همکاران این قسمت

آزاده سادات ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

هدیه هاشمی
مدیر پروژه

وحیده علی میرزایی
کارشناس تحقیقات

هادی حسنعلی
هاست و صداپیشه نقش کامران

آرزو کبیر
نویسنده

بنفشه صمدی
نویسنده

میثم عبدی
صدابردار و تدوینگر
اسپانسر

جای شما اینجا خالیست ...
توضیحات
قسمت دوازدهم
در قسمت قبل شنیدیم که خان عمو و مش رجب برای میوه چیدن به باغ دوست خان عمو رفتند و زن عمو توی خونه تنها موند و از پله ها افتاد و دنبالچه اش ترک برداشت.
برای همین هم خان عمو تصمیم گرفت اقامتگاه رو راه اندازی کنه تا دیگه هیچوقت تنها نباشند.
بریم سراغ باقی ماجرا:
اولین کاری که برای راه اندازی اقامتگاه باید انجام میشد، طی کردن مراحل اداری بود.
ماشالله هزار ماشالله خان عمو خودش اونقدر توی اینکارها دقیق و وارد بود و اونقدر دوست و آشنا داشت که اصلاً نیازی به کمک ما نداشت.
مرحله بعد انجام یکسری تغییرات در خونه باغی بود . مثلاً اینکه نیاز بود به بنا ، سرویس بهداشتی و حمام اضافه کنیم.
همینطور نقاشی و تعمیر بعضی بخشهای فرسوده.
این بخش رو هم من سپردم به یکی از دوستانم که طراح داخلی بود و اونهم کمک گرفت از یکی ازدوستانش که متخصص مرمت بود، که خدای نکرده به خونه آسیبی زده نشه.
نکته بعدی انتقال مطب بنده بود به یکی از اتاقهای خونه باغی.
من قبلاً بهتون نگفته بودم که من همیشه توی خونه باغی در یک اتاق ثابت میخوابیدم.
دلیلش رو توی همین قسمت خواهید فهمید. اما میخوام روند مواجه شدن مش رجب با این ماجرا رو براتون بگم.
ما با خان عمو نشسته بودیم و من داشتم درباره ایده هایی که دوست طراحم برای خونه داشت توضیح میدادم که یهو وسط حرفم پرید و گفت: مطبتو کی میاری اینجا؟
گفتم میارم توی همین هفته.
خان عمو گفت خب پس اتاق جلوی در ورودی رو میگم مش رجب خالی کنه و نظافت کنه.
خودت هم بگو چه رنگی بزنیم و چیکارش کنیم.
اینوسط یه پرانتز باز کنم که از در ورودی کوچه که وارد خونه باغی میشدیم، یک راهرو بود که انتهاش میرسید به حیاط.
توی این راهرو، یک اتاق سمت چپ بود و یک اتاق هم سمت راست.
اتاق سمت راستی رو داده بودند به مش رجب و اتاق سمت چپی خالی بود و راستش خیلی برای مطب مناسب بود. چون هم بزرگ بود و هم اینکه جلوی درب ورودی بود و این شکلی دیگه مراجعین من وارد بخش اصلی خونه نمی شدند.
من در تأیید حرف خان عمو گفتم باشه. خیلی هم ممنون. فقط اینکه اتاق خودمو هم باید خالی کنیم.
خان عمو گفت به اون اتاق چیکار داری؟
گفتم چون دارم یک اتاقو بخاطر مطب اشغال میکنم، عوضش اون اتاقو خالی میکنم که دو تا اتاق در اختیار من نباشه و شما بتونید اون رو هم اجاره بدید.
خان عمو گفت اصلا و ابدا حرفشم نزن. اون اتاق سالیان ساله که اون شکلیه. همون شکلی هم میمونه.
همون موقع بود که مش رجب که اومده بود یه چایی جلومون بذاره وارد بحث شد.
آقا من تا حالا اون اتاقو ندیدم. چیه قضیه اش؟
خان عمو گفت: قضیه خاصی نداره. اتاقه. اتاق.
مش رجب اما از رو نرفت.
آقا پس چرا گفتین همین شکلی که اینهمه سال مونده باید بمونه؟
خان عمو گفت: برای اینکه من میگم.
مش رجب فهمید چیزی از ما در نمیاد و از اتاق رفت بیرون. اما من فهمیدم که مغزش بدجور مشغول شد.
خلاصه من بعد از یک بحث نیم ساعته خان عمو رو راضی کردم که فقط وسایل شخصیمو از اتاق جمع کنم و تخت و میز و وسایل اصلی اتاق همون شکلی بمونن و اون اتاق بشه اتاق اقامتهای کوتاه.
بعد از این تصمیم گیری مش رجبو صدا کردم که با هم بریم اون اتاقو جمع و جور کنیم.
مش رجب هم که از خداش بود و انگار دعوتش کرده باشم به یک مهمونی دورهمی، با تمام وجودش اومد.
وارد اتاق که شدیم اول وایساد تمام اتاق رو رصد کرد.
یک اتاق ساده که معلوم بود روزگاری یک جوانی توی اون زندگی کرده بوده.
یک تختخواب یکنفره، یک میز تحریر، یک کتابخونه شخصی، کمد لباس و تعدادی پوستر از ورزشکاران و هنرپیشه های مورد علاقه، روی دیوار.
گفتم مش رجب پوسترهای روی دیوارها رو بکن. فقط مراقب باش خراب نشن. تر و تمیز لوله اشون میکنیم، دورشون یه تیکه کاغذ و چسب میزنیم، من میبرم خونۀ خودم.
مش رجب گفت: آقا ببخشید اینجا اتاق کی بوده؟
گفتم اتاق من.
گفت: آقا شما برای چی اینجا زندگی می کردید؟ منظورم اینه که کی اینجا زندگی می کردید؟
یعنی پدر و مادرتون هم اینجا زندگی می کردن؟ همه دور هم؟
یکهو انگار برق سه فاز به من وصل کرده باشند، بی اختیار بهش پریدم که: من دلم نمیخواد درباره این موضوع صحبت کنم! معلوم نیست؟! اونروز هم همینو بهت گفتم! دیگه چطوری باید بگم نمیخوام در اینباره صحبت کنم؟ شاید من دلم نخواد به گذشتم فکر کنم!
مش رجب که اصلاً توقع نداشت من چنین برخوردی باهاش بکنم، سر جاش خشکش زد.
به آرومی گفتم: ببخشید داد زدم. ببین چیکار کردی؟ حالا دیگه از خودمم بدم میاد که اون روم زد بالا. دلخور زیر چشمی نگاهم کرد.
گفتم شاید من از مرور خاطرات به اندازه تو خوشم نمیاد! شاید کسایی تو زندگیم هستند که از یاداوریشون خوشحال نمی شم، شاید برای من به اندازه تو راحت نیست!
زیر لب گفت خب من نمی دونستم اینقدر ناراحت میشید!
بهش گفتم تو برو من خودم اینجا رو جمع میکنم . الان نیاز دارم کمی تنها باشم.
از خداخواسته از اتاق رفت بیرون.
راستش از برخوردی که باهاش کردم ناراحت شدم اما کاملاً به خودم حق دادم. کسی نباید به زور وارد حریم شخصی کسی بشه. نه؟
اونروز خودم تزئینات روی در و دیوارها رو جمع کردم.
بعدش هم اون چند دست لباسی که اونجا داشتم رو منتقل کردم به کشویی که خان عمو اینا توی اتاق خودشون بهم داده بودن، برای وقتهایی که شب اونجا می موندم.
وسایل زیادی اونجا نداشتم. از اولش هم اشتباه کردم مش رجبو قاطی بازی کردم.
یه سری از وسایل یادگاری مثل پوسترها رو هم برداشتم با خودم بردم به آپارتمانم.
فردا و پس فردای اونروز هم اونقدر کار داشتم که دور و بر خونه باغی پیدام نشد.
اینوسط اما مش رجب بیکار نمونده بود و تحقیقاتش دربارۀ گذشتۀ من رو گسترش داده بود.
از زن عمو و ناهید که نزدیکترین بودند بگیر تا کسبۀ محل و خانمهای توی صف نون.
اما چیزی دستگیرش نشد که نشد.
پایان پارت اول
…………………………………
پارت دوم:
یک روز نصرت خانم، یکی از همسایه ها برای عیادت، اومده بود پیش زن عمو.
نصرت خانم که روابط عمومی خیلی قوی هم توی محل داشت، به زن عمو گفته بود: شنیدم به سلامتی برای آقا کامران دارید زن میگیرید.
زن عمو با تعجب پرسیده بود: کی گفته؟
خانم همسایه هم گفته بود: همه میدونن. یه آقایی توی محل اومده بود تحقیق.
زن عمو با تعجب پرسید: تحقیق؟
نصرت خانم هم گفته بود بله. خیالتون راحت. ما همه تا تونستیم از آقا کامران تعریف کردیم. از گذشته اش هم پرسید که ما هیچی نگفتیم. گفتیم خودتون هر طور میخواید توضیح بدید.
زن عمو اما بعد از این گفتگو خیلی فکری شد.
زنگ زد به من که برم پیشش تا بفهمه قضیه از چه قراره.
منم اطاعت امر کردم و رفتم.
زن عمو نه گذاشت و نه برداشت یهو در اومد گفت کامران بی خبر از ما رفتی خواستگاری؟
گفتم: یا خدا! این از کجا دراومد؟
گفت: نصرت خانم گفت. یکی رفته تو محل دربارۀ تو تحقیق کرده. مثل اینکه بابای دختره بوده.
گفتم: نه والا زن عمو. اولاً که من عمراً حالا حالاها زن بگیرم.
دوماً عمراً بدون شما برم خواستگاری.
بعدشم زن عمو مگه هنوز میرن تحقیق برای خواستگاری؟
زن عمو گفت: بله که میرن. هنوز خیلی خانواده های سنتی، اهل محل رو از همه بیشتر قبول دارند .
گفتم: جالبه.
گفت: چی جالبه؟ جواب منو بده.
گفتم خدا شاهده شایعه است زن عمو. من کی به شما دروغ گفتم؟
زن عمو به فکر فرو رفت که پس قضیه از کجا آب میخوره.
اما خب خوبیش این بود که حرف منو قبول کرد و سوتفاهم برطرف شد.
چند روز بعد، دوستم امین که قبلاً گفتم طراح داخلیه، اومده بود خونه باغی و داشت آخرین تصمیمات رو دربارۀ تغییرات باهامون چک میکرد.
همون موقع بود که نازلی تماس تصویری گرفت و من بهش مژده دادم که از شنبه تیم دوستم میان برای شروع.
نازلی هم کلی ذوق کرد و گفت: پس منم مژده بدم که اولین مسافراتونو من دارم از اینجا براتون میفرستم.
نازلی توضیح داد که: با یک زن و شوهر باحال آشنا شده که سالیان ساله خارج از کشور زندگی کردند و حالا که بچه هاشون رفتند سر زندگیهاشون، دلشون واسۀ زندگی توی کشور خودشون تنگ شده.
از اونجاییکه هیچ کسو توی ایران ندارند، نازلی خونه باغی رو بهشون معرفی کرده که تنها نمونند و خیال بچه هاشون هم از بابتشون راحت باشه.
اونها هم خیلی استقبال کردند و از نازلی خواهش کردند که به ما اطلاع بده بهترین اتاق رو برای اونها رزرو کنیم.
عمو و زن عمو خیلی از مشخصات این زن و شوهر خوششون اومد و گفتند با کمال میل پذیرای اونها خواهند بود.
خلاصه شوخی شوخی رؤیای خونه باغی داشت تحقق پیدا میکرد.
توی همین گیرودار بودیم که نصرت خانم اومد قسط قرعه کشی ماهانۀ صندوق قرض الحسنه ای که زن عمو راه اندازی کرده بود رو بده.
همزمان مش رجب برامون چایی آورد.
نصرت خانم با دیدن مش رجب چشماش شد اندازۀ نعلبکی!
گفت: آقا شما نبودین تو محل دربارۀ آقا کامران تحقیق میکردین؟
همه امون با هم خیره شدیم به مش رجب.
نصرت خانم گفت: آقا کامران میخواد دختر شمارو بگیره؟
مش رجب هول کرد که: دختر چیه؟ من دختر ندارم. من اصلاً مجردم.
خان عمو گفت: دربارۀ کامران واسه چی تحقیق کردی؟
زن عمو اومد وسط توضیح داد که: مش رجب بتازگی اومده با ما زندگی کنه و تو راه انداختن اقامتگاه کمکمون باشه.
مش رجب هم که خیلی آدم خلاقیه درجا همین خطو از زن عمو گرفت و گفت: آره. راستش من فقط دربارۀ آقا کامران تحقیق نکردم. کلاً دربارۀ خانواده تحقیق کردم که ببینم آدمهای خوبی هستند من قراره باهاشون زندگی کنم یا نه.
بعد رو به خان عمو کرد و گفت: آقا الحمدالله توی محل هیچکس جز خوبی ازتون نمیگه.
دمتون گرم واقعاً . همه تو محل به اسمتون قسم میخورن.
منم خیلی خوشحالم که همچین آدمهای شریفی رو پیدا کردم. خدا رو هزار مرتبه شکر.
بعد رو کرد به نصرت خانم و گفت: الحق و والانصاف که هر چی درباره اشون گفتین درست بود. دستتون درد نکنه که باعث شدین من اینجا بمونم و بالاخره یه آرامشی رو تو زندگیم تجربه کنم.
نصرت خانم هم که قانع شده بود زد زیر خنده که: منو بگو فکر کردم میخوای دخترتو بدی به آقا کامران. اومدم به نصرت خانم گفتم مبارکه برای آقا کامران رفتین خواستگاری.
مش رجب گفت: نه والا آبجی. من تا حالا ازدواج نکردم. شما که اینقدر خوبین و ماشالله آدم خوبو از بد تشخیص میدین، اگه یه خانم با شخصیت مناسب من میشناسین، من خودم قصد ازدواج دارم. خواستین از خانواده بسیار محترم شریفی دربارۀ من تحقیق کنین.
زن عمو دید کار داره بیخ پیدا میکنه گفت: مش رجب برو از اون شیرینی کرمانشاهی ها بیار با چایی بخوریم.
مش رجب رفت شیرینی بیاره اما نصرت خانم مأموریت رو جدی گرفت و به زن عمو گفت دربارۀ ازدواج مش رجب پیشنهاداتی داره که حتماً باهاش درمیون میذاره و بعدش هم رفت.
مش رجب اما، وقتی دید نصرت خانم رفته ، از ترسش تا شب جلوی ماها آفتابی نشد و خودشو با بشور و بساب آشپزخونه مشغول کرد.
خان عمو هم گفت خوب شد که فهمید توی این محل ما اونقدر شناس هستیم که هر کاری کنه به گوشمون میرسه. همین بسش بود. دیگه به روش نیاریم.
ما هم اطاعت امر کردیم.
البته با آرزوی اینکه مش رجب بالاخره سرشو از زندگی من بکشه بیرون و دست از کنجکاویش برداره، که چشمم آب نمیخوره.
این قصه رو با ما دنبال کنید. ماجرا توش زیاده.
بنفشه صمدی
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.