قسمت 17 | در دروازه یا دهن مردم

به قسمت هفدهم رادیو ریشه خوش اومدین.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدمهای بالای شصت سال و با هم می‌شنویم از:
ماجرای پیک نیک دردسر ساز آقا کیا و ملی خانم
داستان زندگی خواننده محبوب ترانه گنجشکک اشی مشی، فرهاد

 

همکاران این قسمت

Picture of آزاده سادات ترابی

آزاده سادات ترابی

هاست

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of بنفشه صمدی

بنفشه صمدی

نویسنده

Picture of شیما حسن‌زاده

شیما حسن‌زاده

تصویربردار و تدوین‌گر

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of وحیده علی میرزایی

وحیده علی میرزایی

کارشناس تحقیقات

Picture of محبوبه سرچشمه

محبوبه سرچشمه

طراح گرافیک

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت هفدهم

 

در دروازه یا دهن مردم

پارت اول:

 

تو قسمت قبل شنیدیم که خانم ساناز توکلی رو بعنوان عکاس استخدام کردیم و با عکسهاش کلی به صفحه اینستامون رونق داد .

حالا ادامۀ ماجرا …

میدونید که ما بخاطر ناراحتیهای ناهید از افشین ، خیلی دل خوشی ازش نداشتیم .

اما همیشه ناراحتی ما از اون مربوط میشد به بیکاریهاش ، یک بوم و دو هوا بودنش و در نتیجه فشارهای مالی که بخاطر بی تدبیری هاش به خانواده اش تحمیل میکرد .

یه روز که ملی خانم و آقا کیا میخواستند برای طبیعت گردی به خارج از شهر برن ، ملی خانم به فکرش رسید که ساناز رو هم با خودشون ببرند که ازشون عکس بگیره .

ملی خانم شمارۀ سانازو از من گرفت و باهاش قرار گذاشت .

صبح اول وقت افشین اومد دنبالشون و ساناز هم بهشون ملحق شد و جلوی در ، برای همدیگه آرزوی روزی خوش کردیم و هر کدوم رفتیم دنبال کار خودمون

مش رجب اونروز خیلی خوشحال بود

گفت آخیش … بالاخره اینجا خلوت شد و بحمدالله قرار هم نیست کسی بیاد و تا عصر میتونیم یه نفس راحت بکشیم

عمو گفت خسته شدی مش رجب ؟ میخوای بری مرخصی ؟

گفت نه آقا . ما که جایی نداریم بریم . مرخصی برای ما همینه که امروز میتونیم دیگه غذای سالم و دمنوش و چی و چی و چی نخوریم و سر و صدای این دختره گوش آئینه ای هم سرمونو نبره .

زن عمو گفت زشته مش رجب پشت سر دختر مردم حرف میزنی

گفت : والا خانم خیلی جلفه . بلند بلند میخنده و لباسهاشم که معلوم نیست چی به چیه و گوشهاشم که اصلاً رفته رو اعصاب ما .

زن عمو گفت بلند بلند خندیدن هیچ عیبی نداره . اتفاقا خیلی هم قشنگه

باعث میشه بقیه هم بخندن

حالا اگه بلند بلند گریه میکرد خوب بود ؟ دیگه جلف نبود ؟

مش رجب که کلاً هیچ بحثی براش تمومی نداره گفت : والا خانم هر چیزی به جای خودش . ما از قدیم شنیدیم دختر نباید بلند بخنده . نباید بلند گریه کنه رو نشنیدیم .

گفتم این حرفها دیگه خیلی قدیمی شده مش رجب . یه کم به روز باش . گریه و خنده که دختر و پسر نداره .

بعدش هم با بی حوصلگی زدم بیرون .

عصری که برگشتم خونه دیدم یه خانمی با زن عمو و مش رجب نشستن گپ میزنن و چای میخورند .

مش رجب داشت قصۀ سوزناک عشق نافرجامشو تعریف میکرد و اون خانم هم بغضی کرده بود که بیا و ببین .

مش رجب هم که احساساتی شدن خانم حسابی به وجدش آورده بود ، هی پیاز داغ ماجرا رو زیاد میکرد .

وقتی متوجه حضور من شدند ، زن عمو معرفیشون کرد

ایشون فرشته خانم ، مادر ساناز جان هستند . از همسایه های قدیمی مون .

خوش و بش کردیم و فرشته خانم گفت والا اونقدر عکسهای خوش آب و رنگ خونه باغی رو دیدم، هوس کردم بیام هم بعد از مدتها زهره خانم رو ببینم ، هم اینکه تغییراتی که دادین رو ببینم .

گفتم خوش اومدین .

زن عمو گفت اتفاقاً من هم تعجب کردم چرا زودتر نیومدین

پرسید از کار دخترم راضی هستین ؟

گفتم بله بله . هنرمندند .

مش رجب یهو در اومد که جالبه خانم اصلاً دخترتون به شما نرفته .

ماشالا شما اینقدر آروم و صبور و دلسوز ، دختر خانمتون شلوغ و ماشالا پر سر و صدا و ….

زن عمو که دید کار داره بیخ پیدا میکنه پرید وسط که

ماشالله خوش انرژی و با روحیه است . آدم باهاش میشینه غصه هاش یادش میره .

فرشته خانم گفت : آهی کشید و گفت ، والا ما که باهاش میشینیم همه غمهای دنیا یادمون میاد . غصه این دختر منو کشت بخدا .

زن عمو پرسید چرا ؟

فرشته خانم گفت : والا چی بگم .

راستش من خیلی خوشحال شدم که کار با شمارو قبول کرد .

از وقتی میاد اینجا کلی روحیه اش عوض شده . بچه ام خیلی افسرده بود .

میدونید ، ساناز فقط وقتی مشغول کاره خوشحاله و میخنده .

توی خونه همش توی خودشه .

مش رجب پرسید چرا افسرده است خانم ؟

فرشته خانم تعریف کرد که پارسال صمیمی ترین دوستش رو توی یک تصادف از دست داده و از اونموقع به کل روحیه اش عوض شده .

همش میگه این زندگی دیگه به درد نمیخوره .

راستش ما خیلی تعجب کردیم چون اصلاً ساناز افسرده رو ندیده بودیم .

 

پارت دوم:

 

آخر شب بود که افشین آقا کیا اینا رو رسوند و رفت

فردا صبح ، سر صبحانه ، دیدم ملی خانم با زن عمو پچ پچ میکنند و چشمهای زن عمو از نگرانی حسابی گرد شده

بعدش هم تا آخر صبحانه رفت توی خودش و درست و حسابی هم چیزی نخورد

موقع جمع کردن سفره رفتم توی آشپزخونه و ازش پرسیدم چرا دمغه

گفت هیچی نیست . شانس منه

بعدش هم وایستاد سر نماز بی وقت

آخه زن عمو هروقت اعصابش به هم میریزه ، یکی از راههای آروم شدنش نماز خوندنه

میگه خود عمل رکوع و سجده ، باعث میشه آدم آروم بگیره .

منم خیلی این موضوع رو شنیدم که نماز خارج از بحث مذهبیش ، به لحاظ فیزیکی برای بدن مفیده و دقیقاً روی چاکراها و مراکز انرژی اثر میذاره .

خیلی هم دوست دارم در اینباره بیشتر تحقیق کنم و بدونم .

البته خیلی هم دیدم آدمهایی که به دلیل مشکلات کمردرد و زانودرد ، مجبور هستند نشسته نماز بخونند و خودشون هم میگن که خیلی بهشون نمیچسبه .

به هر جهت از نماز بی وقت زن عمو فهمیدم بدجوری فکرش ناراحته

بعد از ظهر که از بیمارستان برگشتم ، زن عمو بهم گفت ساناز زنگ زده و گفته که یه مدت نمیتونه بیاد عکاسی کنه .

علت رو هم توضیح نداده .

بهش گفتم دو روز دیگه زنگ بزنه از مامانش ماجرا رو بپرسه و ببینه اگه مشکلی داره براش برطرف کنیم که باز هم بیاد .

فردا عصر ، داشتیم چای بعدازظهر و نوش جان میکردیم که ناهید و دوقلوها از راه رسیدند .

ناهید برافروخته بود و سفیدی چشماش سرخ شده بود .

تا زن عمو ازش پرسید چی شده بغضش ترکید

مش رجب بچه ها رو برد توی حیاط که ناهید بتونه حرف بزنه .

گفت اینروزها افشین خیلی عجیب شده .

خیلی تیپ میزنه و گوشی از دستش نمیفته .

اکثراً موقع تلفن حرف زدن میره توی بالکن و پچ پچ میکنه .

خلاصه که شم زنانۀ ناهید خانم حسابی تحریک شده بود .

من و زن عمو تا تونستیم آرومش کردیم و بهش گفتیم فکر و خیالهای عجیب و غریب نکنه .

راستش خیلی توصیه هامون روی ناهید تأثیر نداشت و کمی بعد هم دست بچه هاشو گرفت و رفت .

بعد از رفتن ناهید ، زن عمو یواشکی به من گفت که ملی خانم بهش گفته اونروز دامادتون خیلی تو بحر ساناز رفته بوده .

گفت نکنه افشین با ساناز سر و سری پیدا کرده .

گفتم زن عمو این فکرها چیه میکنید ؟

گفت چه میدونم . امروز چرا بی ربط یهو گفت نمیام ؟

گفتم حتماً مشکلی داره .

شما زنگ بزن فردا از مامانش بپرس چرا نمیاد .

اینکه دیگه کاری نداره .

زن عمو که از اضطراب دل آشوبه گرفته بود ، برای همه امون گل گاوزبون دم کرد و تا شب دیگه جیکش در نیومد .

 

پارت سوم:

 

صبح اول وقت زن عمو زنگ زد به مادر ساناز

فرشته خانم به زن عمو گفت دخترش دوباره افسردگیش عود کرده و اینجور موقعها از اتاقش هم بیرون نمیاد .

بیشتر روز میخوابه و اصلاً حوصله هیچکس نداره .

بعد از چند روز هم بهتر میشه و برمیگرده به روال عادی زندگی .

زن عمو پرسید چی باعث شده که افسردگیش برگرده ؟

فرشته خانم گفته بود ظاهراً اونروز که با ملی خانم اینا رفته بودن خارج از شهر ، رفتند به مکانی که خیلی اونجا با دوستش خاطره داشته .

همین موضوع باعث شده دوباره دلتنگ رفیق از دست رفته اش بشه و وقتی برگشته خونه حسابی درب و داغون بوده .

زن عمو وقتی گوشی رو گذاشت به نظر نمیرسید خیلی باور کرده باشه . اما هیچی نگفت

فقط به فکر فرو رفت .

فردای اونروز ، سر صبحانه بودیم که ناهید بچه هاشو آورد گذاشت پیش زن عمو و گفت میخواد بره خرید .

خیلی آشفته بود و عجله داشت .

زن عمو با دیدن حال و روز ناهید از قبل بیشتر مضطرب شد

انگار منتظر بود بمبی وسط زندگی ناهید منفجر بشه .

جرأت هم نداشت فکرهای بدی که توی ذهنش میگذشت رو به زبون بیاره .

به زن عمو گفتم خودشو با دوقلوها سرگرم کنه

به مش رجب هم گفتم حواسش بهش باشه و بهش دمنوش بهار نارنج و گل بده تا استرسش کم بشه .

عصری که برگشتم ، هنوز ، دست و صورتم رو نشسته بودم که ناهید برگشت .

پریشان و گریان و پر از خشم .

مش رجب دوقلوها رو برد حیاط که ناهید راحت باشه .

اما ناهید توان حرف زدن نداشت .

همون موقع بود که خان عمو هم از پیاده روی برگشت و با دیدن ناهید بشدت برآشفته ، حسابی دست و پاشو گم کرد .

آخه این دو سه روزه ، من و زن عمو خیلی ماجراها رو باهاش در میون نذاشته بودیم

نمیخواستیم بیخودی نگرانش کنیم .

اما دیگه تیر از کمان رها شده بود .

بالاخره از بین بغض و گریه های ناهید ، به سختی فهمیدیم که امروز به خرید نرفته بوده .

رفته بوده به تعقیب افشین .

گفت دیگه نمیتونسته رفتارهای مشکوکشو تحمل کنه .

تمام روز دنبالش رفته بوده و متأسفانه دیده اونچه رو که نباید میدیده .

من و زن عمو انگار همزمان به یاد ساناز افتاده بودیم که به هم خیره موندیم

زن عمو خودشو جمع و جور کرد و با بدبختی پرسید : شناختیش ؟

ناهید گفت : نه بابا … اصلاً نمیدونم از کجا پیداش کرده .

حداقل ده سال ازش کوچیکتره .

توی پاساژ با هم قرار گذاشته بودند .

بعدش هم رفتند کافی شاپ .

دیگه نتونستم تماشاشون کنم و اومدم .

نمیدونم چرا هردومون از اینکه فهمیدیم طرف ساناز نبوده قلباً خشنود شدیم و نفس راحت کشیدیم .

زن عمو که عذاب وجدان هم گرفته بود

میگفت گناه دختر مردمو بیخودی شستم .

خلاصه ناهید اعلام کرد که دیگه به اون زندگی برنمیگرده .

خان عمو و زن عمو هیچی نگفتند تا از شدت خشم ناهید کم بشه

صحبت و تصمیم گیری  در این مورد موند برای روزهای بعد

آخر شب ، افشین که از همه جا بی خبر بود زنگ زد به ناهید که ببینه چرا نمیره خونه

ناهید گوشی رو داد به من که جواب بدم .

بهش گفتم ناهید سردرد داشته و بهش مسکن دادم و خوابش برده .

گفتم ناهید و بچه ها شب اونجا میمونن . نگران نباشه .

گوشی رو که گذاشتم ، ناهید دراز کشید و چشماشو بست .

نگرانی توی چشمهای خان عمو و زن عمو موج میزد

همه امون منتظر یک انفجار توی این ازدواج بودیم .

منتها نه از این نوعش .

فهمیدم گاهی آدم بعضی بمبها رو به بمبهای دیگه ترجیح میده .

یه بمب هایی بدجوری زندگی رو می ترکونن.

مثل بمبی که تو بچگی من خورد وسط زندگیم و  زندگی من و آقاجون و همه رو ترکوند.

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 17 | در دروازه یا دهن مردم”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *