همکاران این قسمت

آزاده سادات ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

هدیه هاشمی
مدیر پروژه

هادی حسنعلی
هاست و صداپیشه نقش کامران

آرزو کبیر
نویسنده

بنفشه صمدی
نویسنده

شیما حسنزاده
تصویربردار و تدوینگر

میثم عبدی
صدابردار و تدوینگر

وحیده علی میرزایی
کارشناس تحقیقات

محبوبه سرچشمه
طراح گرافیک
اسپانسر

جای شما اینجا خالیست ...
توضیحات
قسمت بیست و یک :
زبل خان اینجا زبل خان اونجا زبل خان همه جا
در قسمت قبل شنیدیم که فرشته خانم ، مادر ساناز ، برای استراحت و کاهش فشار ناشی از نگهداری از مادرش ، یک هفته در اقامتگاه باغی موند و کلی هم با زن عمو و ملی خانم به گردش رفتند و نفسی تازه کردند .
از اونطرف هم بالاخره پافشاری افشین برای آشتی با ناهید نتیجه داد و برنامه بعدی زندگیشون شد راه انداختن کافه .
حالا باقی ماجرا :
از وقتی خونه باغی تبدیل به اقامتگاه باغی شده ، خان عمو همش نگران امنیته .
بالاخره یکی از روزها دیدیم خان عمو اومد در حالیکه حاج عباس ، صاحب الکتریکی محل ، همراهش بود .
این حاج عباس تقریباً هم سن و سال خان عمو بود .
خیلی کاربلد بود و به فرزی و سرعت عمل معروف بود .
خلاصه … خان عمو حاج عباس رو آورد و دوتایی با هم به بررسی گوشه و کنار خونه باغی مشغول شدند .
زن عمو که در جریان هیچی نبود خان عمو رو صدا میزنه و میپپرسه قضیه چیه ؟
خان عمو هم میگه میخوام جلوی در و توی حیاط و خلاصه قسمتهای عمومی خونه ، دوربین مداربسته کار بذارم .
زن عمو هم استقبال میکنه و میگه اتفاقا خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم حالا که رفت و آمد توی خونه باغی زیاد شده و مسئولیت اینهمه آدم با ماست ، خیلی خوبه اینکارو بکنیم .
با مشاوره حاج عباس ، تمام نقاط مناسب برای نصب دوربین شناسایی میشن و حاج عباس میره که از مغازه اش دوربینها و شاگردشو بیاره که با هم مشغول کار بشن .
زن عمو به خان عمو میگه به نظرم آیفونمون هم تصویری کنیم .
اینطوری درو روی هر کسی باز نمی کنیم .
خان عمو هم سریع قبول میکنه و میگه چرا حواسم به این نکته نبود .
بعد هم فوری زنگ میزنه به حاج عباس که داری میای تجهیزات آیفون تصویری هم برامون بیار .
اونروز اوضاع خونه باغی تحت الشعاع حضور حاج عباس و شاگردش محمد قرار گرفت .
محمد که حدود هیجده نوزده سالش بود ، توی هنرستان برق خونده بود و به قول خودش حالا پیش حاج عباس کارآموزی میکرد .
من بهش گفتم حتما بره کنکور بده و رشته برق بخونه ، اما محمد اصلاً اعتقادی به دانشگاه نداشت و میگفت ترجیح میدم مهارتهای عملیم رو بالا ببرم .
خب اینم یه دیدگاهیه و بستگی به انتخاب هر کسی داره .
حاج عباس و محمد با سرعت و دقت زیاد کار میکردند و لاجرم گاهی مجبور میشدند فیوز بخشهایی از خونه رو قطع کنند .
این بود که ساعتی یکبار ، یه عده ای بخاطر بی برقی به حیاط می اومدند و منتظر میشدند برق وصل بشه .
چیزی که اینوسط خیلی توجه منو به خودش جلب کرده بود ، آمادگی جسمانی حیرت انگیز حاج عباس بود .
یعنی سرعت عمل و فرزی این آدم اصلا با سن و سالش مطابقت نداشت و من با تماشای اون تو دلم آرزو میکردم وقتی به سن او رسیدم ، همچین شرایط بدنی داشته باشم .
باورتون نمیشه که چطوری بشمار سه از دیوار بالا میرفت و دوربینها رو سر جاشون نصب میکرد .
هر لحظه که سرتو برمیگردوندی ، لحظه بعد میدیدی کلاً یه جای دیگه است و مشغول انجام مرحله بعدیه .
بالاخره طاقت نیاوردم و ازش پرسیدم چرا این بخشو به شاگردش نمیسپره که درجا جواب داد :
یعنی میگی از سن و سال من گذشته ؟
فوری گفتم : نه بابا . منظورم این نبود . منظورم این بود که خب شاگرد گرفتین که کارتون راحت تر بشه دیگه .
گفت : نه آقا جان . تا من بیام به اون بگم دوربینو کجا بذار و به کدوم سمت باشه و هی بخوام فرمون بدم ، صد بار خودم انجامش دادم و تمام .
مش رجب هم که دید حاج عباس عجب آتیش پاره ایه و توجه ماها رو به خودش جلب کرده ، برای اینکه کم نیاورده باشه ، شروع کرد به انجام کارهای ژانگولر .
یک دستمال و سطل برداشت و شروع کرد به تمیز کردن تمام نقاط غیر قابل دسترس و روی ارتفاع .
خان عمو که میدونست مش رجب جوگیر شده و اصلاً آمادگیش مثل حاج عباس نیست ، تمام حواسش رفت پی اون که نکنه هر لحظه بیفته پایین و کار دست همه بده .
مش جب هم که کلا یه رگ نرویی داره ، به تذکرات خان عمو گوش نمیداد و با تمام توانش پنجره ها و نرده ها و حفاظها رو میسابید .
باورتون نمیشه اگه بگم اون حتی بالای خر پشته رو هم جارو زد و هی هم از اون بالا داد میزد :
آقا خدائیش چند ساله این بالا رو دست نزدید ؟
خان عمو هم با حرص میگفت : پنجاه سال ! آخه تو به اونجا چیکار داری ؟
مش رجب هم که کم نمیاره گفت : آقا یه باد بزنه تمام خاکهای این بالا پخش میشه تو کل خونه .
من میگم چرا هر چی گردگیری میکنم ، دو دقیقه بعد همون آش و همون کاسه است .
نگو این بالا مرکز پخش خاکه .
از این لحظه به بعد خان عمو تصمیم گرفت به مش رجب بی توجهی کنه و بذاره هر کاری که دلش میخواد بکنه .
جنب و جوشی که اونروز توی خونه باغی به راه افتاد ، باعث شد من یاد ساناز بیفتم .
از شما چه پنهون جاش خیلی خالی بود و از فکرم بیرون نرفته بود .
ماجرای نصب دوربینها رو بهانه کردم و باهاش تماس گرفتم .
ازش خواستم بیاد از مراحل نصب سیستم امنیتی عکاسی کنه تا استوری کنیم .
مقاومتی نکرد و پذیرفت .
مطمئنم بیرون اومدن از خونه و انجام کار مورد علاقه اش حال و هواشو عوض میکنه .
پایان پارت اول
پارت دوم:
کار نصب دوربینها و سیم کشی و اتصال اونها به یکی از کانالهای تلویزیون تا عصر طول کشید .
ساناز هم خیلی زود خودشو رسوند و از تمام مراحل عکس گرفت .
راستش حاج عباس و پر تحرکی و فرز بودنش توجه ساناز رو هم به خودش جلب کرد .
برای همین هم تصمیم گرفتم کمی هم ویدئو ضبط کنه تا مخاطبین ببینند از چه اعجوبه ای کمک گرفتیم .
بالاخره کار نصب دوربینها تموم شد . ساناز هم رفت .
وقتی داشتیم تصویر دوربینها رو توی تلویزیون چک میکردیم ، من به خان عمو گفتم چطوره از حاج عباس بخوایم آنتن مرکزی هم برامون راه بندازه .
اینطوری هر کس از اتاق خودش میتونه تمام کانالها رو بگیره .
خان عمو هم که انگار اونروز رو دور پذیرش بود فوری به حاج عباس سفارش آنتن مرکزی داد .
حاج عباس هم گفت به روی چشم .
اما این حجم کار یه دو سه روزی طول میکشه .
خلاصه با تاریک شدن هوا ، حاج عباس هم دست از کار کشید و خداحافظی کرد ، تا فردا .
مش رجب هم که انگار از این رقابت جانفرسا خلاص شده بود ، رفت توی اتاقش و برای شام هم نیومد .
زن عمو گفت طفلکی له و لورده شده و از من خواست سینی شامو براش ببرم به اتاقش .
همونطور که حدس میزدیم ، مش رجب دراز به دراز افتاده بود و خروپفش به هوا بود .
هر چی هم صداش کردم که پاشو شامتو بخور بیدار نشد که نشد .
منم سینی رو همونجا گذاشتم و اومدم بیرون ، بلکه از گرسنگی بیدار بشه و یه لقمه بخوره .
خدا فردا رو به خیر کنه .
اصلا نمیتونم حدس بزنم فردا مش رجب چجوری میخواد کری خونی با حاج عباسو ادامه بده .
شب ناهید زنگ زد و زن عمو رو در جریان منویی که برای کافه در نظر گرفته قرار داد .
بعدش هم گفت افشین خیلی با انگیزه از صبح رفته بوده دنبال کارهای اداری و خداروشکر یک هدف پیدا کرده .
خان عمو و زن عمو اما زیاد هیجانزدۀ جوی که ناهید ایجاد کرد نشدند .
هر دوشون می گفتند خیره ایشالا . حالا ببینیم چی میشه . تا آخرش رو باید دید .
از اینجور حرفها .
اونشب رفتم خونه خودم .
روی تختم دراز کشیدم .
صدای پیام واتس آپی از گوشیم بلند شد .
دیدم ساناز یکسری از عکسها رو روی واتس آپ برام فرستاده .
چقدر حال خوبی داشتند عکسها .
انگار انرژی حاج عباس از توی عکسها هم بیرون میزد .
بین عکسها یک سلفی هم بود .
من و ساناز توی یک قاب .
کمی طولانی تر به این عکس خیره موندم
………….(موسیقی)
فردا صبح اول وقت حاج عباس و شاگردش زنگو زدن و مشغول به کار شدن .
پروسۀ آیفون تصویری و آنتن مرکزی !
جالبه که بهتون بگم مش رجب از اتاق بیرون هم نیومد .
چون بدنش حسابی کوفته شده بود و از طرفی هم نمیخواست جلوی بقیه کم بیاره .
واسه همین کلاً آفتابی نشد و ناهارش هم توی اتاقش خورد .
حاج عباس ، برای اینکه کار سریعتر پیش بره ، بعضی از کارها رو سپرد به شاگردش و خودش مجدد بخشهای سخت تر و خطرناکتر رو به عهده گرفت .
یعنی از طرفی کارهای خودشو انجام میداد ، از طرف دیگه مدام میرفت بالای سر شاگردش که ببینه آیا داره کارشو درست انجام میده یا نه .
خان عمو بهش گفت اینطوری که از خودت کار میکشی یه جا کم میاری .
حاج عباس هم گفت من اگه یه جا بشینم کم میارم .
تا جون دارم نمیذارم بدنم از کار افتاده بشه .
خان عمو گفت ولی هر سنی مشخصات خودشو داره .
باید بیشتر مراقب خودت باشی .
بیخود نیست بعد از سی سال آدمها بازنشسته میشن .
شما بازنشسته که نمیشی هیچ ، هی هایپرتر میشی .
سن یه عدده . منکه سی سالم بیشتر نمیشه که نمیشه .
بازنشستگی هم باشه انشالله برای اون دنیا .
همین موقع بود که ملی خانم از اتاقش اومد بیرون و گفت یکی از پریزهای برق کار نمیکنه .
گفت نه گوشی خودش شارژ داره ، نه آقا کیا .
واسه همین همزمان به دوتا پریز نیاز دارن .
خان عمو گفت الان بهشون یه سه راهی میده اما جمله اش تموم نشده ، حاج عباس رسیده بود پیش ملی خانم که ببینه اشکال کار از کجاست .
تا عصر حاج عباس و شاگردش یه کله کار کردند و نوبت رسید به پروژۀ آنتن مرکزی .
حاج عباس رفت پشت بوم و از اونجا با صدای بلند شاگردش رو راهنمایی میکرد .
شاگردش توی یکی از اتاقها داشت کمک میکرد سیم آنتن رو رد کنند و صدای فریاد ایندو از همه جای خونه باغی شنیده میشد .
خان عمو که دیگه از صدای داد و فریاد کلافه شده بود به حاج عباس گفت بی سیم هم به کار شما میاد ها .
حاج عباس هم خندید و گفت الان تموم میشه .
تا اینکه نفهمیدیم چی شد که حاج عباس از اون بالا خم شد به سمت ایوون پایین که به شاگردش بگه متوجه منظورش نیست .
همینکه خم شد انگار سرش سنگینی کرد و یه ملق زد و افتاد رو ایوون پایین .
خان عمو گفت به سرم آمد از آنچه که میترسیدم .
پای حاج عباس شکست و شش هفته توی گچ !
به نظرتون آیا درس عبرت شد ؟
هفته دوم حاج عباس زنگ درو زد و با بند و بساطش اومد تو که کار نیمه تمامش رو تمام کنه .
خان عمو گفت مگه دکتر نگفته که روی پات راه نری ؟
حاج عباس هم گفت دکترا یه چیزی میگن …
بعد یهو یادش افتاد که من دکترم و زود گفت :
یعنی منظورم اینه که هر کسی بهتر از شرایط بدن خودش اطلاع داره .
من بدنم محکمه . پوکی استخوان که ندارم .
نگران من نباشید
گفتم ولی من توصیه میکنم دورۀ درمانتون رو تمام کنید .
اگر استراحت نکنید درد پاتون مضمن میشه و یک عمر درد میکشید .
از ما گفتن بود و از حاج عباس نشنیدن .
انگار میترسید اگر استراحت رو بپذیره ، پا به عالم میانسالی بگذاره و دیگه نتونه ازش بیرون بیاد .
اینه حکایت ما آدمها .
گاهی در پذیرش خودمون هم نیستیم .
اینو گفتم یاد خودم افتادم .
آیا من در پذیرش خودم هستم ؟
منی که همیشه تنهایی رو انتخاب کردم ، آیا میتونم از پیلۀ خودم بیرون بیام و کسی رو به حریم خودم راه بدم ؟
اینروزها گفتگوی ذهنی من همینهاست .
تردید
چیزی بین خواستن و نتوانستن .
پایان پارت دوم
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.