قسمت 16 | نسل قدیم یا جدید؟

به قسمت شانزدهم رادیو ریشه خوش اومدین.
تو این قسمت با هم سفری می‌کنیم به دنیای آدمهای بالای شصت سال و با هم می‌شنویم از:
ماجرای ملحق شدن ساناز توکلی به اقامتگاه. ساناز توکلی کیه؟ بریم ببینیم کیه.
داستان زندگی بانو پوران که همه ترانه معرو‌فش “گل اومد بهار اومد” رو شنیدیم

 

همکاران این قسمت

Picture of آزاده سادات ترابی

آزاده سادات ترابی

هاست

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of بنفشه صمدی

بنفشه صمدی

نویسنده

Picture of شیما حسن‌زاده

شیما حسن‌زاده

تصویربردار و تدوین‌گر

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

Picture of وحیده علی میرزایی

وحیده علی میرزایی

کارشناس تحقیقات

Picture of محبوبه سرچشمه

محبوبه سرچشمه

طراح گرافیک

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت شانزدهم

 

در قسمت قبل شنیدیم که من بالاخره منشیمو پیدا کردم

ماهی خانم هم که حسابی توی محل برای خودش طرفدار جمع کرده بود ، خواستگار هم پیدا کرد و همین باعث شد از شدت  ناراحتی،   صمیمیتش با همسایه ها کم بشه  و کمی بعد هم به اقامتش پایان بده و از پیشمون بره .

حالا بریم ادامۀ ماجرا …

 

پارت اول

 

گفتم که نازلی خانم از اون سر دنیا پاشو کرده بود توی یه کفش که باید عکاس حرفه ای برای صفحه اینستامون بیارید .

رو این حساب ما هم به همۀ اطرافیانمون سپردیم که اگر عکاس خوب و خلاق و صاحب ایده ای میشناسند به ما معرفی کنند .

اینوسط یه چند تایی داوطلب هم اومدند و رفتند اما هیچکدوم مقبول نیفتادند .

یکیشون کارش خوب نبود ، اونیکی خودش دوربین نداشت ، اونیکی هم دستمزدش زیاد بود .

خلاصه همچنان سیستم همسایه ها یاری کنید تا نازلی اینستا داری کنه برقرار بود .

تا اینکه یکروز سر و کلۀ دختر یکی از همسایه ها پیدا شد .

ساناز توکلی .

ساناز خانم دانشجوی رشته عکاسی بود و پر از ذوق هنری .

بر خلاف خانوادۀ بسیار سنتی که داشت ، خیلی ساختار شکن و طرفدار فکرهای نو بود .

این طرز فکر ، توی لباس پوشیدنش هم کاملاً پیدا بود .

بعنوان مانتو یک پیراهن گل گلی پوشیده بود و با یک شال بلند نخی که رنگش در تضاد با مانتوش بود و یک جفت گیوه ، از صد کیلومتری داد میزد که من هنری ام .

عادت داشت کناره های شالش رو بده پشت گوشهاش و گوشواره های برنجیش نمایان بود .

راستشو بخواین اولش بخاطر سن و سال کمش و دانشجو بودنش ، فکر نمیکردم کارش چنگی به دل بزنه .

اما لپ تاپشو که باز کرد و عکسهاشو نشونمون داد ، فهمیدیم که خیلی با استعداده و فوری قبولش کردیم .

قرار شد همون روز کارشو شروع کنه و تا آخر هفته عکسهای جدید رو تحویل نازلی خانم بده .

زن عمو که فوری باهاش صمیمی شد و واقعاً از حضورش خوشحال بود

عمو اما طبق معمول که تا آدمها رو حسابی رصد نکنه نظری نمیده ، منتظر بود که ساناز امتحانشو پس بده .

اینوسط مش رجب تنها کسی بود که اصلاً و ابداً با مدل و سر و وضع ساناز خانم حال نکرده بود .

هی میرفت و میومد و تیکه مینداخت و زیر لب نچ نچ میکرد .

کشیدمش کنار گفتم چته مش رجب ؟ زشته چرا همچین میکنی ؟

گفت آقا آدم قحط بود این دختره رو استخدام کردین ؟

گفتم چشه مگه ؟

گفت چش نیست . گوشه . والا ما همش گوشهاشو میبینیم . انگاری گوشاشو گذاشته بیرون که ما مطمئن باشیم گوش هم داره . غافل از اینکه ما فقط چشماشو لازم داریم .

گفتم : هیس زشته واقعا از تو توقع نداشتم اینطوری آدمها رو قضاوت کنی !

خب هر کسی یه مدلیه . عجبا

گفت آقا انشالله که انتخابتون درست باشه . انشالله که کارش خوب باشه . انشالله که به کارتون بیاد . انشالله که نازلی خانم ازش راضی باشه . انشالله که …

گفتم بسه دیگه ! هفتصد تا انشالله گفتی ! ای بابا ! برو سر کارت .

گفت : از ما گفتن بود و رفت .

یعنی این مش رجب حد وسط نداره . یا مرید کسی میشه یا مخالف صد در صدش .

کار ما هم شده اینکه هی ترمزشو بکشیم .

ببینم شما هم اگر ظاهر و روش زندگی کسی با معیارهاتون جور در نیاد باهاش به مشکل بر میخورید ؟

این مشکل خیلی هاست ها !

 

پارت دوم

 

اونروز افشین از صبح ، آقا کیا و ملی خانم رو برده بود شابدالعظیم .

میخواستند هم حرم رو ببینند ، هم چشمه علی و برج طغرل و آتشکده و بازار و … خلاصه همۀ جاهای دیدنی شهر ری رو .

غروب که برگشتند ، ملی خانم اصلاً روبراه نبود . انتهای ستون فقراتش درد میکرد و اصلاً نتونست پیشمون بشینه .

وقتی رفتم ببینم اوضاعش چطوره ، خودش گفت هر وقت به مدت طولانی توی ماشین میشینه ، این اتفاق براش میفته .

گفتم قطعاً طولانی یکجا نشستن اصلاً برای کمر مناسب نیست . شما باید ساعتی یکبار از ماشین پیاده میشدید و قدم میزدید . اما با اینحال بهتره به یک ارتوپد هم مراجعه کنید .

فردا صبح اما حال ملی خانم بهتر بود و خداروشکر مشکلشون طولانی نشد .

اما من باز بهشون یادآوری کردم که طولانی نشستن در طولانی مدت چقدر میتونه آسیب زننده باشه .

عصر که از بیمارستان برگشتم ساناز خانم داشت از توی لپ تاپش عکسهایی که گرفته بود و روتوش کرده بود به عمو و زن عمو نشون میداد

الحق که عکسهای خیلی خوش آب و رنگی گرفته بود .

عکسها رو برای نازلی فرستادیم و اون هم خیلی خیلی خوشش اومد .

خلاصه صفحه اینستا رنگ و رخی تازه گرفت و فالورهامون هم بیشتر شدند .

ساناز عاشق عکاسی بود .

دائم دنبال سوژه برای عکاسی میگشت .

بعدش مثل بچه هایی که با ذوق نقاشیشونو نشون میدن و منتظر آفرین شنیدن هستند ، میومد و دونه دونه عکسها رو نشونمون میداد و تأیید میگرفت .

عمو و زن عمو هم برای همین خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کرده بودند

با خودم میگفتم میشه آدم اینقدر حالش خوب باشه ؟

یعنی این دختر هیچ درد و غمی نداره ؟

هیچ داستان پنهان و تاریکی نداره ؟

چهار پنج روز از آشناییمون گذشته بود که فهمیدم شعر هم میگه .

شعرهاش اما بر خلاف روحیۀ شاد خودش ، خیلی غمگین بودند .

با خودم گفتم کسی که چنین شعرهایی میگه امکان نداره بی درد باشه .

حتماً اونم یه نغمۀ غم انگیز تو زندگیش داره .

اصلا همه­ی آدمها نغمه­ی غم انگیز دارن.

چه قدر شبیه خسرو شکیبایی تو خانه­ی سبز شد لحنم، اونجا که علی نغمه­ی غم انگیز مادرشو میشنوه.

نغمه ی غم انگیز زندگی من هم تو بچگی م بود و این شانس رو داشتم که آقاجون و مادربزرگم اونو شنیدن و همراه من شدن.

بعضی ها اما این شانس رو ندارن که غمشون شنیده شه.

…………(موسیقی )

یکروز وقتی به خونه برگشتم ، دیدم از توی حیاط صدای خندۀ ساناز میاد .

اما قاطی صدای خنده اش یک صدای خندۀ دیگه هم بود .

صدای خندۀ افشین .

ساناز روی تخت نشسته بود و لپ تاپ روی پاش بود . افشین هم کنارش نشسته بود و با هم عکسها رو نگاه میکردند .

طبق معمول همیشه ، افشین خان که امکان نداره موضوعی پیدا بشه که بگه ازش سر در نمیاره ، داشت دربارۀ عکاسی سخنرانی میکرد .

من که حوصلۀ منم منم کردنهای افشینو نداشتم ، رفتم به مطبم و تا غروب بیرون نیومدم .

شب سر شام اما ، دیدم زن عمو از گرم گرفتن افشین با ساناز اصلاً خوشحال نبوده

خان عمو هم به زن عمو هشدار داد که به هیچ وجه روی این قضیه حساس نشه و به ناهید هم انتقال نده که خطرناکه .

فردای اونروز من تعطیل بودم . برای همین هم خونۀ خودم موندم تا به امور شخصیم رسیدگی کنم .

همچین که نشستم یه چایی بخورم و یه کتابی بخونم ، ناهید زنگ زد که پاشو بیا امروز قرار گذاشتیم یه کم از غذاها و خوراکیها عکاسی کنیم و توی پیج بذاریم .

گفتم الان که هر کسی توی اتاق خودش آشپزی میکنه .

گفت حتماً کسانی هستند که ترجیح میدن ما بهشون غذا بدیم و در کل هم عکس غذا همیشه برای بیننده جذابه .

اینو واقعاً راست گفت .

خلاصه پاشدم رفتم خونه باغی و با همفکری ساناز و ناهید ، یه گوشه از حیاط رو آماده کردیم برای عکاسی .

ناهید هم سه چهار مدل کیک درست کرده بود و آورده بود بعنوان نمونه کار

ساناز و ناهید با هم خوراکیها رو توی ظرفهای قشنگی میذاشتند ، تزئینشون میکردند و منهم موقع عکاسی براشون سایه بون رو نگه میداشتم که نور تند روز باعث تیرگی عکسها نشه .

اونروز طی همکاری که با هم داشتیم ، فهمیدم ساناز خیلی دختر عمیقیه .

به جزئیات خیلی توجه داره .

از هیچ نکته ای نمیگذره .

و طمأنینه ای که توی انجام کارها و حتی صحبت کردنش داشت خیلی به دلم نشست .

توی زمانهای استراحتمون هم از هر دری صحبت کردیم .

من براش از پزشکی گفتم و اون از سودای جهانگردیش .

ناهید اما خیلی حال و حوصلۀ گفتگو نداشت .

در سکوت کار انجام میداد و هر وقت بیکار مینشستیم یا میرفت سراغ زن عمو یا با بچه هاش سرگرم میشد .

این موضوع باعث شد هم صحبتی من و ساناز قوت بگیره

روز خوبی بود .

خوش گذشت .

شب که به خونه برگشتم تمام روز رو با خودم مرور کردم .

فکرم مشغول شده بود . مشغول .

 

 

پارت سوم

 

چند روزی گذشت .

به پیشنهاد ساناز ، قرار شد از خان عمو و زن عمو و ناهید و مش رجب و من ، عکس گرفته بشه و بعنوان دست اندرکاران خونه باغی توی پیج گذاشته بشه .

به همین منظور همه امون لباسهای خوش آب و رنگ و تر و تمیزی پوشیدیم و ساناز هم یکی از دوستانش که گریمور بود رو آورد تا رنگ و رخ ما رو درست کنه .

مش رجب با اینکه خیلی با ساناز ارتباط برقرار نکرده بود ، از این پیشنهادش خیلی خوشحال شد .

احساس کرد قراره معروف بشه و دیگه دوران بی نام بودنش به سر اومده .

برای همین هم رفته بود با حقوق یک ماهش سرتا پاشو نو نوار کرده بود و حسابی تیپ زده بود. یعنی در حدی سنگ تموم گذاشته بود که ، من مطمئنم هر کی عکسشو توی پیج میدید فکر میکرد اون مدیره و بقیه امون کارمندهاشیم .

اونروز ساناز از همه امون عکسهای تکی و دسته جمعی زیادی گرفت .

حتی از آقا کیا و ملی خانم هم با اجازۀ خودشون عکاسی کرد .

و خیلی هم به همه امون خوش گذشت .

دو روز بعد ، صبح اول وقت ، ساناز با عجله اومد خونه باغی و فلش مموری عکسها روگذاشت روی میزم و گفت :

ببخشید امروز دانشگاهم دیر شده ، نمیتونم بشینم باهاتون عکسها رو چک کنم . خودتون ببینید ، اشکالاتشونو بهم بگید .

بعد هم رفت جلوی در وایستاد تا اسنپ بگیره .

همون موقع بود که افشین اومد دنبال آقا کیا اینا

از قضا اونروز فشار خون آقا کیا کمی بالا بود و برای همین هم ملی خانم به افشین گفت ما امروز بیرون نمیریم و میخوایم استراحت کنیم .

اینوسط یه پرانتز باز کنم که بنده تقریباً هر روز به آقا کیا میگم که باید وزنشو پایین بیاره . وزن زیاد خودش باعث هزار و یک مشکل میشه و دردسر سازه .

اما آقا کیای ما که خیلی خوش غذا تشریف دارند ، گوششون به این حرفها بدهکار نیست و وقتی غذا میبینند اختیار از کف میدن .

دقت کردین وقتی خانم اینجور آدمها بهشون میگه نخور ، بدتر میکنند ؟

انگار بیشتر حریص میشن .

مثل وقتهایی که رژیم میگیریم .

نمیدونم چه رازیه که هر چی ممنوع میشه نسبت بهش مشتاق میشیم .

شما هم همینطورید ؟

خلاصه …

افشین که اونروز از سوی آقا کیا اینا مرخص شده بود ، از خونه باغی زد بیرون  .

منم همزمان از خونه زدم بیرون که برم بیمارستان .

ساناز هنوز دم در منتظر بود که یک ماشین قبولش کنه .

بهش گفتم بیا برسونمت .

افشین هم ازش پرسید کدوم طرفی میره و اینطور شد که چون دانشگاه ساناز از بیمارستان خیلی دورتر بود ، قرار شد افشین برسوندش که من دیرم نشه .

عصری وقتی برگشتم خونه ناهید زنگ زد و سراغ افشینو گرفت .

اصلاً خبر نداشت که آقا کیا امروز افشینو مرخص کرده بوده .

خیلی جا خورد و گفت که افشین هنوز به خونه برنگشته .

بهش گفتم فقط میدونم چون ساناز ماشین گیرش نیومد ، اونو برد رسوند به دانشگاه .

ناهید با شنیدن این موضوع یهو سکوت کرد .

فکرش حسابی مشغول شد .

بهش گفتم به دلش بد راه نده و زنگ بزنه ببینه کجاست .

اصولاً هم افشین آدمی نیست که خیلی کارهاش رو حساب و کتاب پیش بره .

یهو میخواد بره بندرعباس ، سر از شمال در میاره .

گفتم ناهید تو دیگه باید به بی نظمیهای شوهرت عادت کرده باشی .

ناهید اما جواب داد : آدم به هیچ رفتار بدی عادت نمیکنه .

مگر اینکه خودش هم همون عادت رو داشته باشه .

شاید این منم که باید مثل اون بشم تا دیگه اذیت نشم .

گفتم باهاش موافق نیستم .

اما موافق بودم.

 

یه چیزایی هست که هرچقدر هم ازشون زمان بگذره، برامون عادی نمیشن،

 

آره!عادی نمیشن.

برای من هنوز رفتن مامان و بابا عادی نشده، یه بغضی هست که هست،

هر چقدر هم که بگیم زمان دوای همه­ی دردهاست، این بغض من هنوز هست که هست .

شاید اگه تو روزای بچگی همش در گوشم نمی خوندن که ” مرد گریه نمیکنه ”

این بغض الان اینقدر سنگینی نمی کرد.

اگه پسر دار بشم، حتما بهش میگم که : هر وقت دلت گرفت گریه کن، گریه کردن احساس می خواد، و احساس داشتن، ربطی به دختر و پسر بودن نداره.

گریه کن، بذار بغضت بشکنه، سبک شه و نخوای تا آخر عمر تو گلوت حملش کنی.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قسمت 16 | نسل قدیم یا جدید؟”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *