قسمت 19 | کاراگاه خصوصی محله آبشار و حومه

به قسمت نوزدهم رادیو ریشه خوش اومدین.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدم های بالای ۶۰ سال و باهم می‌شنویم از:
ماجرای کاراگاه صفدر که سرنوشت یه خونواده دستشه
با کاراگاه بازیاش قراره یه خونواده رو از نگرانی دربیاره یا از نگرانی سکته بده
ترانه های خاطره انگیز “حبیب ”

همکاران این قسمت

Picture of آزاده سادات ترابی

آزاده سادات ترابی

هاست

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of بنفشه صمدی

بنفشه صمدی

نویسنده

Picture of شیما حسن‌زاده

شیما حسن‌زاده

تصویربردار و تدوین‌گر

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of وحیده علی میرزایی

وحیده علی میرزایی

کارشناس تحقیقات

Picture of محبوبه سرچشمه

محبوبه سرچشمه

طراح گرافیک

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت نوزدهم:

 

کاراگاه خصوصی محله ی آبشار

 

در قسمت قبل از خونه­ی شماره­ی 13 شنیدیم که قرار شد وسطش یه تیغه بخوره و مهین خانم تو سهم خودش از خونه زندگی کنه و آقا کاظم هم تو دنگ خودش.

خونه­ای که یه زمانی پر از هیاهوی بچه ها و نوه ها بود و حالا صدای بیل و کلنگ اوس حبیب می­رفت که مهر سکوت بزنه تو جای جای خونه و خاطره ها رو دو نیم کنه.

نیمی برای خانم خونه و نیمی برای آقای خونه.

حالا قسمت جدید:

تو این قسمت براتون از ناهید میگم.

ناهید که عزمش رو جزم کرده بود مثل مهین خانم یه تیغه بکشه وسط خاطرات مشترکش با افشین.

تو خیابون آبشار یه کاراگاه داریم:

آقا صفدر! که رو کارت ویزیتش نوشته:

“صفدر کتابچی: کارآگاه خصوصی محله­ی آبشار و حومه”.

اهالی محل خیلی قبولش دارن و هر کار پلیسی که دارن بدو میرن سروقت صفدر کتابچی، کاراگاه خصوصی محله­ی آبشار و حومه.

الانم خان عمو آقا صفدر رو صدا کرده بیاد خونه، که یه قراردادی ببندن و صفدر بره سر از ماجراهای افشین دربیاره.

باید ببینیم این افشین چی کار می­کنه .

آقا صفدر اومد.

یه مرد حدود 75 سال .لاغر. یه تیشرت قرمز و یک عینک آفتابی و یه عصای کوه نوردی.

خیلی شیک پیپ می­کشه و رو ساعدش یه خالکوبیه به انگلیسی نوشته : لی چایلد.

یه گردنبند هم به گردنشه که از دور داد می­زنه : من آرتروز دارم.

آقا صفدر قبل از کاراگاه خصوصی شدن، تو خیابون خیام عریضه نویس بوده، خیلی هم تو کارش تبحر داشته. اما دیگه سالهاست کارش از رونق افتاده و شده کاراگاه خصوصی.

خان عمو میگه: همون دوره­ی عریضه نویسیشم، گاهی کاراگاه بازی درمی­آورد.

وقتی مراجعاش داستانشون رو براش تعریف می کردن و میدید، هیجان لازم و کافی رو داره، از شم کاراگاهیش می­گفت و یه چند­تایی هم قصه از قصه­های مورد علاقه­ش براشون تعریف می­کرد.

البته خودش رو جای کاراگاه قصه ها می­ذاشت.

به هر حال برای شروع نیاز به رزومه داشت دیگه.

اون موقع ها خیلی کتاب می­خوند. همه هم رمانهای پلیسی و جنایی.

نویسنده­ی مورد علاقه ش “لی­چایلد” بود.

خلاصه که هم عریضه نویس موفقی بود هم حالا کاراگاه موفق.

تازه چند سالی هم هست داره یه کتاب می­نویسه.

از ماجراهای واقعی  که خودش کاراگاهی کرده.

ناهید بهش می­گه : ” عمو صفدر تو رو خدا اگه خواستی چیزی از ماجراهای افشین تو کتابت بنویسی اسمشو عوض کن، نذار این یه ذره آبرومونم بره.”

آقا صفدر می­گه : هیچ اسمی تو کتابش اسم واقعی نیست و خودش بیشتر از همه به فکر آبروی آدماست.

اینم بگم که آقا صفدر دو تا پسر داره: حامد و همایون که هر دوشون وکیل پایه یک دادگسترین.

اینم از نتایج عشق به شغل عریضه نویسی.

دو تا وکیل مجرب و کاربلد تحویل مملکت داده.

خب! یه قرارداد بین خان عمو و آقای صفدر کتابچی –کاراگاه آبشار و حومه- امضا شد .

بریم ببینیم پشت پرده­ی احوالات آقا افشین چیه؟

حال ناهید خوب نیست.

حال دوقلوها اصلا خوب نیست.

راستش حال هیچکس تو خونه باغی و اقامتگاه باغی خوب نیست.

خانم و آقای مدنی که به یاد ماه عسلشون رفته بودن رشت، از سفر برگشتن و اونا هم متوجه حال گرفته­ی اقامتگاه شدن.

دوقلوهای ناهید رو میبرم بیرون یه هوایی بخورن. مطمئنم هیچ کس به اندازه­ی من حال این دوتا رو نمی­فهمه.

…………………………پایان پارت اول

 

پارت دوم:

صبحی افشین یه پیام فرستاد برای ناهید که بساط این کاراگاه بازیا رو جمع کن وگرنه عواقبش رو می­بینی.

ناهید طفلی داشت از ترس سکته می­کرد.

اصلا سابقه نداشته تو کار کاراگاه صفدر ما گاف پیدا بشه..

عمو سریع زنگ زد به آقا صفدر و احضارش کرد و یه جلسه­ی خصوصی تشکیل شد.

خانم شریعت می­گه کار آقا صفدر حرف نداره. معلوم نیست چه جونوریه این افشین.

از اون ورم افشین دائم داره ناهید رو تهدید می­کنه که اگه کاری به کارش داشته باشن و براش بپا بذارن، روزگار کل خونواده رو سیاه می­کنه.

………….( موسیقی خیلی کوتاه)

جلسه­­ی خان عمو و آقا صفدر هیچ خروجی­ای نداشت و فقط باعث شد آرتروز کاراگاهمون تشدید بشه و دست به گردن از اتاق خان عمو بیاد مطب من و دست به دامن من بشه.

طفلی وقتی رفت تو اتاق خان عمو خوب و سر حال بود و گردنبند آرتروزش رو هم نبسته بود، ببین چقدر حرفای افشین بهش استرس وارد کرده که دست به گردن اومد دست به دامن من شد.

چند تا ورزش بهش دادم و گفتم : سعی کن اصلا به افشین فکر نکنی.

گفت : آخه واسه من خیلی افت داره. والا من هیچ کاری نکردم که لو برم. دیگه چجوری تو محل سرمو بگیرم بالا؟

اما من عقب نمی شینم، مچ این پسره رو می­گیرم. اگه هیچ غلطی نمی­کنی چرا می­ترسی؟

حتما ریگی به کفشته آقا افشین.

درستت می کنم.

همین شکلی بلند بلند با خودش و افشین حرف میزد و حال جسمیش بدتر میشد.

گفتم : حالا آروم باش بریم تو حیاط یه چایی بخوریم. بعدم به خانم شریعت گفتم : به زن عمو زهره بگو از اون چای زعفروناش که معجزه می­کنه برامون بذاره توی حیاط دورهم بخوریم.

به مش رجب هم گفتم : ملی خانم و آقا کیا رم صدا کن یه کم دور هم بگیم بخندیم از استرس ناهید و آقا صفدر کم بشه.

به قول یکی از دوستام: رفیق درمانی کنیم.

خلاصه که دور هم جمع شدیم تا از تلخی ماجراهای افشین کم کنیم .

همراه با چای زعفرون زن عمو و یه موسیقی گیلکی که اینجور وقتا مش رجب مهمونمون می­کرد

………………….( موسیقی شاد گیلکی)

خب! آقا مهراد لو دادن که جریان کاراگاه خصوصی رو ایشون به پدر جانشون گفتن.

چرا که پدر جان قول دادن در ازای دریافت خبرهای خونه باغی براشون یک خرید مبسوط انجام میدن.

بله! استفاده­ی ابزاری از بچه ها : شاهکار جدید آقا افشین.

حالا معلوم نیست کی ماجرا رو جلوی بچه ها لو داده.

حتما یکی مون حواسمون نبوده یا با صدای بلند با همدیگه حرف زدیم، خلاصه که بی احتیاطی کردیم و بچه های طفل معصوم رو قاطی این بازی احمقانه­ی بزرگترا کردیم.

( صدای زنگ در) غروب زنگ در اقامتگاه باغی به صدا دراومد.

یه دسته گل بزرگ جوری پشت در بود که پیک موتوری اصلا پیدا نبود.

دسته گل تقدیم شده بود به ناهید شریفی عزیز.

همه­ی نگاه ها چپ چپ برگشت سمت ناهید

طفلی ناهید هنگ کرده بود.

آقا کیا گفت : ناهید خانم ماشالا چه سرعت عملی.

ملی خانم گفت: تو رو خدا ناهید جان حواستو جمع کن. الان زمان خوبی واسه رابطه­ی جدید نیست.

مش رجب گفت استغفرالله.

همون موقع برای ناهید یه پیام اومد که : بدون تو نمی نوتم زندگی کنم. امیدوارم از گل ها خوشت اومده باشه . افشین.

ناهید پیام افشین رو بلند خوند و یه نفس عمیق کشید.

البته نفس عمیق رو برای خلاص شدن از نگاه های سنگین اطرافش.

گویا دسته گل برای دوقلوها خیلی جاذبه داشت چون پریدند هوا و با خوشحالی اعلام کردن : آخ جون آشتی آشتی .

بعدم دویدن تو اتاق که چمدونشونو ببندن و برن خونه .

چه قدر دنیای بچه ها جالبه.

کاش همه چی به همین راحتی حل میشد.

با یه دسته گل و چند تا جمله ی قشنگ.

قهر بچه ها این شکلیه. یه دقیقه باهات قهرن و فوری آشتی .آشتی.

اما نه ناهید بچه س، نه کارای افشین قابل چشم پوشی و فراموش کردن.

حالا ببینیم ناهید با این هیجان دوقلوها چه می کنه؟

……………………..

پایان پارت دوم

 

پارت سوم :

فقط همون یه دسته گل نبود که، فرداش هم دوباره یه دسته گل دیگه اینبار گل رز سفید، گل مورد علاقه ی ناهید .

اما دریغ از یه لبخند که بیاد رو لبای ناهید، اما دوقلوها بازم هیجان و خوشحالی.

اینبار افتادن به التماس کردن به ناهید، که تو رو خدا یه فرصت دیگه به بابا افشین بده.

ناهید مثل مجسمه شده، بدون هیچ عکس العملی توی صورتش به رزهای سفید و دوقلوها نگاه می کنه.

نه لبخند، نه اخم، نه عصبانیت ، نه غم ، نه خوشحالی.

هیچ حسی تو صورتش نیست.

هیچکدوممون نمی دونیم چه تصمیمی می خواد بگیره.

تو بد دوراهی ای گیر افتاده، از یه طرف آینده ی خودش، از یه طرف دوقلوها.

مهراد و نیکراد و التماس هاشون.

شما بودین کدوم راهو انتخاب می کردین؟

……………………( موسیقی)

خان عمو و زن عمو به ناهید گفتن هر تصمیمی بگیری ما کنارتیم.

بعدم عمو زنگ زد به آقا صفدر که اگه خبر جدیدی چیزی از افشین داره بگه.

کاراگاه صفدر هم گفت : جلدی میام اونجا. و فوری خودشو رسوند که آخرین خبرهای کاراگاهیش رو به سمع ما برسونه.

دل تو دلمون نبود.

ما که این شکلی بودیم طفلی ناهید چه حالی داشت.

من احساس می کردم همه صدای ضربان قلبمو میشنون .

جناب کاراگاه که فهمیده بود بچه ها به پدرشون آمار دادن و سوتی از جانب اون نبوده، با اعتماد به نفس پیپ به دست وارد شد و  اعلام کرد، افشین خان اهل خلاف ملاف خاصی نیست و فقط انگار تکلیفش با خودش و زندگی مشخص نیست.

کل روزش به پرسه زدن های الکی و لاف زدن برای این و اون میگذره. اهل دود و دم و این حرفا هم نیست. اهل خیانت میانتم نیست، اون دختره رو هم پیگیرش شدم، دوست خواهر افشینه و واسه کار با افشین جلسه داشته.

از بس این پسره قمپز در میکنه که من الم و بلم طفلی دختره یه سرمایه ای داشته می خواسته بسپره دست افشین که باهاش کار کنه، خدا آخر عاقبت دختره رو به خیر کنه.

بعدم به خان عمو گفت : اگه روزی که اومد خواستگاری منو میفرستادی واسه تحقیقات بهت می­گفتم: از این آدم الاف و بی انگیزه واسه ناهید شوهر درنمیاد.

راستش به خاطر تناقض های رفتاریش خان عمو می ترسید چیزی مصرف کنه که خدا رو شکر ترس بیهوده ای بود.

همه مون یه نفس عمیق کشیدیم..

ناهید ازمون خواست دور هم جمع بشیم و یه جلسه تشکیل بدیم و بهش مشورت بدیم.

خان عمو گفت : اگه اشکال نداره صفدر خان هم باشه، چون به هر حال از این چیزا زیاد دیده و می تونه مشاور خوبی باشه .

از نظر ناهید که اشکالی نداشت و آقا صفدر هم بادی در غبغب انداخت و آماده شد تا تجربیات کاراگاهیش رو با ما شیر کنه.

ناهید اعلام کرد که فقط و فقط و فقط به خاطر دوقلوها می خواد به افشین یه فرصت دیگه بده، اما فقط یه فرصت . بعد هم اعلام کرد که : گول این دسته گل ها و وعده وعیدها رو نخورین که اینا طبیعیه و شاید هیچ زنی اندازه ی اون دسته گل و شکلات از همسرش هدیه نگرفته .

و اینکه مرحله ی بعدی دسته گل ها پرت میشن وسط کوچه و لیوان و بطری آب و گلدونه که شکسته میشه و افشین مثه آدمای دو شخصیتی می مونه .

( خنده) مثه ؟

دو شخصیتیه دیگه دختر عمو جان.

زن عمو با شنیدن این حرفا بغضش ترکید و اعلام کرد که آسیبی که بچه هایی که تو دعوا بزرگ میشن می خورن از آسیب بچه های طلاق خیلی بیشتره.

بلههههه. طبیعتا همه ی نگاهها برگشت سمت من .

احتمالا به عنوان یه نمونه ی کمتر آسیب دیده شده مورد بررسی قرار می گیرم.

بعد از جلسه البته.

البته ناهید حرف زن عمو رو تایید کرد اما گفت : به خاطر بچه ها یه فرصت دیگه به پدرشون میده.

اینجا آقا صفدر کتابچی اعلام کرد که : باید محکم بری جلو. نمیشه که الکی بخشید که .

خان عمو تایید کرد.

آقا صفدر اضافه کرد: به یه شرط فرصت میدی بهش که اونم حسن نیتشو ثابت کنه و فردا صبح با هم بریم محضر و امضا بده و حق طلاق رو بده به تو.

والا! الکی که نمیشه هی بخشید.

خلاصه که بعد مدت ها ناهید لبخند زد.

خان عمو زد پشت آقا صفدر که دمت گرم خیلی آقایی

و زن عمو متعجب بود که چرا این فکر به ذهن خودش نرسیده.

خلاصه که آشتی کردن ناهید خانم و آقا افشین با این شرط امکان پذیره.

ببینیم چی میشه؟

…………..(موسیقی کوتاه)

.

من هر کاری میکنم از فکر کردن به آینده ی دوقلوهای ناهید بیرون نمیام.

آینده ای که امروز داره شکل میگیره.

وسط این جدال ها و بحث ها .

وسط این بذرهای کینه و دشمنی.

مثل بچگی های من.

بچگی های کامران شریفی که هنوز گاهی تو خواب هم ازم سراغ میگیرن.

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 19 | کاراگاه خصوصی محله آبشار و حومه”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *