همکاران این قسمت

آزاده سادات ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

هدیه هاشمی
مدیر پروژه

هادی حسنعلی
هاست و صداپیشه نقش کامران

آرزو کبیر
نویسنده

بنفشه صمدی
نویسنده

شیما حسنزاده
تصویربردار و تدوینگر

میثم عبدی
صدابردار و تدوینگر

وحیده علی میرزایی
کارشناس تحقیقات

محبوبه سرچشمه
طراح گرافیک
اسپانسر

جای شما اینجا خالیست ...
توضیحات
قسمت بیستم:
یه هفته مال خودت باش
تو قسمت قبل شنیدیم که ناهید تصمیم گرفت یه فرصت دیگه به افشین بده اما کاراگاه صفدر گفت که فرصت الکی نمیشه و از ناهید خواست که درازای این فرصت یه تضمین از افشین بگیره، تا حسن نیت افشین ثابت بشه.
پیشنهاد کاراگاه صفدر گرفتن حق طلاق بود. ببینیم افشین خان این تضمین رو به خونواده میده یا نه؟
و حالا ادامه ی ماجرا…
زن عمو زهره برای بهبود شرایط روحی ناهید یه پیشنهاد ویژه داشت. که توی اقامتگاه یه کافه راه اندازی بشه با مدیریت ناهید.
براتون گفته بودم که دخترعمو ناهید ما استاد پختن کیکهای خونگیه و تمام کافههای خیابون کریم خان تهرون با کیکهاش آشنان و مشتریشن.
حالا دیگه وقتشه ناهید خانم کافهی خودشو داشته باشه
و این پیشنهاد هیجان انگیز زن عمو زهره بود. افتتاح کافه باغی در اقامتگاه باغی..
تا زن عمو اسم کافه رو آورد گل از گل ناهید شکفت و بعد مدت ها لبخند، رو لباش دیدیم.
فوری هم یه زنگ زد به ساناز که اونم از این هنریای عشق کافه س و بهش گفت : بیا که یه برنامه بریزیم ببینیم چه کنیم چه نکنیم که داریم کافه دار میشیم.
خلاصه که صدای جیغ خوشحالی ناهید رو از پشت گوشیمون شنیدیم و همه مون از این حجم خوشحالی شاد شدیم.. خیلی جای شادی خالی بود این چند وقت تو اقامتگاه.
فعلا آماده شدن کافه کار داره..
برای افتتاحیه بهتون خبر میدیم.
…………….( موسیقی کوتاه)
از بیمارستان که اومدم فرشته خانم رو کنار زن عمو تو حیاط دیدم.
فرشته خانم که یادتونه؟ مامان ساناز!
قیافه ش پر از غم و ناراحتی بود و با یه نگاه میشد فهمید که داره یه غمی رو باخودش حمل میکنه.
راستش نگرانش شدم ولی چیزی نپرسیدم..
مش رجب رو صدا کردم یه آمار ازش بگیرم.
اندر عجایب روزگار اینکه مش رجب از مکالمهی زن عمو و فرشته خانم بیخبر بود.
شما باورتون میشه؟ مش رجب! بی خبری؟
من که باورم نمیشه.
مش رجب گرم صحبت با خانم شریعت منشی مطب بود و این مکالمه اینقدر براش جذاب بود که بیخیال وقایع اقامتگاه باغی شده بود.
یه آبی به صورتم زدم و یه ناهاری خوردم و هنوز زن عمو زهره و فرشته خانم با غم و اندوه مشغول مکالمه بودن.
من زیاد کنجکاو نیستم و به حریم خصوصی آدما احترام میذارم ولی در این مورد خاص نگرانم..
به مش رجب میسپرم یه سر و گوشی آب بده که قاطی میکنه که : عهههه! حریم خصوصی فقط برا شماس؟ فرشته خانم حریم خصوصی نداره؟
هیچی پشیمون میشم و میرم مطب. اما مطمئنم مش رجب سوژهی جدید پیدا کرده وگرنه الان سیر تا پیاز مشکل فرشته خانم کف دست من بود.
سوژهی جدیدشم غلط نکنم خانم شریعته.
راه به راه براش چایی میاره و در مضرات تنهایی سخنرانی میکنه.
خدا به خیر کنه.
…………..( موسیقی کوتاه)
گویا فرشته خانم یه مادر داره که سالهاست زمین گیر شده و تازگی ها به آلزایمر هم دچار شده.
و فرشته خانم تمام این سالها مراقبش بوده ولی تازگی ها توان بدنیش نسبت به قبل خیلی کمتر شده و دچار عذاب وجدانه که خوب بهش نمیرسه.
از اون طرف هم حال روحی و جسمی خودش خیلی بده.
طفلی فرشته خانم، خیلی شرایط سختیه.
خلاصه که زن عمو که سنگ صبور آدماست خیلی رفته تو فکر، حالا هم زنگ زده ساناز و مهرناز دخترای فرشته خانم بیان و میگه یه نقشهای دارم.
نقشهی زن عمو زهره چیه؟ !
کلا زن عموی ما نقشه کش خوبیه،
حالا پیشنهاد داده اقامتگاه باغی یه هفته اقامت رایگان به فرشته خانم بده و تو این یه هفته فرشته خانم فقط استراحت کنه و با زن عمو و ملی خانم عصرها گشت و گذاری تو تهرون داشته باشن و یه تعطیلات عالی بسازن.
این رو هم اصلا به صورت پیشنهاد و مشورت و اینا به ساناز و خواهرش مهرناز نگفت ها.
خیلی مصمم و جدی اعلام کرد که : این تصمیم گرفته شده و یه هفته فرشته خانم خونه نیست و تو این یه هفته خواهرها جای خالیش رو پر کنن و به مادربزرگشون هم حسابی برسن. و ساناز هم کار کافه شو با ناهید بعد از این یه هفته شروع کنه .
مهرناز و ساناز هم با دهن باز و تعجب زیاد قبول کردن. البته چاره ای جز قبول کردن نداشتن .
و رفتن که این تصمیم اقامتگاه باغی رو به اطلاع مادر و پدرشون برسونن.
ملی خانم هم حسابی از این تصمیم استقبال کرد و قرار شد آقا کیا هم برای این یه هفتهی خودش یه برنامهای بریزه .
مش رجب هم یه هو دراومد که چرا خانم شریعت رو با خودتون نمیبرین ؟
مش رجب جان! ناسلامتی خانم شریعت منشی منه، عصرا میاد سر کار، یه کم کار منو جدی بگیر.
الا و بلا خانم شریعت یه هفته مرخصی با حقوق میخواد و شغل منشیگری جزو مشاغل سخته و از این حرفا، که داره تلاش میکنه باهاشون دلی رو به دست بیاره.
خود خانم شریعت مداخله میکنه و میگه من تازه کارمو شروع کردم و خسته هم نیستم و نیازی به مرخصی ندارم.
خدا رو شکر به دادم رسید، این روزا مطب یه کم شلوغه و نمیشه بدون منشی سر کرد.
…………………….پایان پارت اول
پارت دوم :
فرشته خانم با یه حال خوب و پر از خوشحالی دعوت اقامتگاه باغی رو قبول کرد و اومد.
البته روزی چند بار میره خونه سر میزنه ولی همین که اومده تعطیلات و قراره یه هفته فقط مال خودش باشه و مسئولیت نداشته باشه کلی تو روحیهش تاثیر مثبت گذاشته.
سه تایی با زن عمو و ملی خانم هم یه برنامهی مبسوط برای عصراشون ریختن و قراره یه هفته بترکونن.
خیلی از این پیشنهاد زن عمو خوشم اومد.
همهی آدما نیاز دارن گاهی فارغ از هیاهوی زندگی و مسئولیتهایی که رو دوششونه یه تایمی رو برای خودشون باشن.
این استراحتها، هر چند کوتاهم که باشن خستگیهای روحی و جسمی رو کمرنگ میکنه و توان آدم برای ادامهی زندگی رو پررنگ .
نمیدونم چرا این تعطیلات به مش رجب فشار وارد کرده، اخماش توهمه و مدام میگه: همه نیاز دارن به این تعطیلات، به استراحت، مخصوصا اونایی که آرتروز امانشونو بریده.
خان عمو میگه: الان مثلا غیرمستقیم داری منظورت رو میرسونی ها؟
یک هفته مرخصی با حقوق برای مش رجبمون . برو تعطیلات لذت ببر و با انرژی بیشتر برگرد.
مش رجب خوشحال شد و بلند شد یه قری داد و رفت تو اتاقش که آماده شه بره مرخصی و تعطیلات.
نیم ساعت بعد از اتاق اومد بیرون با اخمای درهم که :
کجا برم؟ من که جایی رو ندارم.
والا همه برای تعطیلات میان اینجا. حالا من از اینجا کجا برم؟ آخه با عقل جوردر میاد؟
اگه میخوایین کار نکنم بگین.
از اولشم تو رودرواسی نازلی خانم منو استخدام کردین.
خدا هیچ آدمی رو بیکس نکنه.
نکنه کس دیگه ای رو زیر نظر دارین؟
بعدم رو کرد به خانم شریعت و گفت : میبینی زهره خانم! میبینی؟ خدا هیشکیو بیسر و همسر نکنه.
تو این سن و ساله که آدم خونواده لازم داره، تو جوونی که دور آدم پره..
( با خنده ) ای وای! مش رجب! پیاده شو با هم بریم.
چرا شلوغش میکنی؟
خودت گفتی نیاز به تعطیلات داری، نیاز به استراحت داری و آرتروزهم امونتو بریده.خان عمو هم گفت باشه برو تعطیلات و یه کم استراحت کن.
-: من بگم؛ من شاید عقلم نرسه؛ شما نباید بگین آخه مرد تو کجا رو داری بری؟
اصلا جایی هم داشته باشی؟ تنهایی کسی میره سفر؟
لذت سفر و تعطیلات به دورهمیشه.
ای آقا! خدا هیچ کسو بی کس نکنه.
خان عمو عصبانی شد : -: مش رجب! مظلوم نمایی بسه.
حرفی هم میخوای بزنی رک و راست بزن.
از کسی هم میخوای خواستگاری بکنی، مثه یه مرد برو جلو. این همه ناله نداره که.
یه هو رنگ مش رجب پرید و گفت: نه آقا خواستگاری چیه؟
اعصابم یه کم ضعیف شده، مال کار زیاده. آرتروزمم که عود میکنه، عصبی میشم. طاقتم کم میشه.
عمو گفت : بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم.
مش رجب که ترجیح میداد دور و بر خانم شریعت بپلکه گفت : نه آقا . من دم به دقیقه باید برای آقای دکتر چایی ببرم.
اصلا بدون من کارشون لنگه. یه گل گاوزبون دم میکنم خوب میشم.
بیچاره آقای دکتر. من کجا دم به دقیقه چایی میخورم؟
من روزی دو تا چایی اگه بخورم، یکیش که اول صبحه، یکی ام تو روز اگه خیلی خسته باشم.
کلا این مش رجب دیواری کوتاه تر از من نداره انگار.
ولی از حق نگذریم خانم شریعت خیلی چای دوست داره.
احتمالا چاییهای رو که برای اون میاره رو هم به پای من مینویسه.
خلاصه که مش رجب رفت گل گاوزبون دم کنه و خانم شریعت هم پیشنهاد داد سنبل الطیب هم توش بریزه که اونم برا آرامش خیلی خوبه و بعدم دوتایی کلی از دردای آرتروزیشون نالیدن.
من تو این زمینه زیاد نمیتونم کمک کنم این جور وقتا باید بریم سراغ دوست فیزیوتراپم آلاله خانم و اون بگه چه کنن و چه نکنن.
امیدوارم مش رجب اینقدری که روش به من بازه به خانم فردی پور باز نشه.
والا دیگه اون وقت میخواد دم به دقیقه برای هر سوالی زنگ بزنه و شماره شم بده به هر کی دست دردی، پادردی، گردن دردی، چیزی داره.
چند وقت پیش با من این کار رو کرده بود، یه مدت دائم گوشیم زنگ میخورد و تلفنی باید دوست و رفیق های پارک مش رجب رو ویزیت میکردم.
…………………..پایان پارت 2
پارت سوم:
خب! یادتونه که شرط برگشت ناهید به زندگی با افشین ، رفتن به محضر و گرفتن حق طلاق بود.
خب! افشین خان ما هم دو حالت داره، حالت عاشقیت فراوان که در اون دوران چنان شیفته و شیدای ناهیده که مجنون مقابلش کم میاره و در حالت دوم، می خواد سر به تن ناهید و هرآنچه به ناهید مربوطه نباشه.
یه جورایی همون اختلال دو قطبی.
خوشبختانه الان در حالت اوله و معتقده حق طلاق که چیزی نیست و حاضره دنیا رو به پای ناهید بریزه.
امروز ناهید با کاراگاه صفدر و خان عمو رفتن محضر و افشین در کمال احترام حق طلاق رو تقدیم کرد و بعدم خان عمو و آقا صفدر و ناهید رو برد رستوران مورد علاقه ی ناهید تو بازار و
رستوران شرف که ناهید عاشق ته چیناشه. و با کارت ناهید همه رو مهمون کرد .
اینجوریه دامادمون . لارج و با صفا و عاشق خونواده.
بعدم همه با هم اومدن اینجا و افشین جان خودشون رو به عنوان مدیر و سرپرست کافه باغی به ما معرفی کرد.
و شروع کرد به ریختن برنامه های گنده گنده برای کافه .
ما هم نگاش می کردیم.
حالا اینا که چیزی نیست از اون برگه ی حق طلاقش عکس گرفته و تو همه ی گروهای خونوادگی فرستاده به عنوان سمبل یه مرد خونواده دوست.
دلتون نخواد از عصری همه ی دخترای فامیل افشین، به ناهید پیام میدن که خوش به حالت .
ای جانم! ایشالا که هیچ وقت شخصیت دوم افشین به پستتون نخوره.
افشین یک . افشین دو.
افشین یک این شکلیه و افشین دو میتونه در عرض چند دقیقه چنان بلایی سرتون بیاره که مرغای آسمون به حالتون گریه کنن.
ناهیدم گیر افتاده طفلی.
اگه یه آدمی همیشه تو موقعیت دوم افشین باشه پذیرفتنش راحت تر از اینه که یک روز این شکلی باشی، یه روز اون شکلی.
بگذریم.
الان تو صلح و صفاییم و افشین ذوق کافه باغی رو داره.
خدا اون روزو نیاره که دوباره بی پول شه و گیر بده به ناهید که خونواده ت این خونه رو بفروشن و به من سرمایه ی کار بدن.
امیدوارم اون روز دیگه نیاد ولی با یه کافه ی کوچیک تو یه اقامتگاه کوچیک نمیشه به فکر پول دراوردن بود.
زن عمو میگه: والا این کار برا ناهید بود من نفهمیدم مدیریت یه هو از کجا پیداش شد و حسابی تو لکه.
افشینم با دمش گردو میشکونه.
عاشق مدیریت کردنه آخه.
تو لک بودن زن عمو رو خان عمو هم اثر میذاره و ناهید و صدا می کنه و اعلام میکنه افشین باید بره سر کار.
مگه فسقل کافه چه درآمدی داره تازه سانازم استخدام کردی.
از توش واسه این همه آدم پول درمیاد؟
روزی دو تا کیک و چایی چقدر میشه؟
اگه اینقدر خوبه منم بیام تو کافه کار کنم.
همه گیر افتادیم از دست این افشین.
رنگ ناهید میپره و احساس میکنه همین حرفا کافیه تا افشین مهربون و سربه زیر رو تبدیل کنه به یه دیو دوسر.
ناهید سکوت می کنه و هیچی نمیگه .
از این سکوت هایی که با بغض گره می خورن .
خدا به خیر کنه.
من که حق رو به خان عمو میدم. ولی طفلی ناهید چه گناهی کرده؟
کاری ازش برنمیاد.
ناهیدم پاسوز این دوقلوها شده.
هر وقت میبینمشون یاد خودم می افتادم.
انگار زمان برگشته عقب و من دوتا شدم.
اون روزا من از الان بچه ها کوچیکتر بودم و احساس می کردم اگه بابا فرهاد و الا جون از هم جدا بشن دیگه هیچ روز خوبی نمیاد.
دلم می خواست یکیشون حداقل یه روز صدام کنه و ازم بپرسه نظر من چیه؟
یه زندگی بود برای سه نفر .
یه خونواده بودیم.
اما من جایی تو اون تصمیم گیری نداشتم و منو سپردن به تقدیر و هر کدوم رفتن دنبال یه خونواده و زندگی جدید.
انگار که کامرانی نبود .
من براشون شدم یه اسم و یه عکس.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.