قسمت 5 | میزبان استرسی

(1 بررسی مشتری)

به قسمت پنجم رادیو ریشه خوش اومدین.
تو این قسمت با هم سفری میکنیم به دنیای آدمهای بالای 60 سال و با هم می‌شنویم از:
مهمون نوازی مش رجب از مهمونهای شیرازی
داستان زندگی سلطان جاز ایران، ویگن

همکاران این قسمت

Picture of آزاده سادات ترابی

آزاده سادات ترابی

هاست

Picture of وحید علی میرزایی

وحید علی میرزایی

تهیه کننده

Picture of هدیه هاشمی

هدیه هاشمی

مدیر پروژه

Picture of وحیده علی میرزایی

وحیده علی میرزایی

کارشناس تحقیقات

Picture of هادی حسنعلی

هادی حسنعلی

هاست و صداپیشه نقش کامران

Picture of آرزو کبیر

آرزو کبیر

نویسنده

Picture of بنفشه صمدی

بنفشه صمدی

نویسنده

Picture of میثم عبدی

میثم عبدی

صدابردار و تدوینگر

اسپانسر

Picture of  ......
......

جای شما اینجا خالیست ...

متن قصه این اپیزود

توضیحات

قسمت پنجم:

………………………..

اهالی خونه باغی مون داشتن یه اتاق رو مرتب می‌کردن برای اقامت خانم و آقای شادمان.

یعنی مادر و پدر همسر نیکی، دختر دوم خونواده، که ازشیراز برای درمان می‌اومدن تهران. اتاق آماده شد اما وسایلش هنوز تو باقی اتاقها مرتب نشده بود اما دیگه توانی هم نمونده بود و این باعث شد زن عموی همیشه تمیز ما به خودش امتیاز منفی بده و نگران باشه.

خلاصه که خونواده­ی ناهید اینا رفتن و ما هم خوابیدیم و زن عمو هم از خستگی بیهوش شد.

صبح با صدای مش رجب بیدار شدیم.

پاشین پاشین خواب موندیم در میزنن، هیچ کاری نکردم، صبونه آماده نیست.

ای بابا! آروم باش مرد.

خلاصه که جناب آقای مش رجب کله­ی صبحی کلی استرس به ما وارد کرد.

بعد دویید دم در حیاط که خودش در و باز کنه و به مهمونا خوش آمد بگه.

بلههههههههههه. مهمونا پشت در بودن و ما خواب خوش می‌دیدیم.

خلاصه که مش رجب با سلام و صلوات آوردشون تو و هی چپ چپ به ما نیگا می‌کرد.

انگار که سالهاس اونا رو می‌شناسه و ما باعث شدیم آبروش بره.

انگار که ما قرص خواب ریختیم تو چایی مش رجب و باعث شدیم خواب بمونه.

هی می‌رفت تو آشپزخونه و یه تیکه چیز می‌گرفت دستش و می‌اومد تو اتاق و یه چش غره به ما می‌رفت.

یه بار ظرف مربا، یه بار قندون یه بار ظرف پنیر.

بعدم هل هل لباس پوشید رفت نونوایی.

دو دقیقه بعد زنگ در به صدا در اومد.

کی بود؟

مش رجب.

چی کار داشت؟

ماسکش رو جا گذاشته بود.

بالاخره رفت، وقتی رفت تازه سلام علیک ما با خانم و آقای شادمان شروع شد.

عمو یه نیگا به من کرد و گفت: مطمئنی با این اوضاع مش رجب، اقامتگاهم می خوایین داشته باشین؟

بعدم با زن عمو زهره، سناریوی ما برای اقامتگاه شدن خونه باغی رو برای مهمونا تعریف کردن.

و به این نتیجه رسیدن که اگه اینجا اقامتگاه بشه طفلی مش رجب سر دو روز بیس کیلو لاغر میشه و هیچی ازش نمی مونه.

اینقدر استرس مش رجب زیاد بود که نگرانی ها و اضطراب های زن عمو برای مرتب نکردن همه­ی وسیله های خارج شده از اتاق مهمونا توش گم شد.

زن عمو و خانم شادمان یا همون سوری خانم رفتن واسه درست کردن صبونه و من و عمو هم رفتیم اتاق مهمونا رو به آقای شادمان نشون بدیم.

که یه هو یه دستی رفت رو زنگ خونه باغی و هف هش بار پشت سر هم زنگ زده شد.

همه می دونستیم که اون دست، دست مش رجبه.

مش رجب فکر می‌کرد اگه اون نباشه ما عمرا بتونیم از مهمونا پذیرایی کنیم.

فوری با چند تا بربری و پنیر تبریز برگشته بود.

در رو که باز کردم یه صدایی گفت:

یاالله من اومدم. ببخشید دیر شد. ببخشید منتظر بودین. ببخشید تو رو خدا الان صبونه رو حاضر می کنم.

بهش علامت دادم و رفتم سروقتش که مشتی یه نفس عمیق بکش.

آروم باش.

تا حالا مهمون داری نکردی؟

این جوری پیش بری تو آزمون خان عمو صد در صد ردی.

اصلاً فرق خونه باغی با این خونه های آپارتمانی تو همین چیزاس.

همین که همیشه باید توش یه آرامشی باشه،

بردمش تو حیاط و کنار حوض بهش گفتم: رقص ماهی قرمزا رو ببین و نفس عمیق بکش.

صبونه هم آماده س.

زن عمو و مهمونمون کارا رو کردن.

نفس عمیق و رقص ماهی ها فایده نداشت و از کوره دررفت که: مهمون چرا باید کار کنه؟

اونم بعد اینکه از راه رسیده؟

خلاصه که انگار کار ما با مش رجب خیلی زیاده.

گفتم حالا بریم سر وقت صبونه تا برات بگم.

میگن شیرازیا آدمای آروم و ریلکسین.

بیراهم نمی گن.

سوری خانم چایی رو پر کرده بود از بهار نارنج و گفت: اینم چایی بهار نارنج برای مش رجب که بخوره و با آرامش بقیه­ی روزو بگذرونه.

تازه بهارنارنجاش مال حیاط خودمونه.

گفتم : مش رجب بخور که آروم شی.

مهمونای ما، خودشون صابخونن.

البته که از توهم بودن اخماش میشد فهمید که از مهمون داری ما حسابی شاکیه.

خان عمو که متوجه سگرمه­های تو هم مش رجب شد یه اولتیماتوم صادر کرد:

شرط کار کردن تو این عمارت، آرامشه آقاجان. مهمون اومده بهش خوش بگذره، نیومده معذب شه که. اصلاً اینجا هیشکی مهمون نیست.

روشن شد؟

مش رجب سرشو تکون داد.

البته که زمان می‌خواست تا کامل روشن شه.

صبونه رو خوردیم و گل گفتیم و گل شنفتیم و من حاضر شدم برم مطب و قرار شد مهمونا رو هم با خودم ببرم تا مطب دکتری که ازش وقت داشتن، عصر

هم برم دنبالشون و بیارمشون خونه باغی.

خب! این جور که معلومه این چند روز منم مهمون خونه باغیم.

چی از این بهتر؟

ما رفتیم و عمو و زن عمو رو با استرس های مهمون نوازی مش رجب تنها گذاشتیم.

قبل رفتن به مش رجب تذکر دادم: یادت نره داری امتحان میدی ها.

نفس عمیق و رقص ماهی ها و چای بهار نارنج یادت نره.

…………( موسیقی کوتاه)

خب!

جونم براتون بگه که:

ما برگشتیم و خونه باغی و بوی خوش غذا.

زن عمو زهره هر وقت می‌خواد یکیو خیلی تحویل بگیره دست به کار درست کردن یکی از غذاهای معروف کرمان میشه.

خونه بوی کباب زرگری گرفته. تو خونه باغی معمولاً شب ها برنج درست نمیشه. کباب زرگری رو هم قراره با نون بخوریم.

یه دستور پخت هم ازش براتون بگم که بیشتر دلتون بخواد: گوشت چرخکرده رو تو روغن سرخ می‌کنیم و با پیاز داغ و سیب زمینی سرخ شده مخلوط

می‌کنیم و آخرشم رب گوجه می‌ریزیم. البته من یه بار درست کردم هیچ کس لب نزد.اما زن عمو هر وقت درست میکنه، همه، انگشتاشونم می‌خورن.

براتون بگم از مش رجب.

که وقتی دیده برای شام پلوئی در کار نیست رفته بیرون و سه مدل نون خریده.

آخه معتقده سفره‌ی مهمون باید پر و پیمون باشه، اونم مهمونی که از راه دور اومده،

مهمونی که از صب بیمارستان بوده و معلوم نیست ناهار چی خورده؟

خلاصه که مهمون داری ما حسابی مش رجبو گیج کرده. کباب زرگری و سبزی خوردن تازه و نون سنگک و بربری و تافتون(خنده)

ما بریم سروقت غذا.. فعلا

………………..پایان پارت یک

 

پارت دو:

 

یادتونه که قرار بود مش رجب یه مدتی آزمایشی تو خونه باغی باشه تا خان عمو موندن دائمیشو تایید کنه.

خان عمو که مشخصه مش رجبو دوس داره.

اما قضیه برعکس شده انگار.

حال و هوای مش رجب امروز یه جوریه.

غمگین یه گوشه نشسته، دستش رو زده زیر چونه‌شو مهستی گوش میده

( آهنگ هیشکی از رفتن من غصه نخورد..

هیشکی با موندن من شاد نشد… )

شبیه کساییه که می‌خوان برن.

کسایی که دلشون شکسته، می‌خوان برن اما جایی رو هم ندارن.

سوری خانم میگه از صب چند تا لیوان دمنوش بهار نارنج دادم به مش رجب.

میگم: سوری خانم ما عادت نداریم این همه ریلکس شیم، این دیگه مش رجب ما نیست که.

( خطاب به مش رجب): مش رجب دلمون گرفت بابا. عادت کردیم از تو گوشی تو آهنگهای شاد گیلکی پخش شه.

هر چقدر هم حالش بد باشه اسم آهنگ شاد گیلکی که میاد چشماش برق میزنه و ترکیب اخم و لبخند صورتشو با نمک می‌کنه.

قضیه از این قرار بود که مش رجب سرخورده شده بود از اینکه عمو و زن عمو اختیارات پذیرایی از مهمونا رو همه جوره ازش سلب کرده بودن.

سفره­­ی دلشو برام باز کرد و گفت:

“دلم می‌خواست با مستوره خانم ازدواج می‌کردم و چهار تا بچه داشتیم. بچه ها هم ازدواج می‌کردن و دورمون رو نوه ها می‌گرفتن. اون وقت بچه ها و

عروسا و دامادا و نوه هامونو دعوت می‌کردم و یه سفره مینداختم از این ور اتاق تا اون ور و پرش می‌کردم از غذاهای شمالی و خوراکی های خوشمزه.

همش دعوتشون می‌کردم. یعنیا کامران خان من عاشق این کارام. مهمون بیاد، بمونه، منم پذیراییش کنم. اما  اینجا درست حسابی به مهمون نمیرسن

و نمیذارن منم هیچ کار بکنم. والا نمیشه این شکلی که.”

اینا رویاهای مش رجب بود البته.

دلش می‌خواست با مستوره خانم ازدواج کنه و چهار تا بچه و چند تا نوه داشته باشن و این سفره رو بندازه و از اهل و عیالش پذیرایی کنه.

اما نه مستوره ای بود و نه چهار تا بچه ای و نه نوه ای و نه خونه ای و نه سفره ای.

حالا دلش می‌خواست خونه باغی باهاش مهربون باشه و اجازه بده ببینه اگه میزبان باشه چقدر میتونه مهمون نواز باشه؟

رویاش منو برد به بیست سال پیش سر کلاس خصوصی زبان با دکتر دیوید شموئل پیرا.

شموئل که هیچ کسی رو تو دنیا نداشت یه روز برام تعریف کرد:” کامران جان! من تو این دنیای به این بزرگی کسیو ندارم. بابام که قبل تولدم مرد،

مادرمم که کوچیک بودم مرد، تو رویاهای بچگیم همیشه دلم می‌خواست یه دایی قناد داشته باشم که هر وقت دلم شیرینی خواست برم قنادیش و

اونم بهم بگه شموئل هر چی دوست داری شیرینی بخور. هر چی دوس داری.

اما دایی نداشتم. تا اینکه بزرگ شدم و کار کردم و پولدار شدم و شروع کردم یکی یکی آرزوهای خودمو برآورده کردن.

یه قنادی نزدیک خونه‌م بود. یه روز رفتم با صاحب قنادی حرف زدم و بهش گفتم: من اول هر ماه میام یه پولی بهت میدم، تو هر وقت از اینجا رد شدم

صدام کن و بگو: ” دایی جون کجا میری؟ بیا! بیا! هر چی دوس داری شیرینی بخور.

اونم قبول کرد نقش دایی شیرینی فروش منو بازی کنه.

اینجوری شد که یکی از بزرگترین آرزوهای بچگیمو برآورده کردم.”

 

با عمو و زن عمو حرف زدم و قرار شد فردا همه مهمون مش رجب باشیم و اختیار آشپزخونه و همه چی خونه باغی، یه فردا دست مش رجب باشه.

چی از این بهتر؟

گل از گل مش رجب شکفت و یه ترانه‌ی شاد گیلکی پلی کرد.

……..( موسیقی کوتاه )

 

چه خبره تو خونه باغی؟

ما واسه عروسی نازلی این قدر هیجان نداشتیم که واسه مهمونی مش رجب.

ناهید و بچه ها هم دعوتن.

فکر کن گیلک پارتی داریم.

مش رجب دست به کار پخت انواع غذاهای گیلک شده.

میرزاقاسمی و باقالا قاتق و ترشه تره و واویشکا و مرغ ترش گیلانی، بورانی بادمجان و سیر ترشی و سبزی خوردن تازه هم آماده کرده

چه حال خوبی داره مش رجب.

حالتو خریداریم. چند؟

من که راضی ام به طور کامل امور آشپزخونه­ی خونه باغی به مش رجب محول شه.

من خودم آپارتمانمو رها می‌کنم و همه­ی شام و ناهارا اینجام.

خیلی خوش گذشت و به جرات می‌تونم بگم یکی از بهترین غذاهای عمرم رو خوردم.

البته مش رجب خودش هیچی نخورد و همین جوری بالای سر ما وایساده بود و می‌ترسید چیزی کم و کسر باشه.

می‌ترسید از طعم غذاها خوشمون نیومده باشه.

بعد هر لقمه باید یه عالی و دستت درست می‌گفتیم تا اضطراب مش رجب کم شه و لبخند بیاد رو لباش.

همه که غذا رو خوردن و مش رجب مطمئن شد که همه راضی بودن و همه سیر شدن و کم و کسری نبوده تازه برای خودش یه کم غذا کشید و شروع کرد به خوردن.

ما که خیلی کیف کردیم.

دم مش رجب کاشونی گرم که اینقدر قشنگ غذاهای گیلکی رو برامون آماده کرد.

بعد شامم یه آهنگ گیلکی داشتیم به همراه رقص گیلکی مش رجبمون.

خدایی دلم می‌خواست این معشوقه­ی جوونیای مش رجب رو پیدا کنم و بهش بگم بد تیکه ای رو از دست دادی.

یه شب خوب و به یاد موندنی داشتیم تو خونه باغی مون و جای همه تون خالی بود.

دوستتون داریم. تا قصه‌ی بعدی خدانگهدار.

1 دیدگاه برای قسمت 5 | میزبان استرسی

  1. یلدا

    سلام، روزتون بخیر
    مرسی از قصه و شخصیت پردازی جذابتون و البته موضوعی که با روانشناس محترمتون بهش پرداختین. من خودم زیاد تو زندگی دچار استرس میشم و برام مفید بود🌺🙏

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *