قسمت 21 | زبل خان اینجا، زبل خان اونجا، زبل خان همه جا

به قسمت بیست و یکم رادیو ریشه خوش اومدین.
تو این قسمت باهم سفری می‌کنیم به دنیای آدم های بالای ۶۰ سال و می‌شنویم از:
داستان برقکار فرز و زبر و زرنگ و شاید حتی بیش فعال اقامتگاه باغی
ترانه های “آرتوش ”

همکاران این قسمت

Picture of آزاده سادات ترابی

آزاده سادات ترابی

هاست

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of بنفشه صمدی

بنفشه صمدی

نویسنده

Picture of شیما حسن‌زاده

شیما حسن‌زاده

تصویربردار و تدوین‌گر

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of وحیده علی میرزایی

وحیده علی میرزایی

کارشناس تحقیقات

Picture of محبوبه سرچشمه

محبوبه سرچشمه

طراح گرافیک

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت بیست و یک :

 

زبل خان اینجا زبل خان اونجا زبل خان همه جا

 

در قسمت قبل شنیدیم که فرشته خانم ، مادر ساناز ، برای استراحت و کاهش فشار ناشی از نگهداری از مادرش ، یک هفته در اقامتگاه باغی موند و کلی هم با زن عمو و ملی خانم به گردش رفتند و نفسی تازه کردند .

از اونطرف هم بالاخره پافشاری افشین برای آشتی با ناهید نتیجه داد و برنامه بعدی زندگیشون شد راه انداختن کافه .

حالا باقی ماجرا :

از وقتی خونه باغی تبدیل به اقامتگاه باغی شده ، خان عمو همش نگران امنیته .

بالاخره یکی از روزها دیدیم خان عمو اومد در حالیکه حاج عباس ، صاحب الکتریکی محل ، همراهش بود .

این حاج عباس تقریباً هم سن و سال خان عمو بود .

خیلی کاربلد بود و به فرزی و سرعت عمل معروف بود .

خلاصه … خان عمو حاج عباس رو آورد و دوتایی با هم به بررسی گوشه و کنار خونه باغی مشغول شدند .

زن عمو که در جریان هیچی نبود خان عمو رو صدا میزنه و میپپرسه قضیه چیه ؟

خان عمو هم میگه میخوام جلوی در و توی حیاط و خلاصه قسمتهای عمومی خونه ، دوربین مداربسته کار بذارم .

زن عمو هم استقبال میکنه و میگه اتفاقا خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم حالا که رفت و آمد توی خونه باغی زیاد شده و مسئولیت اینهمه آدم با ماست ، خیلی خوبه اینکارو بکنیم .

با مشاوره حاج عباس ، تمام نقاط مناسب برای نصب دوربین شناسایی میشن و حاج عباس میره که از مغازه اش دوربینها و شاگردشو بیاره که با هم مشغول کار بشن .

زن عمو به خان عمو میگه به نظرم آیفونمون هم تصویری کنیم .

اینطوری درو روی هر کسی باز نمی کنیم .

خان عمو هم سریع قبول میکنه و میگه چرا حواسم به این نکته نبود .

بعد هم فوری زنگ میزنه به حاج عباس که داری میای تجهیزات آیفون تصویری هم برامون بیار .

اونروز اوضاع خونه باغی تحت الشعاع حضور حاج عباس و شاگردش محمد قرار گرفت .

محمد که حدود هیجده نوزده سالش بود ، توی هنرستان برق خونده بود و به قول خودش حالا پیش حاج عباس کارآموزی میکرد .

من بهش گفتم حتما بره کنکور بده و رشته برق بخونه ، اما محمد اصلاً اعتقادی به دانشگاه نداشت و میگفت ترجیح میدم مهارتهای عملیم رو بالا ببرم .

خب اینم یه دیدگاهیه و بستگی به انتخاب هر کسی داره .

حاج عباس و محمد با سرعت و دقت زیاد کار میکردند و لاجرم گاهی مجبور میشدند فیوز بخشهایی از خونه رو قطع کنند .

این بود که ساعتی یکبار ، یه عده ای بخاطر بی برقی به حیاط می اومدند و منتظر میشدند برق وصل بشه .

 

چیزی که اینوسط خیلی توجه منو به خودش جلب کرده بود ، آمادگی جسمانی حیرت انگیز حاج عباس بود .

یعنی سرعت عمل و فرزی این آدم اصلا با سن و سالش مطابقت نداشت و من با تماشای اون تو دلم آرزو میکردم وقتی به سن او رسیدم ، همچین شرایط بدنی داشته باشم .

باورتون نمیشه که چطوری بشمار سه از دیوار بالا میرفت و دوربینها رو سر جاشون نصب میکرد .

هر لحظه که سرتو برمیگردوندی ، لحظه بعد میدیدی کلاً یه جای دیگه است و مشغول انجام مرحله بعدیه .

بالاخره طاقت نیاوردم و ازش پرسیدم چرا این بخشو به شاگردش نمیسپره که درجا جواب داد :

یعنی میگی از سن و سال من گذشته ؟

فوری گفتم : نه بابا . منظورم این نبود . منظورم این بود که خب شاگرد گرفتین که کارتون راحت تر بشه دیگه .

گفت : نه آقا جان . تا من بیام به اون بگم دوربینو کجا بذار و به کدوم سمت باشه و هی بخوام فرمون بدم ، صد بار خودم انجامش دادم و تمام .

مش رجب هم که دید حاج عباس عجب آتیش پاره ایه و توجه ماها رو به خودش جلب کرده ، برای اینکه کم نیاورده باشه ، شروع کرد به انجام کارهای ژانگولر .

یک دستمال و سطل برداشت و شروع کرد به تمیز کردن تمام نقاط غیر قابل دسترس و روی ارتفاع .

خان عمو که میدونست مش رجب جوگیر شده و اصلاً آمادگیش مثل حاج عباس نیست ، تمام حواسش رفت پی اون که نکنه هر لحظه بیفته پایین و کار دست همه بده .

مش جب هم که کلا یه رگ نرویی داره ، به تذکرات خان عمو گوش نمیداد و با تمام توانش پنجره ها و نرده ها و حفاظها رو میسابید .

باورتون نمیشه اگه بگم اون حتی بالای خر پشته رو هم جارو زد و هی هم از اون بالا داد میزد :

آقا خدائیش چند ساله این بالا رو دست نزدید ؟

خان عمو هم با حرص میگفت : پنجاه سال ! آخه تو به اونجا چیکار داری ؟

مش رجب هم که کم نمیاره گفت : آقا یه باد بزنه تمام خاکهای این بالا پخش میشه تو کل خونه .

من میگم چرا هر چی گردگیری میکنم ، دو دقیقه بعد همون آش و همون کاسه است .

نگو این بالا مرکز پخش خاکه .

از این لحظه به بعد خان عمو تصمیم گرفت به مش رجب بی توجهی کنه و بذاره هر کاری که دلش میخواد بکنه .

جنب و جوشی که اونروز توی خونه باغی به راه افتاد ، باعث شد من یاد ساناز بیفتم .

از شما چه پنهون جاش خیلی خالی بود و از فکرم بیرون نرفته بود .

ماجرای نصب دوربینها رو بهانه کردم و باهاش تماس گرفتم .

ازش خواستم بیاد از مراحل نصب سیستم امنیتی عکاسی کنه تا استوری کنیم .

مقاومتی نکرد و پذیرفت .

مطمئنم بیرون اومدن از خونه و انجام کار مورد علاقه اش حال و هواشو عوض میکنه .

پایان پارت اول

 

پارت دوم:

 

کار نصب دوربینها و سیم کشی و اتصال اونها به یکی از کانالهای تلویزیون تا عصر طول کشید .

ساناز هم خیلی زود خودشو رسوند و از تمام مراحل عکس گرفت .

راستش حاج عباس و پر تحرکی و فرز بودنش توجه ساناز رو هم به خودش جلب کرد .

برای همین هم تصمیم گرفتم کمی هم ویدئو ضبط کنه تا مخاطبین ببینند از چه اعجوبه ای کمک گرفتیم .

بالاخره کار نصب دوربینها تموم شد . ساناز هم رفت .

وقتی داشتیم تصویر دوربینها رو توی تلویزیون چک میکردیم ، من به خان عمو گفتم چطوره از حاج عباس بخوایم آنتن مرکزی هم برامون راه بندازه .

اینطوری هر کس از اتاق خودش میتونه تمام کانالها رو بگیره .

خان عمو هم که انگار اونروز رو دور پذیرش بود فوری به حاج عباس سفارش آنتن مرکزی داد .

حاج عباس هم گفت به روی چشم .

اما این حجم کار یه دو سه روزی طول میکشه .

خلاصه با تاریک شدن هوا ، حاج عباس هم دست از کار کشید و خداحافظی کرد ، تا فردا .

مش رجب هم که انگار از این رقابت جانفرسا خلاص شده بود ، رفت توی اتاقش و برای شام هم نیومد .

زن عمو گفت طفلکی له و لورده شده و از من خواست سینی شامو براش ببرم به اتاقش .

همونطور که حدس میزدیم ، مش رجب دراز به دراز افتاده بود و خروپفش به هوا بود .

هر چی هم صداش کردم که پاشو شامتو بخور بیدار نشد که نشد .

منم سینی رو همونجا گذاشتم و اومدم بیرون ، بلکه از گرسنگی بیدار بشه و یه لقمه بخوره .

خدا فردا رو به خیر کنه .

اصلا نمیتونم حدس بزنم فردا مش رجب چجوری میخواد کری خونی با حاج عباسو ادامه بده .

شب ناهید زنگ زد و زن عمو رو در جریان منویی که برای کافه در نظر گرفته قرار داد .

بعدش هم گفت افشین خیلی با انگیزه از صبح رفته بوده دنبال کارهای اداری و خداروشکر یک هدف پیدا کرده .

خان عمو و زن عمو اما زیاد هیجانزدۀ جوی که ناهید ایجاد کرد نشدند .

هر دوشون می گفتند خیره ایشالا . حالا ببینیم چی میشه . تا آخرش رو باید دید .

از اینجور حرفها .

اونشب رفتم خونه خودم .

روی تختم دراز کشیدم .

صدای پیام واتس آپی از گوشیم بلند شد .

دیدم ساناز یکسری از عکسها رو روی واتس آپ برام فرستاده .

چقدر حال خوبی داشتند عکسها .

انگار انرژی حاج عباس از توی عکسها هم بیرون میزد .

بین عکسها یک سلفی هم بود .

من و ساناز توی یک قاب .

کمی طولانی تر به این عکس خیره موندم

………….(موسیقی)

فردا صبح اول وقت حاج عباس و شاگردش زنگو زدن و مشغول به کار شدن .

پروسۀ آیفون تصویری و آنتن مرکزی !

جالبه که بهتون بگم مش رجب از اتاق بیرون هم نیومد .

چون بدنش حسابی کوفته شده بود و از طرفی هم نمیخواست جلوی بقیه کم بیاره .

واسه همین کلاً آفتابی نشد و ناهارش هم توی اتاقش خورد .

حاج عباس ، برای اینکه کار سریعتر پیش بره ،  بعضی از کارها رو سپرد به شاگردش و خودش مجدد بخشهای سخت تر و خطرناکتر رو به عهده گرفت .

یعنی از طرفی کارهای خودشو انجام میداد ، از طرف دیگه مدام میرفت بالای سر شاگردش که ببینه آیا داره کارشو درست انجام میده یا نه .

خان عمو بهش گفت اینطوری که از خودت کار میکشی یه جا کم میاری .

حاج عباس هم گفت من اگه یه جا بشینم کم میارم .

تا جون دارم نمیذارم بدنم از کار افتاده بشه .

خان عمو گفت ولی هر سنی مشخصات خودشو داره .

باید بیشتر مراقب خودت باشی .

بیخود نیست بعد از سی سال آدمها بازنشسته میشن .

شما بازنشسته که نمیشی هیچ ،  هی هایپرتر میشی .

سن یه عدده . منکه سی سالم بیشتر نمیشه که نمیشه .

بازنشستگی هم باشه انشالله برای اون دنیا .

همین موقع بود که ملی خانم از اتاقش اومد بیرون و گفت یکی از پریزهای برق کار نمیکنه .

گفت نه گوشی خودش شارژ داره ، نه آقا کیا .

واسه همین همزمان به دوتا پریز نیاز دارن .

خان عمو گفت الان بهشون یه سه راهی میده  اما جمله اش تموم نشده ، حاج عباس رسیده بود پیش ملی خانم که ببینه اشکال کار از کجاست .

تا عصر حاج عباس و شاگردش یه کله کار کردند و نوبت رسید به پروژۀ آنتن مرکزی .

حاج عباس رفت پشت بوم و از اونجا با صدای بلند شاگردش رو راهنمایی میکرد .

شاگردش توی یکی از اتاقها داشت کمک میکرد سیم آنتن رو رد کنند و صدای فریاد ایندو از همه جای خونه باغی شنیده میشد .

خان عمو که دیگه از صدای داد و فریاد کلافه شده بود به حاج عباس گفت بی سیم هم به کار شما میاد ها .

حاج عباس هم خندید و گفت الان تموم میشه .

تا اینکه نفهمیدیم چی شد که حاج عباس از اون بالا خم شد به سمت ایوون پایین که به شاگردش بگه متوجه منظورش نیست .

همینکه خم شد انگار سرش سنگینی کرد و یه ملق زد و افتاد رو ایوون پایین .

خان عمو گفت به سرم آمد از آنچه که میترسیدم .

پای حاج عباس شکست و شش هفته توی گچ !

به نظرتون آیا درس عبرت شد ؟

هفته دوم حاج عباس زنگ درو زد و با بند و بساطش اومد تو که کار نیمه تمامش رو تمام کنه .

خان عمو گفت مگه دکتر نگفته که روی پات راه نری ؟

حاج عباس هم گفت دکترا یه چیزی میگن …

بعد یهو یادش افتاد که من دکترم و زود گفت :

یعنی منظورم اینه که هر کسی بهتر از شرایط بدن خودش اطلاع داره .

من بدنم محکمه . پوکی استخوان که ندارم .

نگران من نباشید

گفتم ولی من توصیه میکنم دورۀ درمانتون رو تمام کنید .

اگر استراحت نکنید درد پاتون مضمن میشه و یک عمر درد میکشید .

از ما گفتن بود و از حاج عباس نشنیدن .

انگار میترسید اگر استراحت رو بپذیره ، پا به عالم میانسالی بگذاره و دیگه نتونه ازش بیرون بیاد .

اینه حکایت ما آدمها .

گاهی در پذیرش خودمون هم نیستیم .

اینو گفتم یاد خودم افتادم .

آیا من در پذیرش خودم هستم ؟

منی که همیشه تنهایی رو انتخاب کردم ، آیا میتونم از پیلۀ خودم بیرون بیام و کسی رو به حریم خودم راه بدم ؟

اینروزها گفتگوی ذهنی من همینهاست .

تردید

چیزی بین خواستن و نتوانستن .

پایان پارت دوم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 21 | زبل خان اینجا، زبل خان اونجا، زبل خان همه جا”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *