیمی میخورد منتها برای خودش به غذا کره و نمک و فلفل اضافه میکرد و غذا رو تا جاییکه میتونست ناسالم شده نوش جان میکرد .
حمید آقا یک عادت دیگه هم داشت .
هر روز خودشو وزن میکرد و هربار میدید چیزی کم نکرده ، حسابی پکر میشد .
به همین خاطر من وزن کردن رو براش قدغن کردم و قرار شد فقط هفته ای یکبار اجازه داشته باشه روی ترازو بره .
این وسط مش رجب میرفت و میومد ، با افتخار می گفت :
آقا من سالیان ساله هفتاد کیلوام . نه یک گرم کم میکنم ، نه یک گرم زیاد .
حمید آقا هم که خدائیش خیلی با جنبه بود میخندید و می گفت :
اینکه چیزی نیست ، منم سالیان ساله بالای صد و پنجاه کیلوام . یک گرم هم کم نمی کنم اما تا دلت بخواد کیلو کیلو اضافه میکنم .
همه به این حرفش خندیدند اما ته دلشون میدونستند این طنز تلخی بیش نبود .
کسانیکه با اضافه وزن دست و پنجه نرم می کنند میدونن چی میگم .
خانوادۀ آقا حمید هم خیلی مشوق و حامی بودند .
دائم تماس می گرفتند و گاهی هم بهش سر میزدند .
وقتی هم میومدند حتما حتما می گفتند که تغییرات رو توی فیزیک حمید آقا میتونن ببینند و بهش اطمینان میدادند که تلاشش بیهوده نیست .
داشتن مشوق و حامی در کنار گذاشتن هر اعتیادی خیلی مهمه .
مگه نه ؟
پایان پارت دوم
پارت سوم:
عصر بود و همه توی حیاط جمع شده بودند و چای و گپ و گفت .
زن عمو اما نبود .
عمو گفت وقت چک آپ داشته و الاناست که برسه خونه .
ناهید برای برطرف کردن هوس شیرینی حمید آقا یک نوع کیک رژیمی با آرد جو و شیرۀ انگور درست کرده بود .
دستورشو از توی اینترنت پیدا کرده بود و با استقبال همه مواجه شد .
پس میشه بدون درد و خونریزی و زجر و عذاب هم رژیم گرفت .
من توصیه میکنم همه دسته جمعی رژیم بگیرند .
باور کنید تأثیرش خیلی خیلی بیشتره .
همون موقع بود که دیدم ساناز از راه رسید .
از پیامی که بهش دادم، دیگه هیچ خبری ازش نداشتم .
رفتم به سمتش که مطمئن بشم ازم دلخور نیست .
با همه سلام و علیکی کرد و بعد من رو هدایت کرد کمی دورتر از بقیه که باهام صحبت کنه .
بهم گفت پیام نوشتاری لحن نداره . نتونستم بفهمم نیتتون چیه .
گفتم یک ناهار با هم بخوریم هر دومون جواب سؤالهامونو می گیریم .
گفت شما هم سؤال دارین؟
گفتم پر از سؤالم .
برای قرار ناهار چراغ سبز و نشون داد و رفت .
ساناز اولین دختری نبود که توی زندگیم اومده بود .
اما میتونم بگم تا به حال کسی به اندازۀ اون ذهنمو مشغول نکرده بود .
بعد از رفتن ساناز من رفتم مطب و شروع کردم به ویزیت بیمارانم .
بیمار چهارمی اما ، زن عمو بود .
اولش فکر کردم کارم داره ، اما با دیدن رنگ پریده و نگاه نگرانش فهمیدم قضیه جدیه .
جواب سونوگرافی و ماموگرافیش رو گذاشت جلوم و هیچی نگفت .
نگاه کردم .
مشکوک به سرطان سینه .
شایع ترین نوع سرطان در خانمها.
اما خداروشکر قابل درمان … اگر زود تشخیص داده بشه .
زن عمو اما خیلی ترسیده بود .
بهم گفت به هیچکس هیچی نگم .
گفت خان عمو طاقت نداره .
ناهید هم تازه یه کم شور و شوق به زندگیش اومده ، نمیخوام حالش گرفته بشه .
مش رجب هم دهنش چفت و بس نداره ، پس بین خودم بمونه و خودش .
ای بابا زن عمو صبر داشته باش، خودت بریدی و دوختی و پوشیدی و …
یه مهلت بده آخه.
هنوز چیزی مشخص نیست که . باید نمونه برداری بشه ببینیم نتیجه چیه؟
بعد از جواب نمونه برداری تازه مشخص میشه چیزی هست یا نه.
اما زن عمو ازم قول گرفت تا انجام نمونه برداری و گرفتن جواب ، این راز رو تو دلم نگه دارم .
بهش روحیه دادم .
گفتم اصلاً جای نگرانی نیست و این نوع سرطان سالهاست جزو بیماریهای قابل درمانه .
اما شوکه تر از این حرفها بود که حرفهای من روش تأثیر بذاره .
تو مرحلۀ ناباوری و انکار بود .
تمام امیدش این بود که جواب نمونه برداری خلاف تشخیص اولیه باشه .
این وسط من یه چیزی رو فهمیدم .
حتی اگر پزشک باشی ، وقتی پای بیماری نزدیکانت بیاد وسط ، دیگه نمیتونی فقط از دید یک پزشک که به صدمین بیمارش مشاوره میده نگاه کنی .
دیگه اون بیماری میشه نگرانیت . میشه دغدغه ات .
برای زن عمو هم خیلی سخت بود که بخواد این ترس و نگرانی رو به تنهایی تحمل کنه .
با اینحال راضی به نگرانی عزیزانش تا قبل از تشخیص قطعی نشد .
بنابراین ما شدیم دو یار با رازی در قلبمون .
با دوز و کلک و پنهان کاری ، زن عمو رو برای انجام بیوپسی همراهی کردم .
باید کنارش میبودم .
هیچوقت به اندازۀ حالا از اینکه پزشکی رو انتخاب کردم خوشحال نبودم .
احساس میکردم میتونم کمکی بیش از دیگران برای زن عمو باشم .
چون حرف من رو بعنوان یک پزشک قبول داشت و من از این اعتمادش در جهت روحیه دادن بهش استفاده میکردم .
میدونست که دلداری الکی نمیدم و بهش دروغ نمیگم .
بالاخره سختی انتظار کشیدن برای مشخص شدن نتیجۀ آزمایش رو هم تجربه کردم .
از این به بعد بیشتر بیمارانم رو درک میکنم .
بی طاقتیشون رو ، سوالات از روی نگرانیشون رو و گاهی تلفن زدنهای مکررشون رو .
انگار تا سر خودمون نیاد ، نمی فهمیم .
تا بوده همین بوده .
از قدیم گفتن مرگ خوبه ولی برای همسایه .
هیچوقت باور نداریم اون اتفاق بده برای ما و خونواده امون هم ممکنه بیفته .
اگر این باور رو داشته باشیم شاید بهتر همو درک کنیم و یار هم باشیم تا بار هم .
به امید خبرهای خوش .
همراهمون باشید .
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.