همکاران این قسمت

آزاده سادات ترابی
هاست

وحید علی میرزایی
تهیه کننده

هدیه هاشمی
مدیر پروژه

وحیده علی میرزایی
کارشناس تحقیقات

هادی حسنعلی
هاست و صداپیشه نقش کامران

آرزو کبیر
نویسنده

بنفشه صمدی
نویسنده

میثم عبدی
صدابردار و تدوینگر
اسپانسر

جای شما اینجا خالیست ...
توضیحات
قسمت هفت:
……………..
تا اونجای قصه شنیدیم که خانم و آقای شادمان، یعی مادر و پدر همسر نیکی از شیراز اومده بودن تهرون و تو خونه باغی مستقر شده بودن.
اینم فهمیدیم که به بهونهی رفتن به دکتر بچهها رو به اصطلاح ما پیچونده بودن و اومده بودن تهرون یه کم عشق و حال کنن بس که از ترس کرونا ویروس بچه ها نمیذاشتن مامان و باباشون جم بخورن و یه جورایی حس استقلال رو ازشون گرفته بودن.
طفلی ها رو.
بلهههههه، همیشه هم اینجوری نیست که بچه ها پدر مادرا رو بپیچونن و به بهونه ی درس و کلاس و پروژه و اینا برن دنبال عشق و حال.
از اونورشم هست.
نمونه ش همین مهمونای ما، به بهونهی وقت دکتر اومدن و رفتن سینما و پارک و رستوران و مرکز خرید و خیلی هم بهشون خوش گذشت.
می خواستن دیگه برگردن شیراز که صبحی نیکی زنگ زد که من و حبیب خودمون میاییم دنبال مامان و بابا اینجوری خیالمون راحت تره.
سگرمه های سوری خانم و آقای شادمان با شنیدن این خبر بدجوری رفت توهم.
خب خودمون برمی گشتیم دیگه، بابا به خدا ما از کار افتاده نیستیم.
خان عمو فوری رفت تو تیم خانم و آقای شادمان و گفت : ای بابا، این همه زحمت کشیدم بچه بزرگ کردیم، چه خروجی ای؟ خانم کجای کارو اشتباه کردیم؟ اصلا احترام به بزرگتر یادش ندادیم انگار.
آقای شادمان گفت: اختیار دارید قربان. اینا همه مال حبیب خودمونه با اون داداشش نعیم فکر می کنن عقل کلن و ما هیچی نمیدونیم.
زن عمو هم با یه غمی، هی روزگاری گفت و موضع خودشو مشخص کرد.
موندیم من و مش رجب: موضع مش رجب که معلوم بود فوری گفت : دم خودم گرم که بچه ندارم. والا می خواستن به بهانه ی مراقبت نذارن از جام جم بخورم که مجبورشم واسشون فیلم بازی کنم.
اینا بچه نیستن که .
یادشون رفته اد بد کردنشونو.
لاستیکی شدنشو.
واقعا که .
خب! فقط موندم من .
دیگه از انصاف دور بود اگه پشت نیکی و حبیب درنمی اومدم.
گفتم: ای بابا!
طفلی ها دستشون نمک نداره.
منظورشون ناراحت کردن شماها نیست که، نگرانن.
مگه اونا بچه بودن، نوجوون و جوون بودن شما با استناد به نگران بودنتون خیلی جاها بیش از حد مراقبشون نبودین؟
همه یه صدا گفتن : نه خیر .
خب! من دیگه چیزی نگفتم.
جو سنگین بود و همه عصبانی.
که مش رجب گفت: من میگم پاشیم بریم سینمایی جایی دسته جمعی . به یاد قدیما.
من برای اینکه دوباره برگردم به جایگاه سابقم، فوری گفتم قبوله.
که با پنج جفت چشمی که چپ چپ بهم نگاه میکردن مواجه شدم.
خان عمو هم فوری گفت: چیه نکنه می خوای جای خالی دخترعموت و شوهرش رو پر کنی و ما رو بپایی؟
همه با سر حرفای خان عمو رو تایید کردن.
خب! دیگه اینجا جای من نیست، نه عموجان پاییدن چیه؟ خوش بگذره بهتون. من امروز کلی کار دارم اصلاً حواسم نبود.
و اینجوری شد که پنج تایی رفتن سینما. فکر کنین عمو و زن عمو عمراً از این کارا بکنن. حتا مش رجب هم. ولی انگار واسه اینکه از نیکی و حبیب انتقام بگیرن رفتن.
من که می دونم مش رجب کل فیلم رو می خوابه .
خدا کنه خر و پف هاش بذاره بقیه یه چیزی از فیلم بفهمن.
………………….(موسیقی کوتاه)
منم اومدم آپارتمان خودم… یه کم با اینجا غریبه شدم،
این روزا همش از مطب میرفتم خونه باغی.
باز از خونه باغی می رفتم مطب.
یه کم اینجا دلم گرفت.
ولی امروز این شکلیه، آقا کامران بچسب به خونه زندگیت، مگه نمی گن هیچ جا خونهی خود آدم نمیشه؟
ولی خداییش واسه من هیچ جا خونه باغی نمیشه.
دم غروب نیکی زنگ زد که کامران بیا ببین اینجا چه خبره…
نیکی و حبیب اومده بودن و انگار می خواستن یارکشی کنن.
منم گفتم: منو بیخیال شین.
شما برمیگردین شیراز من می مونم و عمو و زن عمو.
من تو تیم اونام آقا جان!
والا! سری که درد نمیکنه دستمال نمی بندن.
………………….
پایان پارت اول
پارت دوم:
…………….
خب!
دلم طاقت نیورد و خودمو رسوندم خونه باغی.
گفتم برم از نزدیک موضع خودمو مشخص کنم.
ای بابا! چه خبر بود اونجا!
صف دستشویی! باورتون میشه؟
همه می خواستن برن دستشویی ایرانی.
حالا تا امروز فقط مش رجب میگفت دستشویی ایرانی.
که اونم هر روز خان عمو براش در فواید دستشویی فرنگی سخنرانی میکرد.
حالا امروز پنج تاشون میگن: زانو درد و اینا ندارن و توالت فرنگی چیه و ایرانی خوبه و این حرفا.
نیکی میگه : تو خونهی شیراز خانم و آقای شادمان سالهاست اصلاً دستشویی ایرانی درش بسته س و کسی استفاده نمیکنه.
حالا چرا امروز همه این شکلی شدن.
فکر کنم من و حبیب و نیکی ناخواسته وارد یه جنگ خونوادگی شدیم.
یکتا دختر حبیب و نیکی هم تو تیم اونوره . گویا به محض ورود پریده تو بغل سوری خانم و موضع خودشو مشخص کرده.
این شکلیه دیگه، نوه ها همیشه تو تیم مامان بزرگ بابابزرگان.
حالا قضیهی این توالت ایرانی و فرنگی چه ربطی داره به جنگ؟ الان براتون میگم .
قضیه اینه که سوری خانم و آقای شادمان اومده بودن یه هوایی بخورن و به حبیب و نیکی و نعیم و همسرش ثابت کنن که بدون اونا هم می تونن از پس کاراشون بربیان . موفق هم بودن و خیلی هم بهشون خوش گذشته بود که یهو این دخترعموی ما نیکی کارا رو خراب کرد.
نیکی زنگ زد که خودمون میاییم دنبال مامان و بابا.
این شد که به همه ی بزرگترا برخورد.
حالا قضیه اینه که همه می خوان بگن، ما خیلی هم خوبیم، نه زانو دردی نه پادردی . نه کمردردی . اینقدر خوبیم که دستشویی فرنگی هم مال خودتون. ما همین ایرونیش کارمونو راه میندازه. همه چی خوبه و دست از سر ما بردارین.
ای بابا!
چه وضعی شده؟ داشتیم زندگیمونو می کردیما.
گفتم: نیکی خراب کردی خودت درستش کن.
نیکی هم گفت : حبیب جان! دسته گلیه که شما به آب دادی.
حبیب هم گفت: از دست این نعیم. هی زنگ میزنه میگه حواست به مامان بابا باشه. نگو نعیم هم به واسطه تماسی که نسیم گرفته زنگ زده به حبیب.
خدا روشکر خانم و آقای شادمان همین سه تا بچه رو دارن وگرنه تا شب این مینداخت تقصیر اون، اون مینداخت تقصیر این.
گفتم : خب حالا دنبال مقصر نگردیم بریم درستش کنیم دیگه .
خلاصه که حبیب و نیکی گفتن: ما خودمون برمی گردیم شیراز و شما هر وقت دوست داشتین خودتون بیایین.
ای بابا! حالا به این دوتا برخورده بود.
این وسط یهو خان عمو یه چیزی گفت که چشمای من و نیکی چهار تا شد.
خان عمو خطاب به خانم و آقای شادمان با اقتدار اعلام کرد که : در خونه باغی همیشه به روتون بازه ، تو شیراز به دوست و آشناهاتونم اعلام کنین ، هر وقت خواستن واسه خودشون باشن و یه نفسی بکشن بیان اینجا. قدمشون رو چشم.
باورتون میشه؟ خان عمو در حمایت از هم نسلهاش، رسماً با افتتاح اقامتگاه باغی موافقت کرد.
همه سکوت کردیم و هر کی درون خودش به شادی پرداخت.
نیکی و حبیب یادشون رفت که بهشون برخورده و لبخند اومد رو لباشون.
مش رجب هم پاشد و یه موسیقی شاد گیلکی گذاشت و شروع کردن به رقصیدن.
یکتا هم که جزو طرفدارای مش رجب شده بود شروع کرد به همراهی با مش رجب.
یهو زنگ خونه باغی به صدا دراومد و ناهید و افشین و دوقلوها وارد شدن و مهراد و نیکراد نرسیده رفتن وسط و یهو فضای سنگین خونه باغی مثه همیشه با صفا شد.
و سوری خانمم پاشد سوغاتی هایی که واسه نوه و عروس و پسرش خریده بود آورد و بهشون داد.
سوری خانم این شکلیه طاقت نداره صبر کنه، بعضی وقتا تو مغازه داره خرید می کنه، همون موقع زنگ میزنه خبر میده که فلان چیزو براتون خریدم فوری به دستتون میرسونم.
این تنها جاییه که سوری خانم به عنوان یه شیرازی ریلکس نیست و عجله میکنه که البته اطرافیان عاشق این خصلتشن و خیلی هم برای همه جذابه مخصوصا برای یکتا.
از شما چه پنهون یه بارم تو فرودگاه چمدونش رو باز کرده و سوغاتی ها رو قسمت کرده. خانوادهی شادمان از این خاطره ها زیاد دارن.
خوش به حال یکتا . منم از خدام بود چنین مادربزرگی داشته باشم.
………….موسیقی کوتاه
خب!
همه چی داشت خوب پیش میرفت که یهو حبیب پرسید خب دکتر چی گفت؟
همه برگشتن به من نگاه کردن.
حبیب گفت : نه این دکتر نه که . اون دکتری که وقت گرفته بودین و به خاطرش اومدین تهران؟
من درست نفهمیدم این قدر عجله ای اومدین، چی شد؟ چی گفت ؟
ای بابا ! دوباره فضا سنگین شد .
یهو خان عمو گلویی صاف کرد و گفت :
گفته چند وقت یه بار باید بیان. جای نگرانی نیست. ولی باید چند ماه یه بار بیان تهرون پیش این دکتره.
سوری خانم خوشحال از حمایت خان عمو گفت: عجب دکتر خوبی بود . آره باید چند وقت یه بار بیاییم.
به حبیب اشاره کردم که دیگه چیزی نپرسه و مش رجب شروع کرد به سخنرانی در مورد کتابی که از سوری خانم هدیه گرفته بود و مش رجب درمانی جمع شروع شد.
هر کی هر دردی داشت می گفت و مش رجب با تکیه به هشت صفحه کتابی که خونده بود و اعتماد به نفسی که مادرزادی داشت همه رو درمون کرد.
و البته نکته ش اینجا بود که همه هم راضی بودن خدا رو شکر.
همین روزاست که سر مریض با مش رجب دعوامون بشه .
خلاصه که یه شب خوب دیگه تو خونه باغی مون تموم شد.
به ادامه ی رادیو ریشه گوش کنید دوستان.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.