توضیحات
قسمت شانزدهم
در قسمت قبل شنیدیم که من بالاخره منشیمو پیدا کردم
ماهی خانم هم که حسابی توی محل برای خودش طرفدار جمع کرده بود ، خواستگار هم پیدا کرد و همین باعث شد از شدت ناراحتی، صمیمیتش با همسایه ها کم بشه و کمی بعد هم به اقامتش پایان بده و از پیشمون بره .
حالا بریم ادامۀ ماجرا …
پارت اول
گفتم که نازلی خانم از اون سر دنیا پاشو کرده بود توی یه کفش که باید عکاس حرفه ای برای صفحه اینستامون بیارید .
رو این حساب ما هم به همۀ اطرافیانمون سپردیم که اگر عکاس خوب و خلاق و صاحب ایده ای میشناسند به ما معرفی کنند .
اینوسط یه چند تایی داوطلب هم اومدند و رفتند اما هیچکدوم مقبول نیفتادند .
یکیشون کارش خوب نبود ، اونیکی خودش دوربین نداشت ، اونیکی هم دستمزدش زیاد بود .
خلاصه همچنان سیستم همسایه ها یاری کنید تا نازلی اینستا داری کنه برقرار بود .
تا اینکه یکروز سر و کلۀ دختر یکی از همسایه ها پیدا شد .
ساناز توکلی .
ساناز خانم دانشجوی رشته عکاسی بود و پر از ذوق هنری .
بر خلاف خانوادۀ بسیار سنتی که داشت ، خیلی ساختار شکن و طرفدار فکرهای نو بود .
این طرز فکر ، توی لباس پوشیدنش هم کاملاً پیدا بود .
بعنوان مانتو یک پیراهن گل گلی پوشیده بود و با یک شال بلند نخی که رنگش در تضاد با مانتوش بود و یک جفت گیوه ، از صد کیلومتری داد میزد که من هنری ام .
عادت داشت کناره های شالش رو بده پشت گوشهاش و گوشواره های برنجیش نمایان بود .
راستشو بخواین اولش بخاطر سن و سال کمش و دانشجو بودنش ، فکر نمیکردم کارش چنگی به دل بزنه .
اما لپ تاپشو که باز کرد و عکسهاشو نشونمون داد ، فهمیدیم که خیلی با استعداده و فوری قبولش کردیم .
قرار شد همون روز کارشو شروع کنه و تا آخر هفته عکسهای جدید رو تحویل نازلی خانم بده .
زن عمو که فوری باهاش صمیمی شد و واقعاً از حضورش خوشحال بود
عمو اما طبق معمول که تا آدمها رو حسابی رصد نکنه نظری نمیده ، منتظر بود که ساناز امتحانشو پس بده .
اینوسط مش رجب تنها کسی بود که اصلاً و ابداً با مدل و سر و وضع ساناز خانم حال نکرده بود .
هی میرفت و میومد و تیکه مینداخت و زیر لب نچ نچ میکرد .
کشیدمش کنار گفتم چته مش رجب ؟ زشته چرا همچین میکنی ؟
گفت آقا آدم قحط بود این دختره رو استخدام کردین ؟
گفتم چشه مگه ؟
گفت چش نیست . گوشه . والا ما همش گوشهاشو میبینیم . انگاری گوشاشو گذاشته بیرون که ما مطمئن باشیم گوش هم داره . غافل از اینکه ما فقط چشماشو لازم داریم .
گفتم : هیس زشته واقعا از تو توقع نداشتم اینطوری آدمها رو قضاوت کنی !
خب هر کسی یه مدلیه . عجبا
گفت آقا انشالله که انتخابتون درست باشه . انشالله که کارش خوب باشه . انشالله که به کارتون بیاد . انشالله که نازلی خانم ازش راضی باشه . انشالله که …
گفتم بسه دیگه ! هفتصد تا انشالله گفتی ! ای بابا ! برو سر کارت .
گفت : از ما گفتن بود و رفت .
یعنی این مش رجب حد وسط نداره . یا مرید کسی میشه یا مخالف صد در صدش .
کار ما هم شده اینکه هی ترمزشو بکشیم .
ببینم شما هم اگر ظاهر و روش زندگی کسی با معیارهاتون جور در نیاد باهاش به مشکل بر میخورید ؟
این مشکل خیلی هاست ها !
پارت دوم
اونروز افشین از صبح ، آقا کیا و ملی خانم رو برده بود شابدالعظیم .
میخواستند هم حرم رو ببینند ، هم چشمه علی و برج طغرل و آتشکده و بازار و … خلاصه همۀ جاهای دیدنی شهر ری رو .
غروب که برگشتند ، ملی خانم اصلاً روبراه نبود . انتهای ستون فقراتش درد میکرد و اصلاً نتونست پیشمون بشینه .
وقتی رفتم ببینم اوضاعش چطوره ، خودش گفت هر وقت به مدت طولانی توی ماشین میشینه ، این اتفاق براش میفته .
گفتم قطعاً طولانی یکجا نشستن اصلاً برای کمر مناسب نیست . شما باید ساعتی یکبار از ماشین پیاده میشدید و قدم میزدید . اما با اینحال بهتره به یک ارتوپد هم مراجعه کنید .
فردا صبح اما حال ملی خانم بهتر بود و خداروشکر مشکلشون طولانی نشد .
اما من باز بهشون یادآوری کردم که طولانی نشستن در طولانی مدت چقدر میتونه آسیب زننده باشه .
عصر که از بیمارستان برگشتم ساناز خانم داشت از توی لپ تاپش عکسهایی که گرفته بود و روتوش کرده بود به عمو و زن عمو نشون میداد
الحق که عکسهای خیلی خوش آب و رنگی گرفته بود .
عکسها رو برای نازلی فرستادیم و اون هم خیلی خیلی خوشش اومد .
خلاصه صفحه اینستا رنگ و رخی تازه گرفت و فالورهامون هم بیشتر شدند .
ساناز عاشق عکاسی بود .
دائم دنبال سوژه برای عکاسی میگشت .
بعدش مثل بچه هایی که با ذوق نقاشیشونو نشون میدن و منتظر آفرین شنیدن هستند ، میومد و دونه دونه عکسها رو نشونمون میداد و تأیید میگرفت .
عمو و زن عمو هم برای همین خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کرده بودند
با خودم میگفتم میشه آدم اینقدر حالش خوب باشه ؟
یعنی این دختر هیچ درد و غمی نداره ؟
هیچ داستان پنهان و تاریکی نداره ؟
چهار پنج روز از آشناییمون گذشته بود که فهمیدم شعر هم میگه .
شعرهاش اما بر خلاف روحیۀ شاد خودش ، خیلی غمگین بودند .
با خودم گفتم کسی که چنین شعرهایی میگه امکان نداره بی درد باشه .
حتماً اونم یه نغمۀ غم انگیز تو زندگیش داره .
اصلا همهی آدمها نغمهی غم انگیز دارن.
چه قدر شبیه خسرو شکیبایی تو خانهی سبز شد لحنم، اونجا که علی نغمهی غم انگیز مادرشو میشنوه.
نغمه ی غم انگیز زندگی من هم تو بچگی م بود و این شانس رو داشتم که آقاجون و مادربزرگم اونو شنیدن و همراه من شدن.
بعضی ها اما این شانس رو ندارن که غمشون شنیده شه.
…………(موسیقی )
یکروز وقتی به خونه برگشتم ، دیدم از توی حیاط صدای خندۀ ساناز میاد .
اما قاطی صدای خنده اش یک صدای خندۀ دیگه هم بود .
صدای خندۀ افشین .
ساناز روی تخت نشسته بود و لپ تاپ روی پاش بود . افشین هم کنارش نشسته بود و با هم عکسها رو نگاه میکردند .
طبق معمول همیشه ، افشین خان که امکان نداره موضوعی پیدا بشه که بگه ازش سر در نمیاره ، داشت دربارۀ عکاسی سخنرانی میکرد .
من که حوصلۀ منم منم کردنهای افشینو نداشتم ، رفتم به مطبم و تا غروب بیرون نیومدم .
شب سر شام اما ، دیدم زن عمو از گرم گرفتن افشین با ساناز اصلاً خوشحال نبوده
خان عمو هم به زن عمو هشدار داد که به هیچ وجه روی این قضیه حساس نشه و به ناهید هم انتقال نده که خطرناکه .
فردای اونروز من تعطیل بودم . برای همین هم خونۀ خودم موندم تا به امور شخصیم رسیدگی کنم .
همچین که نشستم یه چایی بخورم و یه کتابی بخونم ، ناهید زنگ زد که پاشو بیا امروز قرار گذاشتیم یه کم از غذاها و خوراکیها عکاسی کنیم و توی پیج بذاریم .
گفتم الان که هر کسی توی اتاق خودش آشپزی میکنه .
گفت حتماً کسانی هستند که ترجیح میدن ما بهشون غذا بدیم و در کل هم عکس غذا همیشه برای بیننده جذابه .
اینو واقعاً راست گفت .
خلاصه پاشدم رفتم خونه باغی و با همفکری ساناز و ناهید ، یه گوشه از حیاط رو آماده کردیم برای عکاسی .
ناهید هم سه چهار مدل کیک درست کرده بود و آورده بود بعنوان نمونه کار
ساناز و ناهید با هم خوراکیها رو توی ظرفهای قشنگی میذاشتند ، تزئینشون میکردند و منهم موقع عکاسی براشون سایه بون رو نگه میداشتم که نور تند روز باعث تیرگی عکسها نشه .
اونروز طی همکاری که با هم داشتیم ، فهمیدم ساناز خیلی دختر عمیقیه .
به جزئیات خیلی توجه داره .
از هیچ نکته ای نمیگذره .
و طمأنینه ای که توی انجام کارها و حتی صحبت کردنش داشت خیلی به دلم نشست .
توی زمانهای استراحتمون هم از هر دری صحبت کردیم .
من براش از پزشکی گفتم و اون از سودای جهانگردیش .
ناهید اما خیلی حال و حوصلۀ گفتگو نداشت .
در سکوت کار انجام میداد و هر وقت بیکار مینشستیم یا میرفت سراغ زن عمو یا با بچه هاش سرگرم میشد .
این موضوع باعث شد هم صحبتی من و ساناز قوت بگیره
روز خوبی بود .
خوش گذشت .
شب که به خونه برگشتم تمام روز رو با خودم مرور کردم .
فکرم مشغول شده بود . مشغول .
پارت سوم
چند روزی گذشت .
به پیشنهاد ساناز ، قرار شد از خان عمو و زن عمو و ناهید و مش رجب و من ، عکس گرفته بشه و بعنوان دست اندرکاران خونه باغی توی پیج گذاشته بشه .
به همین منظور همه امون لباسهای خوش آب و رنگ و تر و تمیزی پوشیدیم و ساناز هم یکی از دوستانش که گریمور بود رو آورد تا رنگ و رخ ما رو درست کنه .
مش رجب با اینکه خیلی با ساناز ارتباط برقرار نکرده بود ، از این پیشنهادش خیلی خوشحال شد .
احساس کرد قراره معروف بشه و دیگه دوران بی نام بودنش به سر اومده .
برای همین هم رفته بود با حقوق یک ماهش سرتا پاشو نو نوار کرده بود و حسابی تیپ زده بود. یعنی در حدی سنگ تموم گذاشته بود که ، من مطمئنم هر کی عکسشو توی پیج میدید فکر میکرد اون مدیره و بقیه امون کارمندهاشیم .
اونروز ساناز از همه امون عکسهای تکی و دسته جمعی زیادی گرفت .
حتی از آقا کیا و ملی خانم هم با اجازۀ خودشون عکاسی کرد .
و خیلی هم به همه امون خوش گذشت .
دو روز بعد ، صبح اول وقت ، ساناز با عجله اومد خونه باغی و فلش مموری عکسها روگذاشت روی میزم و گفت :
ببخشید امروز دانشگاهم دیر شده ، نمیتونم بشینم باهاتون عکسها رو چک کنم . خودتون ببینید ، اشکالاتشونو بهم بگید .
بعد هم رفت جلوی در وایستاد تا اسنپ بگیره .
همون موقع بود که افشین اومد دنبال آقا کیا اینا
از قضا اونروز فشار خون آقا کیا کمی بالا بود و برای همین هم ملی خانم به افشین گفت ما امروز بیرون نمیریم و میخوایم استراحت کنیم .
اینوسط یه پرانتز باز کنم که بنده تقریباً هر روز به آقا کیا میگم که باید وزنشو پایین بیاره . وزن زیاد خودش باعث هزار و یک مشکل میشه و دردسر سازه .
اما آقا کیای ما که خیلی خوش غذا تشریف دارند ، گوششون به این حرفها بدهکار نیست و وقتی غذا میبینند اختیار از کف میدن .
دقت کردین وقتی خانم اینجور آدمها بهشون میگه نخور ، بدتر میکنند ؟
انگار بیشتر حریص میشن .
مثل وقتهایی که رژیم میگیریم .
نمیدونم چه رازیه که هر چی ممنوع میشه نسبت بهش مشتاق میشیم .
شما هم همینطورید ؟
خلاصه …
افشین که اونروز از سوی آقا کیا اینا مرخص شده بود ، از خونه باغی زد بیرون .
منم همزمان از خونه زدم بیرون که برم بیمارستان .
ساناز هنوز دم در منتظر بود که یک ماشین قبولش کنه .
بهش گفتم بیا برسونمت .
افشین هم ازش پرسید کدوم طرفی میره و اینطور شد که چون دانشگاه ساناز از بیمارستان خیلی دورتر بود ، قرار شد افشین برسوندش که من دیرم نشه .
عصری وقتی برگشتم خونه ناهید زنگ زد و سراغ افشینو گرفت .
اصلاً خبر نداشت که آقا کیا امروز افشینو مرخص کرده بوده .
خیلی جا خورد و گفت که افشین هنوز به خونه برنگشته .
بهش گفتم فقط میدونم چون ساناز ماشین گیرش نیومد ، اونو برد رسوند به دانشگاه .
ناهید با شنیدن این موضوع یهو سکوت کرد .
فکرش حسابی مشغول شد .
بهش گفتم به دلش بد راه نده و زنگ بزنه ببینه کجاست .
اصولاً هم افشین آدمی نیست که خیلی کارهاش رو حساب و کتاب پیش بره .
یهو میخواد بره بندرعباس ، سر از شمال در میاره .
گفتم ناهید تو دیگه باید به بی نظمیهای شوهرت عادت کرده باشی .
ناهید اما جواب داد : آدم به هیچ رفتار بدی عادت نمیکنه .
مگر اینکه خودش هم همون عادت رو داشته باشه .
شاید این منم که باید مثل اون بشم تا دیگه اذیت نشم .
گفتم باهاش موافق نیستم .
اما موافق بودم.
یه چیزایی هست که هرچقدر هم ازشون زمان بگذره، برامون عادی نمیشن،
آره!عادی نمیشن.
برای من هنوز رفتن مامان و بابا عادی نشده، یه بغضی هست که هست،
هر چقدر هم که بگیم زمان دوای همهی دردهاست، این بغض من هنوز هست که هست .
شاید اگه تو روزای بچگی همش در گوشم نمی خوندن که ” مرد گریه نمیکنه ”
این بغض الان اینقدر سنگینی نمی کرد.
اگه پسر دار بشم، حتما بهش میگم که : هر وقت دلت گرفت گریه کن، گریه کردن احساس می خواد، و احساس داشتن، ربطی به دختر و پسر بودن نداره.
گریه کن، بذار بغضت بشکنه، سبک شه و نخوای تا آخر عمر تو گلوت حملش کنی.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.