همکاران این قسمت

آزاده سادات ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

هدیه هاشمی
مدیر پروژه

هادی حسنعلی
هاست و صداپیشه نقش کامران

آرزو کبیر
نویسنده

بنفشه صمدی
نویسنده

شیما حسنزاده
تصویربردار و تدوینگر

میثم عبدی
صدابردار و تدوینگر

وحیده علی میرزایی
کارشناس تحقیقات

محبوبه سرچشمه
طراح گرافیک
اسپانسر

جای شما اینجا خالیست ...
توضیحات
قسمت بیست و دوم :
چه عجب از این طرفا!
پارت اول:
تو قسمت قبل شنیدیم حاج عباس که خیلی آدم پرجنب و جوشیه، اومد کارهای الکتریکی خونه رو انجام بده و افتاد و پاش شکست .
اما با همون پای شکسته سیستم امنیتی اقامتگاه باغی رو راه اندازی کرد . و زیر بار استراحت هم نرفت که نرفت .
امیدوارم با این سیستم رعایت نکردن ، پاش خوب خوب بشه وگرنه تا آخر عمر وقتی زیاد سرپا بایسته یا زیاد از پاش کار بکشه یا توی سرما ، درد میکشه .
بریم ببینیم امروز چی داریم براتون :
خانم شریعت ، منشی بنده ، چهار تا بچه داره .
دوتای اول پسر و دوتای دوم دختر .
همه اشون هم ازدواج کردند .
پسر اول دو تا دختر داره ، پسر دوم بچه نداره ، دختر بزرگتر یک پسر داره و دختر آخر بارداره .
روی هم سه تا نوه و یکی هم که توی راهه .
بارها و بارها برای من و بقیه گفته که همیشه از تنهایی توی پیری میترسیده و برای همین هم دوست داشته بچه زیاد داشته باشه .
الان هم امیدواره بچه هاش هر کدوم دو سه تا بچه بیارن که دور و برش پر بشه از نوه و دورتا دور سفره اش همیشه پر باشه .
این وسط پسر دومش که بچه نداره و ظاهراً نمیخواد هم که داشته باشه ، بدجوری رو مخشه .
دائم غصۀ اونو میخوره و سعی میکنه به عناوین مختلف عروس رو تشویق به بچه دار شدن بکنه اما زن و شوهر با هم حسابی هماهنگ و هم نظرند .
قبلاً گفتیم که همسر خانم شریعت یک سال پیش در اثر بیماری کرونا به رحمت خدا رفته .
یکی از دلایلی که تصمیم گرفت بیاد سر کار هم همینه .
احساس تنهایی و نزدیک شدن به افسردگی .
خدائیش هم از وقتی میاد سر کار خیلی سر حال تر شده و به گفته خودش کمتر وقت فکر و خیال کردن داره .
میدونید که مش رجب هم یکی از اصلی ترین معاشرین خانم شریعت شده و کلی با هم درددل میکنن .
یکی از این روزها وقتی اومدم مطب دیدم خانم شریعت داره پای تلفن با یکی از بچه هاش حرف میزنه .
من گوش واینستادم . صداش کاملاً بلند و واضح بود .
داشت به پسرش می گفت من به عشق این بچه ها آش بار گذاشتم .
از اونطرف اما انگار پسر داشت میگفت که نمیتونن بیان و مادر باید از قبل بهشون اطلاع میداده .
باقی مکالمه هم این شکلی پیش رفت :
مگه آدم برای رفتن خونه مادرش هم باید وقت قبلی بگیره .
صبح یهو دلم هوای بچه هارو کرد گفتم آش بار بذارم . برادر و خواهرهات هم میان .
حالا امشب نرین اونوری ، بیاین اینوری .
نمیشه ؟
خیلی خب مادر . هر جور راحتین . خوشتون باشه .
پدر و مادر تا هستن بچه قدر نمیدونه .
فردا خودتون پشیمون میشین میگین کاش بیشتر مادرمونو داشتیم .
پدرتون رفت ، دارید میبینید دیگه .
هر جا هستید خوش باشید .
خداحافظ مادر .
پیش خودم فکر کردم اگر پسر خانم شریعت واقعاً قول و قراری داشته باشه که هیچ جوری نتونه تغییرش بده ، الان توی چه امپاسی قرار گرفته .
بین برنامه ای که نمیتونه تغییرش بده و مادری که اون رو از روزگار نبودنش میترسونه .
مش رجب که اومد برامون چایی بیاره متوجه حال گرفتۀ خانم شریعت شد و پرسید چی شده .
اونم که منتظر بود یکی ازش همینو بپرسه لب به درددل باز کرد که :
دلم برای نوه هام لک زده .
صبح با کلی ذوق و شوق آش بار گذاشتم ، حالا میگه ما امشب نمیتونیم بیایم باید از قبل خبر میدادی .
یادش بخیر . ما وقتی پدر و مادرمون سوت میزدن حاضر به یراق بودیم .
فردا میان بالای قبر آدم گریه میکنن . چه فایده .
مش رجب هم که عاشق همراهی کردن در هر شرایطیه نشست پیشش .
ای داد بیداد .
خانم شریعت گاهی فکر میکنم همون بهتر که زن و بچه ندارم .
چه فایده داره آدم یه عمر بچه بزرگ کنه ، آخر سر هم تو پیری تنها بمونه و التماس کنه بچه ها بیان دیدنش .
من یه غصه دارم که زن و بچه ندارم .
اگه داشتم مثل شما صد تا غصه داشتم .
دیگه نتونستم سکوت کنم .
گفتم مش رجب نمک رو زخم نپاش .
بنده خدا کار داشته دیگه . کلاً که نباید زیر سؤال بره .
مش رجب گفت آقا شما حالا جوونی نمیفهمی حال ما رو .
خانم شریعت هم گفت : حالا خودش زن و بچه دار میشه ، نوه دار میشه ، اون موقع میفهمه .
بعد از اون فکر کنم چهل دقیقه با هم درددل کردند و بغض کردند و دل منو خون کردند .
پایان پارت اول
پارت دوم:
فردای اونروز ، عصری وقتی به مطب برگشتم ، دیدم خانم شریعت باز پای تلفنه و داره با دخترش حرف میزنه .
گفتگوشون خیلی پر تنش بود و آخرش هم خانم شریعت با دلخوری خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت .
دوباره حضور مش رجب باعث شد من از همه ماجرا باخبر بشم .
خانم شریعت برای مش رجب تعریف کرد که پسرش دیروز دلش نیومده و خودشو برای آش رسونده ، اما تک و تنها اومده .
چون قرار بوده برن خونه مادرخانمش و خانمش و بچه ها رفتن اونور و پسرش اومده اینور که دل مادر نشکنه .
دخترش هم امروز زنگ زده به مادر که چرا باعث اختلاف زن و شوهر میشی ؟
اینا سر تو دعواشون شده .
خوشبختانه ورود مریض بنده باعث شد این بحث به حیاط منتقل بشه و من بتونم کمتر در جریان زندگی خصوصی منشیم قرار بگیرم .
از اونطرف اما زن عمو با دیدن چهرۀ برافروختۀ خانم شریعت براش گل گاوزبون درست کرده بود و همه با هم نشسته بودند به درددل .
یعنی من اونروز دیگه منشی نداشتم .
خودم نگاه میکردم ببینم کسی اومده یا نیومده و بیمارانم رو به داخل دعوت میکردم .
ولی خب دلم نیومد چیزی بگم .
گفتم بذار حرف بزنه و خودشو خالی کنه .
شب ، ناهید و افشین و دوقلوها برای شام اومدند خونه باغی .
دور سفره ، جلسه نقد و بررسی ماجرای خانم شریعت و فرزندان برگزار شد .
مش رجب میگفت طفلی خانم شریعت . خیلی تنهاست . خدا هیچکسو تنها نذاره .
زن عمو می گفت این حرفا چیه . خدا حفظ کنه بچه ها و نوه هاشو .
عمو میگفت مگه قراره بچه ها تا آخر عمر ور دل آدم بمونن ؟ اونا هم زندگی دارن .
ناهید میگفت منکه خودم دوست دارم همش پیش شما باشم .
افشین گفت ولی برای منم سخته هر روز بخوام برم خونۀ مادرم . همیشه وقتی زیادی همو می بینیم دعوامون میشه .
منم که کلاً محلی از اعراب در این مقوله نداشتم و در نتیجه نظری هم نداشتم .
این وسط دوقلوها جالب بودند .
اونا می گفتند دوست دارند زود بزرگ بشن و برای خودشون خونه جدا داشته باشند که هر کاری دلشون خواست بکنن .
هر چقدر دوست داشتند ریخت و پاش کنن .
هر وقت دوست داشتند بخوابند و هر وقت دوست داشتند بیدار بشن .
هر وقت خواستند برن حموم .
هر چقدر خواستند پلی استیشن بازی کنند .
خلاصه کلی برای خودشون نقشه کشیده بودند .
زن عمو و عمو کلی از دست دوقلوها خندیدند و قربون صدقه اشون رفتند .
مش رجب باز سری به افسوس تکون داد که اینم از نسل آینده .
هر سال دریغ از پارسال .
اینوسط نگرانی رو توی چشمهای ناهید دیدم .
مادرها عجیب وابستۀ بچه هاشونن .
………………………(موسیقی)
فردای اونروز خانم شریعت تماس گرفت که نمیتونه بیاد سر کار چون گردن درد و کمردرد شدید داره .
من کمی راهنماییش کردم که چیکار کنه و چی بخوره و گفتم حسابی استراحت کنه .
مش رجب که فهمید خانم شریعت نمیاد هی رفت و اومد و گفت ، از بس حرصش دادند .
از بس عصبی شد .
این دردا همش عصبیه .
یه عمر بچه بزرگ کن اینم نتیجه اش .
آخر سر خان عمو بهش تشر زد که اینقدر قضاوت نکن .
چه میدونی بینشون چی میگذره ؟
تو خودت مگه سالیان سال دور از پدر و مادرت زندگی نکردی ؟
اینو که گفت مش رجب ساکت شد .
من فکر کردم اوضاع بهتر میشه اما بدتر شد .
مش جب عذاب وجدان گرفت .
ای وای … بمیرم برای تنهاییهاشون ، بمیرم برای دلتنگیهاشون … چقدر نادون بودم ، چقدر نفهم بودم … قدر ندونستم … ای داد بیداد …
آقا کیا و ملی خانم که به قول خودشون با فرهنگ غربی خو گرفته بودند ، گفتند :
خیلی بده که ما ایرانی ها اینقدر وابسته ایم .
همه جای دنیا بچه ها بزرگ میشن میرن پی زندگیشون ، پدر و مادر هم زندگیشونو میکنن .
ببین ما الان خودمون دو تا اومدیم اینجا .
خیالمون هم از بچه هامون راحته .
دلمون تنگ میشه اما خودمونو اذیت نمیکنیم .
بعد به مش رجب دلداری دادند :
مطمئن باش پدر و مادر تو هم میدونستند که تو هم زندگی خودتو داری و با دوریت کنار اومده بودند .
فردای اونروز خانم شریعت اومد سر کار .
کمرش بهتر شده بود اما گردنش رو بسته بود .
وقتی دیدمش یکهو متوجه یک نکته ای شدم .
بهش گفتم من فکر میکنم شما بخاطر اینکه زیاد پشت میز نشستید و زمانهای طولانی سرتون توی گوشیتون بوده گردن درد و کمر درد گرفتید .
این از عوارض شغلهای پشت میزیه .
بی تحرکی و نشستن طولانی .
اتفاقاً منشی های بیمارستان هم خیلی هاشون همین مشکلات رو دارند .
بعد بهش توصیه کردم که هر از چندگاهی از پشت میز بلند بشه و یک قدمی بزنه .
کمی بعد دیدم داره تلفنی با یکی از بچه هاش صحبت میکنه .
داشت با مظلومیت تمام میگفت :
عیبی نداره مادر . خوب میشم .
دست خودم که نیست . مادر بودن همینه دیگه .
حرص میخوری و غصه میخوری ، بازم دلت نمیاد یه خار به پای بچه ات بره .
شما نگران نباشید . به زندگیتون برسید .
مطمئنم قطعاً با این جمله آخر، امشب حداقل دو تا از بچه هاش میرن پیشش که خودشونو از عذاب وجدان نجات بدن .
منکه مطمئنم گردن درد و کمردرد خانم شریعت از عوارض منشی گریه .
اما خودش ترجیح میده به این بهانه بچه هاشو کنارش داشته باشه .
این ناز کردن هم از عشق و محبته … اما کاش عشق و محبت با عذاب وجدان قاطی نشه .
امشب با فکر اینکه شاید منهم دوست نداشته باشم توی میانسالیم آدم تنهایی باشم ، یه پیام به ساناز دادم و حالشو پرسیدم .
جوابمو که داد شجاعت اینو پیدا کردم که ازش دعوت کنم یه ناهار با هم بریم بیرون و کمی بیشتر همو بشناسیم .
سین کرد اما جواب نداد .
امان از این دو تیک آبی که بهت میگه طرف پیامتو خونده و انتظار برای دریافت پاسخ از اون زمان شروع میشه .
نیم ساعت بعد جواب داد.
نوشته بود حضوری با هم صحبت می کنیم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.